«حُبُّ اللّه ِ نارٌ»؛ محبت خدا آتش است.♥️🌱
«لا یَمُرُّ عَلى شَیءٍ إلاَّ احتَرَقَ»؛
شما اگر بخواید این حرفا رو یکجا تجربه کنید خدا فرصتاش رو داده...
حالا اون چیه؟
اون محبت اباعبدالله الحسین هستش🙂♥️
کجا میتونیم تجربه کنیم؟
اون لحظهای که این محبت در دل ما آتشی بهپا میکنه یک دفعهای کنارش میبینی هیچی نیست حتی خودت....
حاجت هم داری میری مجلس امام حسین، یک دفعهای توی اوج روضه قرار بگیری میبینی حاجت هم نیست، خودت هم نیستی....🙂
ببین برای امام حسین چقدر آتش میگیری!
برو اینجا میتونی تجربه کنی.
اینجا تجربه کردی، بعد امام حسین دستت رو میگیره میبره آدرس اصلی...🍃🕊
امام حسین عبد خداست.🌱
یعنی خدا خودش چیکار میکنه با دل ما؟
آیا خدا هم مثل امام حسین مظلومه که من اینجوری براش بسوزم؟🤔
شما فکر نکن به خاطر مظلومی امام حسین برای آقا آتش میگیری...این اشتباهه
تو چون امام حسین رو دوست داری تحمل مظلومیت امام رو نداری...🥀
حتی نگو این به خاطر اینکه امام حسین خیلی آدم خوبی بودند.
مگه ما میفهمیم این حرفها رو؟
خوبی آدمها رو از کجا میفهمیم؟
من از کِی تا حالا فهمیدم امام حسین خیلی خوب بودند؟
امام حسین که فرقی با امام حسن ندارن...🍃
خدا یه هدیه بهت داده، میگه میخوام همینجوری یه عشقی رو تجربه کنی 🌿
و اون حرارتی است که از قتل اباعبدالله الحسین در دل ما انداخته...🖤 :)
این حرارت یک تجربۀ کوچیک عاشقانه است♥️
این تجربه رو داشته باش و همیشه میری مجلس امام حسین بگو خدایا میشه یه روزی من عاشق خود تو بشم؟ :)
پردهها حجابها بره کنار؟ برای تو بسوزم؟ واقعاً میشود؟🌱✨
بله...!
بحثمون تموم شد
ان شاءالله مفید بوده باشه
بحث امشب برگرفته از سخنان #استادپناهیان هستش🌹
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
هر شب جمعه که دلتنگ زیارت میشوم
میروم در گوشه ای غرق عبادت میشوم💛🍃
یا سلامی میدهم از بام خانه بر حرم💛
چون کبوتر راهیه صحن و سرایت میشوم🕊🍃
با دوبال حسرتم پر میكشم تا شهر عشق :)
تا که مهمان تو و گنبد طلایت میشوم💛🍃
من کبوتر نیستم هستم کلاغی رو سیاه🥀
گر بخواهی ام, غلام رو سیاهت میشوم💛🍃
مثل جون و مثل عابس, مثل مسلم, مثل حر
گر دهی رخصت مرا,من هم فدایت میشوم💛🍃
گر برات کربلایم را به دستانم دهی...
جان زهرا تا قیامت وامدارت میشوم💛🍃
چون قسم دادم تو را بر نام زهرا, مادرت🙂
مطمئناً شامل لطف و عطایت میشوم💛🍃
خستتون کردیم
#حلالمونکنید🙏❤️
ثواب محفل تقدیم به شهید مجید قربانخانی و شهید حسن قاسم نژاد🌱
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و هفتم گلهای سفید مریم در کنار ش
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سی و هشتم
مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: «حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!» مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخلها، مریم خانم را به گوشهای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحتتر صحبت کنیم.
با اینکه فاصلهمان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریههای نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهیام را میدرید و تهِ دلم را میلرزاند و باز به خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود.
نغمه نفسهایمان در پژواک پرواز شاخههای نخل ها در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پُر میکرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: «من به پدرتون، خونوادهتون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!» صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: «بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم.» سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: «من سرمایهای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پسانداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.»
سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی میکردید...»که از پسِ پرده سکوت بیرون آمدم و به اشارهای قدرتمند، کلامش را شکستم: «روزی دست خداست!» کلام قاطعانهام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطهای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: «من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!» و شاید همراهی صادقانهام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند.
به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار میچرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: «حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.» پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: «ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم.» و با این جمله پدر، ختم جلسه اعلام شد.
#نویسنده_خانم_فاطمه_ولی_نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
@Majid_ghorbankhani_313
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سی و نهم
وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خندهای بلند سر داد و در میان خنده با صدایی بریده گفت: «انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره نمکگیر شد!» ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد: «گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد!» که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت: «حالا هر کی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده!» و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: «ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا چشم چرونی؟!!!» از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: «ابراهیم! خجالت بکش! تو خودت چند بار باهاش سرِ یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه چشم داشته باشه؟ هان؟»
ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد: «من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بُرده؟!!! پول داره؟!!! خونواده داره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!!» پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد: «مگه مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدت ازش لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدامِ ذلیل مردهاس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا میرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم ان شاءالله به کار و بارش برکت میده!»
اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید: «یعنی شما راضی میشی خواهر من بره تو یه خونه اجارهای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد سرخونه؟!!!» و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد: «من و تو هم که زندگیمون رو تو همین خونه اجارهای شروع کردیم! تازه اگه این بنده خدا پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی میکردیم!» و سپس با لحنی قاطع ادامه داد: «من که به عنوان برادر راضیام!» جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که زبان ابراهیم را بست و عطیه با لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت: «من که چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد!» و لعیا هم تأیید کرد: «به نظر منم پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه ازدواج کرد. الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی میکنن! یه بارم نشده که بشنوم مشکلی داشته باشن.»
ابراهیم که در برابر حجم سنگین انتقادات کم آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد: «من میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سُنی هستن، چرا انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟» و این گلایه ابراهیم، بلاخره حرف گلوگیرِ پدر را به زبانش آورد: «به خدا منم دلم از همین میسوزه!» که مادر بلافاصله جواب داد: «عبدالرحمن! ابراهیم جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو میزنی؟ هر کسی یه کُفوی داره! قسمت هر کی از اول رو پیشونیش نوشته شده! اگرم این وصلت سر بگیره، قسمت بوده!» که در اتاق باز شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد: «آقا معلم! تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟»
عبدالله که از سؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، با تعجب پرسید: «کی رو میگی؟» و ابراهیم طعنه زد: «این شازده دوماد رو میگم!» عبدالله به آرامی خندید و گفت: «خود الهه هم نفهمیده بود، چه برسه به من!» و ابراهیم با گفتن «آخِی! چه پسر سر به زیری!!!» پاسخ عبدالله را به تمسخر داد و رو به مادر کرد: «خُب مامان، ما دیگه زحمت رو کم کنیم!» سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد: «علف هم که به دهن بزی شیرین اومده! مبارک باشه!» و با اشارهی دست، لعیا را هم بلند کرد و در حالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم، گفتگوها خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند.
#جان_شیعه_اهل_سنت
#نویسنده_خانم_فاطمه_ولی_نژاد
@Majid_ghorbankhani_313
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت چهلم
مادر خسته و کلافه از مجادلهای که با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار میداد، ناله زد: «نمیدونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت!» پدر بیتوجه به شِکوه مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست، اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم: «حتماً از حرفهای ابراهیم عصبی شدی.» و عبدالله به سمتمان آمد و گفت: «ابراهیم همینجوریه! کلاً دوست داره ایراد بگیره و غُر بزنه!» سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد: «مامان! غصه نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمیتونه مانعش بشه!»
از فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرفهایش مادر را آرام میکرد، به آشپزخانه رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را که به دستش دادم، هنوز داشت گِله حرفهای نامربوط ابراهیم را به عبدالله میکرد. از یادآوری حرفهای تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و ساکت در خودم فرو رفتم که عبدالله صدایم زد: «الهه جان! میخوام برای شاگرد اول کلاس جایزه بخرم. تو خوش سلیقهای، میای با هم بریم کمکم کنی؟» بحثهای طولانی و ناخوشایند بعدازظهر، حسابی رمقم را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را رَد کنم. نگاهی به مادر انداختم که نگرانیام را فهمید و با لبخندی پُر محبت گفت: «حالم خوبه! خیالت راحت باشه، برو!» با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن شدم.
به سرِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیرِ منتهی به ساحل کج کرد. با تعجب پرسیدم: «مگه نمیخوای هدیه بخری؟» سرش را به نشانه تأیید تکان داد و با لبخندی مهربان گفت: «چرا! ولی حالا عجلهای نیس! راستش اینجوری گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات حرف بزنم! حالا موقع برگشت میریم یه چیزی میخریم.» میدانستم که میخواهد در مورد آقای عادلی و تصمیمی که باید در موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم میزد و هیچ نمیگفت. شاید نمیدانست از کجا شروع کند و من هم نمیخواستم شروع کنم تا مبادا از آهنگ صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد.
در انتهای مسیر، آبی مایل به سبزِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم شروع کرد: «الهه! فکراتو کردی؟» و چون سکوتم را دید، خندید و گفت: «دیگه واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن!» از حرفش من هم خندیدم ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که دریا خودش را روی ساحل میکشید، خیره شد و ادامه داد: «الهه جان! مجید پسر خیلی خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم! مردِ آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!»
هر چه عبدالله بر زبان میآورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن دوباره این نغمه گوشنواز، برایم لذت بخش بود و ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید: «الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف میزد، من از چشماش میخوندم که مرد و مردونه پای تو میمونه!» از شنیدن کلام آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکتِ کنار ساحل بنشینم.
#جان_شیعه_اهل_سنت
#نویسنده_خانم_فاطمه_ولی_نژاد
@Majid_ghorbankhani_313
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت چهل و یکم
کنار هم نشستیم و او با لحنی برادرانه ادامه داد: «اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سِری از مسائل رو نادیده بگیری!» و در برابر نگاه پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد: «الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما مسلمونه! منم میدونم خیلی از مصیبتهایی که الان داره کشورهای اسلامی رو تضعیف میکنه، از تفرقه ریشه میگیره! منم میدونم که رمز عزت امت اسلامی، اتحاده! اما دلم میخواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون مثل تو نماز نمیخونه! مثل تو وضو نمیگیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد کلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!»
همچنانکه با نوک پایم ماسههای لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرفهای عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش میبست که سکوت غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت: «الهه جان! من اینا رو نگفتم که دلِ تو رو از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع میکنی! من اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو میزنم، چون خیالم از مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده، نه میخواد ما رو گول بزنه! ولی میخوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوتهای مذهبی، اختلافِ زندگی تون بشه!»
نگاهم را از زمین ماسهای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم: «عبدالله! اما حرف دل من یه چیز دیگهاس!» از جواب غیر منتظرهام جا خورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر میآمد، ادامه دادم: «عبدالله! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوتِ مذهبی باعث ذرهای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون میدونم اگه این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رو ناراحت کردم. چون خوب میدونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض اون چیزی که دلِ خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رو شاد میکنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه!»
سپس در برابر چشمان حیرت زدهاش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیشبینی کردم: «عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق میافته! میدونم که خدا به هردومون کمک میکنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم!» با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید: «الهه! تو میخوای چی کار کنی؟» لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج میزد، پاسخ دادم :«من فقط دعا میکنم! دعا میکنم تا دلش به سمت سنت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه! دعا میکنم که به خدا نزدیکتر شه! میدونم که الان هم یه مسلمون معتقده، ولی دعا میکنم که بهتر از این شه!» و پاسخم برایش اگرچه غافلگیرکننده، اما آنقدر پُر صلابت بود که دیگر هیچ نگفت.
#جان_شیعه_اهل_سنت
#نویسنده_خانم_فاطمه_ولی_نژاد
@Majid_ghorbankhani_313