بسم ࢪݕ اݪحسـیـن علیہ السلآم 💚
رمان :سفࢪعشق🌙🌿Γ
#پآرٺ_پنجم💛✨
کپی ممنوع❌
سر کلآس همش فکر میکردم
چه جاییه؟چه شکلیه؟ و....
یکدفعه فاطمہ زد به دستم و گفت:
دوباره کجا رفتی؟ خانم داره ازت سوال میکنه😐🥀
یکدفعه به خودم اومدم و یک جواب دست و پا شکسته ای
به معلم مون دادم😞💔
زنگ خونه خورد و داشتیم سوار سرویس میشدیم ،
فاطمہ گفت:
واعی انقدر تو فکر و خیال نبآش!
آخر میریم میبینیم دیگه.....
ولی خیلی جای خوشگل وخوبیه😍
منم سرم رو به علامت تایید تکان دادم.
.[یکهفتهبعد].↓🌱
خب دیگه موقع ش رسیده !
باید با ماشین بریم ایستگاه قطآر....
از خوشحالی دارم منفجر میشم....🌙😍
خیلی خوشحالم خیلیییی
فاطمہ هم اومد جلوی در خونمون
ساک لباسمو که جمع کرده بودم از دست مادرم گرفتم؛
مامانم گفت:حوایت باشه، گم نشی،پیش بچه ها باش...!
منم مامان و پدرم رو بوسیدم و از آنها خداحافظی کردم و از زیر
قرآن رد شدم💚
با فاطمہ سوار آژانس شدیم
به ایستگاه قطار رسیدیم بلیط به دست منتظر قطار بودیم
قطار اومد و سوار کوپه خودمون شدیم
ساک لباس هامپن رو بالای سرمون گذاشتیم
منتظر بودیم قطار حرکت کنه....
یکدفعه دو تا دختر هم سن و سآل من و فاطمہ کنارمون نشستن
اول یکم حس غریبی کردن
اما بعدش با سلام احوال پرسی باهاشون دوستشدیم🧡
دخترای خوبی بودن باهاشون شروع به صحبت کردن کردیم
یکی از اونها از من پرسید:،
+تاحالااردوراهیاننوررفتی؟
_نه!تاالاننرفتم(:💔
_شما چی؟
+ منم تازه الان اولین بارمه
دخترای خوبی بودن و....
ادامه دارد
کپی ممنوع❌
پایان پارت 5
https://eitaa.com/joinchat/119210043C1aa4659016