eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
477 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
202030_1575582472.pdf
3.54M
پی دی اف کتاب سلام بر ابراهیم،هر کس نخونده بسم الله🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باز دلتنگ تو هستیم کجایی ای مرد جانِ سالم ببرد قاتل تو، نامردیم 🔹شعرخوانی حاج میثم مطیعی در مورد حاج‌قاسم امروز،میدان آزادی
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻 پارت۱۶۴ نویسنده:ت،حمزه لو سر چرخاندم و به مادر لیلا که دور از چشم بقیه اشکهایش را پاک میکرد نگاه کردم.بقیه مراسم را فقط نظاره گر بودم،انگار تمام گرسنگی ها و غذا نخوردن ها امشب در من،اثر کرده بود،سالن دور سرم میچرخید و چشمانم سیاهی میرفت. هر چه گلرخ و شادی با من صحبت میکردند،متوجه حرفهایشان نمیشدم و فقط سرم را تکان میدادم. در بین آدمهای حاضر در سالن،که همه را مات میدیدم،شخصی را دیدم که به طرفم آمد،چشمانم را باز و بسته کردم،بلکه بشناسمش،لیلا بود که کنارم نشسته بود و دستم را در دست گرفته بود.با من حرف میزد و من بعد از کلی تمرکز شنیدم که میگفت:"مهتاب.چی به روز خودت آوردی،چرا انقدر لاغر شدی؟!پای چشمات گود افتاده!!" از شدت ضعف حتی نتوانستم دهانم را باز کنم تا جواب لیلا را بدهم،گلرخ تکانم داد و گفت:"مهتاب جون،حداقل یه شیرینی بذار دهنت،اینجا که دیگه مامان نیست ببینه،یه چیزی بخور،خیلی رنگت پریده!!!' بعد سر و صداها قاطی شد،صدای مادر لیلا را شنیدم که گفت:" خانوما،بفرمایید شام." به کمک گلرخ از روی صندلی بلند شدم،پاهایم میلرزید،لحظه ای به میز رنگین شام خیره شدم و بعد در آݝوش گلرخ از حال رفتم. 🌻🌙🌻🌙🌻 اطرافم پر از سکوت بود،چشم باز کردم.خیال کردم در اتاقم خوابیده ام اما با دیدن زن سفید پوشی که بالای سرم ایستاده بود ،فهمیدم که در بیمارستان هستم.سرم سنگین و دهانم خشک بود،سر چرخاندم و روی میز یک گلدان پر از گلهای مریم و رز دیدم،یک سبد بزرگ گل هم روی یخچال خودنمایی میکرد. با صدای باز شدن در اتاق سرم را به سمت در برگرداندم و پدرم را دیدم که وارد اتاق شد،با دیدن چشمان باز من لبخندی زد و با بغض گفت:"خدایا شکرت" بعد سرش را از در بیرون کرد و گفت:"بیاید چشماش بازه..." ولحظه ای بعد اتاق پر شد از هیاهو و سر و صدا.مادرم،گلرخ و سهیل،شادی،عمو فرخ و زن عمو ودایی و زن دایی همه وارد اتاق شدند و مشݝول صحبت با من و باوهمدیگر شدند،خسته و بیحال چشمانم را بستم و وقتی دوباره چشمانم را باز کردم سرو صدایی در اتاق نبود.تشنه بودم،به سختی سرم را چرخاندم و مادرم را دیدم که روی مبل نشسته و چشمان سرخش را به من دوخته،با دیدنم بلند شد ،به طرفم آمد و آهسته گفت:"مهتاب جون،قربونت برم،درد وبلات به سرم مادر،نزدیک بود از ضعف و کم خونی بمیری،آخه چرا این کار رو میکنی؟" حوصله ی بحث مجدد با مادرم را نداشتم،دوباره چشانم را بستم که صدای پدرم به گوشم خورد:"دخترم،ما صلاح تورو میخوایم،اما حالا که تو داری با زندگی خودت بازی میکنی یه حرف دیگه ایه......ما دیگه کاسه داغتر از آۺ نمیشیم،انگار همه جوونا باید خودشون سرشون به سنگ بخوره،باشه حرفی نیست." 🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🎥داستان تشرف یک بودایی محضر (عج) بسیارتکان دهنده👌🏻♨️ ❤️ یا اباصالح المهدی ادرکنی 😭😭
🦋💙 الله‌اکبر... !🇮🇷" 『 🌿 』 . ✨هیچ‌گاه‌ازڪارها‌مایوس‌نشوید چون‌همه‌چیز‌یڪ‌دفعه‌درست‌نمۍشود وڪارهاۍ‌بزرگ‌باید‌بہ‌تدریج‌صورت‌گیرد. ــ امام‌خمینے‌(ره)
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قبل از ظهور! ✖️ این روزهایی که به سرعت، در حال عبور ورسیدن به سرانجامِ خویشند، می‌توان گفت در کل تاریخ بشر، نظیر ندارند! شبیه بین‌الطلوعینند! و فرصتِ به‌دست‌آوردن و جذب کردن! که اگر تمام شوند و بیدار نشده باشیم، باخته‌ایم! 🔺از این موقعیت ویژه، چگونه باید استفاده کرد؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا