🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۲۲۲
صدایش افکارم را برهم زد،نگاهش کردم و گفتم:«چی گفتی؟؟!»
خندید و گفت:«میگم چی شده انقدر خوشحالی؟؟مامانت اینا زنگ زدن؟؟!»
سری تکان دادم و گفتم:«نه بابا،دیگه خودمون داریم مامان بابا میشیم!!!»
حسین گنگ نگاهم کرد.معلوم بود متوجه منظورم نشده...چشمانش را ریز کرد، نگاهم کرد وبا دهانی که از تعجب باز مانده بود گفت:«چی گفتی؟؟!!»
فقط خندیدم.بلند شد و جلویم روی زمین زانو زد و دستانم را گرفت و به چشمانم خیره شد.اشک در چشمانش حلقه زده بود،دستانم را بوسید و بعد به سجده رفت.
تا صبح با حسین در مورد بچه و آینده اش خیال پردازی کردیم؛قیافه اش،صدایش،مدرسه و تفریحش،تربیتش و .....
آنقدر حرف زدیم که صدای اذان بلند شد.نمازمان را خواندیم و خوابیدیم.
از خواب که بیدار شدم با خوشحالی خبر بارداری ام را به پدر و مادر و دوستانم دادم.همه برایم خوشحال بودند و تبریک میگفتند.
هیجان اولیه که فروکش کرد،دوباره به فکر درس افتادم.این ترم،ترم آخرم بود و باید با موفقیت پشت سر میگذاشتم.
به خصوص که مهمان عزیزی در راه داشتم که به یک مادر تمام وقت نیاز داشت.حسین از وقتی فهمیده بود باردارم،نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم.
اواخر ترم بود که بسته ای از طرف مادر به دستم رسید.وقتی،بسته را باز کردم پر بود از لباسهای زیبا و رنگارنگ ،پتوی نرم و شیشه شیر و عروسک های،زیبا.به همرا یک نامه که نوشته بود از اینکه نمیتواند کنارم باشد خیلی ناراحت است.
برای گلرخ هم کمی وسیله فرستاده بود.سهیل هم از طرف پدر مقدار زیادی پول به من داد تا کمد و تخت بچه را به سلیقه خودم بخرم.بعد از خرید وسایل همه را در اتاق خالی خانه چیدم و از آن به بعد آنجا شد اتاق بچه.
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۲۲۳
حسین هر دو هفته یکبار مجبور بود به دکتر احدی سر بزند ومعاینه کامل بشود تا داروهایش تجدید یا تعویض شود.علی را هم با خودش می برد تا زیر نظر دکتر احدی و یک پزشک دیگر باشد که تا حد ممکن،بیماری اش را کنترل کنند.
سحر همچنان در تردید و شکی جانکاه به سر میبرد،طفلک در برزخ بود ولی به خاطر پدر و مادر علی و از ترس اینکه نگرانشان نکند حرفی نمی زد ،اما انگار خودش میدانست که علی رفتنی ست.
اواخر ترم بود که به خانه مان آمدند.علی از فرط رنگ پریدگی و و لاغری دیگر شناخته نمیشد. مژه ها و ابروهایش ریخته بود و ریش و سبیلش را هم زده بود.وقتی سحر فهمید که باردارم خیلی خوشحال شد ،بعد آهی کشید و گفت:«خوش به حالت مهتاب.علی داره جلوی چشمام آب میشه و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد.کاش منم حداقل یه یادگاری از علی داشتم،یه بچه که هر وقت نگاهش کنم یاد علی،بیوفتم،ولی هر وقت بحثش پیش میاد،علی عصبانی میشه و میگه هنوز تکلیف خودمون روشن نیست بچه بیچاره رو حیرون و ویلون کنیم که چی بشه؟!!!»
وقتی در آشپزخانه سحر مشغول شستن ظرفها بود و من داشتم چای میریختم،صدای علی را شنیدم که به حسین میگفت:«داداش حتما برای بچه ت تعریف کن که پدرش و دوستاش چه کارایی کردن.بهش بگو بر خلاف فضایی که الان به وجود اومده و جوونا فکر میکنن ما باهاشون خصومت شخصی داریم ولی ماها به عشق بچه های ایران و پدر مادراشون،شهرها و روستاهاش و خاکش،جلوی دشمن سینه سپر کردیم...برای اینکه این بچه ها ترس تو دلشون نیاد و شبا راحت بخوابن..»اشک در چشمانم حلقه زد و قلبم به درد آمد که من هم روزی همین فکر را میکردم.دوباره شنیدم که علی گفت:«تازه خبر دارم که چند تا دیگه از بچه ها هم شیمیایی شدن،میدونی چیه حسین تازه به این فکر افتادم که نکنه ماسکهای ما خراب بوده؟؟!!یا شاید تاریخ مصرف آمپولا گذشته بوده؟؟یا اصلا ماسک و آمپولا برای دل خوش کنی بوده و هیچ اثری نداشته!! چون همون کسی که ماسک و آمپول رو به کشور ما داده بود،سلاح های،شیمیایی رو هم به عراق داده بود!!!! کدوم کارشون رو آدم باور کنه؟؟!!!!»
🌻🌙🌻🌙🌻🌙
آخرین امتحان را هم با سختی و مصیبت پشت سر گذاشتم.لیلا به دلیل سقط،جنین مجبور شد چند واحد را حذف کند و به همین خاطر باید ترم تابستانه بر میداشت اما من و شادی دیگر راحت شدیم.پروژه پایان ترم را هم عملا به شادی سپردم و خودم بیشتر استراحت میکردم.از وقتی باردار شده بودم خوابم زیاد شده بود و بیشتر مواقع خواب بودم.
اواسط تابستان بود و هوا حسابی گرم شده بود،یک روز صبح بعد از خوردن صبحانه،پنجره را باز گذاشته بودم و روی تخت ،زیر ملافه ای نازک خواب بودم که با صدای باز شدن در خانه از جا پریدم و هراسان پرسیدم:«کیه؟؟!!!»
حسین صدا زد :«سلام عزیزم.منم ،نترس!!»
بلند شدم و در جایم نشستم و به حسین و چشمهای غمگین و سرخش نگاه کردم که به سمت کمد لباس ها رفت.پرسیدم:«حسین!!! این وقت روز خونه چیکار میکنی؟؟!»
همانطور که بین لباسها میگشت گفت:«هیچی..»
از تخت پایین آمدم،به سمتش رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:«حسین.....چی شده؟؟!!!»
با این سوال ناگهان بغضش ترکید و بریده بریده گفت:«علی....رفت....علی رفت مهتاب!!!»
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۲۲۴
ناباورانه به چشمان بارانی اش چشم دوختم.لحظه ای صورت مظلوم و نگران سحر ،جلوی چشمانم ،مجسم شد،زیر لب گفتم:«ای وااای،بیچاره سحر...»
چند دقیقه بعد،که حسین کمی آرامتر شده بود،من هم آماده شدم و باهم به سمت خانه پدری علی راه افتادیم.
حسین بی صدا اشک میریخت و رانندگی میکرد.بهت زده به این فکر میکردم که به سحر چه باید بگویم.عاقبت رسیدیم.جلوی در غلغله بود و صدای زجه زنی،سکوت کوچه را شکسته بود.بی اختیار بدنم به لرزه افتاد.علی را دیدم که به سمت پدر علی،رفت و در آغوشش غرق شد و به هق هق افتاد.میدانستم که مثل همیشه زنها طبقه بالا هستند.چادرم را که روی شانه ام افتاده بود ،روی سرم کشیدم و به سمت بالا به راه افتادم.
به محض گشودن در،چشمم به سحر افتاد که از هوش رفته بود.
و چند زن سعی داشتند که با پاشیدن آب،به هوش بیاورندش.
مات و مبهوت به سحر نگاه میکردم که ناگهان چشمانش را باز کرد و با دیدن من صدای گرفته و خش دارش بلند شد:«مهتااااب....دیدی چه خاکی به سرم شد.....دیدی بی کس شدم!!»
جلو رفتم و بغلش کردم ؛محکم در آغوشم گرفت و نالید:«مهتاب حالا چیکار کنم؟!!!....علی خیلی زود رفت و تنهام گذاشت!!!»
به اطراف اتاق نگاه کردم.مادر رضا در حال خواندن قرآن بود و مادر علی مبهوت گوشه ای نشسته بود و به روبه رو زل زده بود.بلمد شدم و روبه روی مادر علی نشستم و دستانش را در دستم گرفتم و گفتم:«حاج خانوم....خدا صبرتون بده!!»
نگاهی مات به چهره ام انداخت و گفت:«خسین آقا چطوره مادر؟!»
صدای زجه مرجان با لهجه آذری بلند شد:«آنا.....آنا الله صبر ورسون....قارداش...قارداش.»
وبعد شروع کرد به خواندن مرثیه ای ترکی و زجه و شیون همه ی زنهای حاضر در مجلس بلند شد.
با اینکه زبانشان را نمی فهمیدم،اما سوزی در صدایشان بود که دلم را به آتش کشید.قرار شد من و حسین شب را همانجا بخوابیم تا صبح زود برای تشییع جنازه به بهشت زهرا برویم.نیمه های شب با صدای ناله ای ضعیف از خواب پریدم.دور و برم پر بود از زنهایی که چشمانشان از شدت گریه ورم کرده بود .
به آرامی بلند شدم و به طرف اتاقی که درش نیمه باز بود رفتم.
سحر رو به قبله نشسته بود و داشت آرام گریه میکرد:«علی...چرا انقدر زود رفتی و من و تنها گذاشتی.....حالا من بدون تو چیکار کنم؟کجا برم؟اگه بهم گفته بودی بیشتر و بهتر از فرصتهامون استفاده میکردم..»
جلو رفتم و کنارش نشستم.با چشمان خیس از اشک نگاهم کرد و با بغض گفت:«مهتاب.....تو میدونستی،آره؟؟!!»
بغض،به گلویم چنگ انداخت.سری تکان دادم که صدایش به گریه بلند شد:«پس چرا بهم نگفتی!!؟»
آهسته گفتم:«علی اقا از حسین قول گرفته بود که تو خبر دار نشی،نمی خواست غصه بخوری!!»
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۲۲۵
صبح روز بعد،وقتی پیکر علی را بالای گودال بزرگی که در زمین کنده بودند گذاشتند و برای آخرین بار ،برای خداحافظی رویش را کنار زدند،حسین دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، خودش را روی جسم بی جان علی انداخت و فریادش بلند شد:«علی جان؛شهادتت مبارک داداش،علی چرا رفیق نیمه راه شدی؟قرار نبود تو زودتر از من بری،قرار نبود پیمان شکن باشی،من و تو با هم عهد و پیمان داشتیم علی!!!حالا من با این پلاک چیکار کنم،من میخواستم پلاکم رو بهت بدم تا پیش،پلاک رضا نگه داری.نه اینکه تو پلاکت رو بهم بدی علی......پاشو دلاور،پاشو و دوباره بخند و بگو که همه اینا خواب بوده!!!!تو نباید زودتر از من می رفتی!!»
وحشت زده به حسین که فریاد میزد و اشک میریخت خیره بودم که ناگهان همه چیز به هم ریخت؛نفس حسین گرفت و مثل ماهی که روی خاک افتاده باشد ،دهانش باز و بسته میشد.در چشم به هم زدنی ،حسین را در ماشین گذاشتند و راهی بیمارستان شدیم.
🌻🌙🌻🌙🌻🌙
باز در بیمارستان بودم،بعد از تشییع جنازه علی،حسین چند روزی در بیمارستان بستری بود،باز هم دچار دیسترس تنفسی و تنگی نفس شده بود.اما اینبار حضورم در بیمارستان به خاطر حسین نبود..به خاطر مهمان کوچکمان در بیمارستان بودم.حدود یک ماه پیش دختر کوچولوی گلرخ و سهیل به دنیا آمده بود که نامش را سایه گذاشتند و حالا من منتظر میهمان عزیزمان بودم.با حسین توافق کرده بودیم که تا زمان تولد،جنسیت فرزندمان را ندانیم و پزشکم هم با مهربانی قبول کرده بود و در سونو گرافی ها فقط ما را از سلامت بچه مطلع کرده بود . غروب پنجشنبه بود و جلوی تلوزیون نشسته بودیم که دردم شروع شد..طبق دستور پزشک ،از قبل ساک بچه را آماده کرده بودم و به محض شروع درد،به همراه ساک بچه راهی بیمارستان شدیم.
تا صبح درد کشیدم و سرانجام هنگام اذان صبح،با صدای الله اکبر موذن ،پسر من و حسین پا به دنیا گذاشت و با شنیدن صدای گریه ی شیرینش به آرامش رسیدم.
با صدای در،از افکارم بیرون آمدم.حسین با سبدی بزرگ از گلهای رز لیمویی و قرمز وارد اتاق شد و با خوشحالی فراوان گفت:«سلام بر مامان مهربون و خوشگل!!»
خندیدم و گفتم:«وااای چه گلای نازی،ممنون حسین.»
با همان شادی گفت:«قابل تو رو نداره عزیزم،خوبی،درد نداری؟؟!»
لبخندی زدم و گفتم:«نه آنچنان!!پسرمون و دیدی؟؟!»
با این سوال صورت حسین از شادی بیشتر از قبل شکفت و گفت:«وای انقدر ناز و بامزه س،که نگو مهتاب.»
در باز شد و گلرخ و سهیل وارد شدند و پشت سرشان،پرستار پسرکم را اورد.انگشتش،را می مکید و چشمانش،بسته بود.به دقت به صورتش خیره شدم،سرش،پر بود از موهای سیاه و ابروهای پرپشتش روی صورت سفیدش خودنمایی میکرد.
با دیدنش و در آغوش،کشیدنش قلبم بیش از پیش ،پر شد از محبت این فرشته کوچک.
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۲۲۶
دو سه روز بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم،لیلا و شادی به دیدنم آمدند.لیلا کمی چاق تر شده بود و اوضاع روحی اش بهتر بود.بعد از اینکه بچه را دیدند ،آرام روی پتویش گذاشتم تا بخابد و از لیلا پرسیدم:«لیلا،اوضاع شما چطوره،چیکار کردی؟!!»
لیلا خندید و گفت:«تو فارغ شدی ،منم فارغ شدم؛بلاخره مهرداد با طلاق موافقت کرد و دو سه روز پیش به طور رسمی از هم جدا شدیم.»
متعجب پرسیدم:«وای لیلا،اصلا باورم نمیشه،مهرداد که اینهمه اصرار داشت با تو ازدواج کنه،پس چی شد که به این راحتی به طلاق راضی شد؟؟؟!!!»
لیلا نفس عمیقی کشید و کفت:«انگار یه جورایی خودشم تو این ازدواج مونده بود.یه هوسی کرده بود و بعدش هم زود پشیمون شد.نصف مهریه م رو داد و خلاص!!حالا هم انگار یکی دیگه رو پیدا کرده و قرار ازدواج گذاشتن،یه هوس جدید. خدا رو شکر که زود فهمیدم عشق به مهرداد یه سراب بیشتر نبود و بازم خدا رو شکر که بچه دار نشدم وگرنه تا آخر عمر ارتباطم باهاش قطع نمیشد.»
بعد از ظهر که بچه ها رفته بودند ،مشغول شیر دادن پسرم بودم که تلفن زنگ زد،همزمان حسین هم در راباز کرد و وارد خانه شد.با سر به حسین سلام کردم و گوشی را که برداشته بودم به گوشم چسباندم.صدای ضعیف مادرم در گوشم پیچید:«مهتاب جون،قربونت برم مادر....چطوری؟؟؟!»
با خوشحالی فریاد کشیدم:«مامان ؛سلااام..شما چطوری؟بابا خوبه؟؟!»
مادرم گفت:«همه خوبیم،خدا رو شکر.دلم برای تو و سهیل یه ذره شده،از وقتی تو و گلرخ بچه دار شدین ،همه ش دلم ایران پیش شماهاس.هر شب خواب میبینم نوه هامو بغل کردم و باهاشون بازی میکنم.»
صدای مادرم از بغض میلرزید:«دارم دق میکنم مهتاب؛انقدر دلم برای همه چیز تنگ شده که ساعت ها اینجا میشینم و به عکس،شماها نگاه میکنم و زار میزنم.»
غمگین گفتم:«مامان؛توروخدا غصهنخور،باباهم اونجا دلش فقط به شما خوشه!!»
مادرم با بغض گفت:«مهتاب،حسین چطوره؟؟اسم بچه رو چی گذاشتید؟!»
گفتم:«حسینم خوبه مامان،سلام میرسونه.هنوز اسمش قطعی نشده مامان.»
بعد از اینکه کمی با پدرم صحبت کردیم،گوشی را قطع کردم.پسرکم هنوز داشت شیر میخورد و پیشانی اش غرق عرق شده بود.حسین صورت کوچکش،را نوازش می کرد و قربان صدقه اش میرفت.خندیدم و گفتم:«حسین پس،بلاخره اسمش و چی بذاریم؟!»
حسین همانطور که نگاهش به صورت کوچک پسرمان بود گفت:«تو چه پیشنهادی داری.؟»
کمی فکر کردم و گفتم:«من که همه ش فکر میکردم دختره ،اسم خترونه انتخاب کرده بودم.تو بگو.»
حسین کمی مِن مِن کرد و گفت:«راستش یه اسمی تو نظرم هست ،البته اگه تو موافق باشی!!»
منتظر نگاهش کردم که گفت:«علیرضا چطوره!!!؟»
فوری به یاد دوستان شهیدش افتادم و لبخند و اشتیاق گفتم:«وای عالیه حسین!!»
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۲۲۷
علیرصا دوماهه بود که سحر به دیدنش آمد.سراپا مشکی پوشیده بود و ابروهای ظریفش به نشانه عزاداری پر شده بود.آویز «الله» زیبایی را برای چشم روشنی آورده بود.با صمیمیت و دلتنگی،صورتش را بوسیدم و گفتم:«چرا بی خبر اومدی سحر جون؟؟میگفتی حسین میومد دنبالت!!»
علیرضا را در آغوش گرفت و گفت:«نه مهتاب جون،مخصوصا یه وقتی اومدم که حسین آقا خونه نباشه،نمیخواستم با دیدن من یاد علی بیوفته.!»
سرش را به زیر انداخت و دل من برایش آتش گرفت.سحر با علاقه و محبت به علیرضا ،که حالا شباهت زیادی به حسین پیدا کرده بود،نگاه میکرد و آهسته میگفت:«علیرضا.....علیرضا جون!!!»
واشک هایش،آرام و بی صدا روی گونه هایش روان شد.من هم ساکت بودم و بدون آنکه حرفی بزنم اجازه دادم تا غم دلش را خالی کند.
وقتی ،بچه را که به گریه افتاده بود،بغلم داد ،پرسیدم:«چیکار میکنی سحر؟حاح آقا و حاج خانوم چطورن؟؟!»
سری تکان داد و گفت:«هیچی ،دارم سعی میکنم به زندگی ادامه بدم.حاج آقا و حاج خانومم انگار بیست سال پیرتر شدن.همه ش نشستن توخونه ،علی چشم و چراغ خونه شون بود دیگه!!منم برگشتم سر کار .چیکار میتونم بکنم!!؟»
با بغض گفتم:«می دونم چه خالی داری عزیزم؛خیلی سخته!!»
آهی کشید و گفت:«نه نمیدونی،تو حداقل یه بچه داری که هروقت نگاهش کنی ،یاد باباش بیوفتی و خاطرات خوب زندگیت ،زنده بشه.ان شاالله باباش صدو بیست ساله بشه و پسرش،رو داماد کنه.اما من چی؟؟!!!لحظه لحظه عمرم رو حسرت میخورم که چرا یه بچه ندارم که حداقل با نگاه کردن بهش،مطمئن بشم زندگی با علی یه رویا نبوده...خواب نبوده..واقعیت داشته.»
بعد از رفتن سحر،تا ساعتها به حرفهای سحر فکر میکردم.حق با سحر بود تنها ماندن خیلی سخت بود ،بی هیچ نشانه ای از زندگی ای که روزی واقعیت داشته.
بعد از شام ،حسین مشغول بازی کردن با علیرضا بود که سهیل و گلرخ به خانه ما آمدند.سایه را که بسیار شبیه گلرخ شده بود،در آغوش گرفتم و صورت تپلش را بوسیدم.و کنار علیرضا روی پتو خواباندم.
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۲۲۸
بعد از کمی صحبت،سهیل خندید وگفت:«راستی خبر داری پرهام بیچاره شد رفت؟؟!»
همه نگاهش کردیم که ادامه داد:«چند روز پیش دایی رو دیدم،تا گفتم پرهام و خانومش چطورن،انگار کفر گفتم،سر درد دلش باز شد .انگار این دختره خون دایی و زن دایی رو کرده تو شیشه.پرهامم به غلط کردن افتاده.اما این دختره انقدر سیاستمداره که همون اول کاری کرده که خونه و ماشین رو سهیل به نامش کرده و حالا دیگه پرهام جرأت نکرده بهش بگه بالا چشمت ابروعه،اینجور که دایی میگفت کم کم داره عذر دایی زن دایی رو میخواد.»
سهیل زد زیر خنده،اما کسی نخندید.دلم برای پرهام و دایی و زندایی می سوخت.آهسته گفتم :«خداکنه زندگیشون درست بشه.»
سهیل با لحن مسخره ای گفت:«ان شاالله خواهر،التماس دعا.»
گلرخ رو به من کرد و پرسید:«مهتاب،حالا که درست تموم شده نمیخوای بری سر کار؟!»
فوری گفتم:«خودت چی؟!»
رو به من چرخید و گفت:«چرا،شاید تو یه مدرسه مشغول به کار بشم.»
آهسته گفتم :«آره فکر خوبیه،ولی خب تو مامانت هست که سایه رو بزاری پیشش ،اما من چیکار کنم علیرضا رو..حالا شاید یه کم بزرگتر شد و تونست مهد بمونه ،بزارمش مهد و برم سر کار.»
سهیل خندید و گفت:»اووو،خواهر من ما در مورد ده سال دیگه حرف نمیزنیما!!!»
من هم خندیدم و گفتم:«حالا مگه کاری برام سراغ داری!؟»
سهیل گفت:«خب آره...راستش میخوام یکی و برای کارای تبلیغاتی شرکت استخدام کنم.تو هم که اونروز گفتی به برنامه نویسی علاقه نداری و بیشتر کارای تبلیغاتی و گرافیکی رو دوست داری.»
حسین ارام پرسید:«یعنی مهتاب بیاد شرکت..پس علیرضا چی؟؟!!»
سهیل خندید و گفت:«خب حالا...کسی،نگفت مهتاب بیاد شرکت که.تو خونه کامپیوتر داره،همینجا کار می کنه و به ما تحویل میده..چطوره؟؟!»
با خوشحالی گفتم:«وای اگه بشه که عالیه!!!»
تا دیر وقت با سهیل و حسین صحبت کردیم و قرار شد یکی دو روز دیگر سهیل کارها را برایم به خانه بیاورد.
بعد از رفتنشان لبه تخت نشسته بودم که خسین وارد اتاق شد و صورت علیرضا را که در تختش،خپاب بود بوسید و کنارم نشست.
نکاهش،کردم و پرسیدم:«حسین نظرت راجع به حرفای سهیل چیه!!؟»
نفس عمیقی،کشید و گفت:«به نظرم خوبه،تو باید بتونی رو پای خودت وایستی،ممکنه یه روزی مجبور بشی خودت خرج زندگیت رو در بیاری...»
میدانستم چه در فکرش میگذرد،با ناراحتی گفتم:«تو رو خدا حسین بس کن،این حرفا رو نزن..»
دستانم را گرفت و گفت:«مرگ حقه مهتاب،منم بلاخره یه روزی می میرم و تو باید یاد بگیری مستقل باشی و محتاج کسی جز خدا نباشی.»
بغض گلویم را فشرد و یادآوری ضجه های سحر دلم را پاره پاره کرد.
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۲۲۹
اشک در چشمانم حلقه زد ،آهسته گفتم:«دلم نمیخواد روزی که تونباشی رو ببینم..اصلا نمیخوام اون روز باشم.»
حسین انگشتش را روی لبم گذاشت و گفت:«هیسسس!!!دیگه این حرف و نزن مهتاب،فهمیدی؟؟!!اونوقت تکلیف علیرضا چی میشه؟!خالا نمیخواد از الان عزا بگیری،ولی یادت نره مهتاب ؛اگه منم نباشم تو باید باشی،باید شجاع و استوار باشی وداستان ما رو برای پسرمون تعریف کنی.»
نگاهش کردم و پرسیدم :«کدوم داستان؟؟!!»
نفس،عمیقی کشید و گفت:«داستان سروهایی که ایستاده می میرند..»
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
علیرضا سه ساله بود که پدرو مادرم طاقتشان تمام شد و قصد برگشتن کردند.
نزدیک به شش ماهی میشد که علیرضا را در مهد ثبت نام کرده بودم و به طور مرتب به شرکت می رفتم.حسین با اینکه چاق تر و سرحال تر به نظر میرسید،اما فاصله دکتر رفتن ها و بستری شدنهایش کمتر شده بود.
علیرضا را به مهد رساندم و با عجله راهی شرکت شدم.به محض رسیدن ،سهیل در اتاق را باز کرد و با لبخندی وارد شد.بی حوصله گفتم:«چی شده؟؟حتما امروز سایه بهت گفته بابا جون؟؟!»
سهیل خندید و گفت:«نخیر،بابا جون شما زنگ زده بود.»
نگاهم روی لبانش بود،منتظر گفتم:«خب؟!»
سهیل به خنده های شیطنت آمیزش،ادامه داد و گفت:«هیچی ،گفت کی اجازه داده تو رو استخدام کنم.!!»
با خرص گفتم:«سهیل !!لوس نشو ،اصلا حوصله ندارم.»
سهیل روی صندلی نشست و گفت:«باز چی شده؟!»
غمگین گفتم:«دیشب دوباره حسین خون بالا آورد،امروز صبح رفت بیمارستان پیش دکتر احدی.خیلی نگرانم سهیل!»
سهیل هراسان گفت:«خب چرا اومدی شرکت،میرفتی بیمارستان.»
پوزخند زدم وگفتم:«چه فایده!!حسین خودش،لجبازی میکنه،دکتر احدی میگه باید چند روز بیمارستان بستری بشه ولی حسین زیر بار نمیره،یه کم که بهتر میشه از بیمارستان میاد بیرون.!؛»
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۲۳۰
به سهیل که به زمین خیره شده بود نگاه کردم و گفتم:«حالا بابا چیکار داشت زنگ زده بود؟؟!»
سهیل نگاهی به پنجره انداخت و گفت:«هیچی؛دارن بر می گردن!»
در جایم نیم خیز شدم و پرسیدم:«چی!!!؟»
سهیلپوزخندی زد وگفت:«همین که شنیدی؛مامان دیگه بی طاقت شده و به التماس افتاده.بابا میگفت خودشم خیلی وقته دلش میخواد برگرده ولی منتظر بوده تا مامان خودش مطرح کنه که اگه برگشتن،چند وقت بعد مامان دوباره فیلش یاد هندستون نکنه .مامان هم عکسهای جدید علیرضا و سایه رو که دیده ،دیگه نتونسته تحمل کنه و با گریه و زاری از بابا خواسته که برگردن.»
ناباورانه پرسیدم:«حالا کی برمی گردن؟!»
سهیل شانه ای بالا انداخت و گفت:« هنوز معلوم نیست.بابا گفت باید کارای نیمه تمومشون رو تموم کنن ،وسایل خونه رو هم بفروشن،بعد میتونن بیان.»
با خوشحالی به فکر فرو رفتم.بعد از ظهر باخوشحالی به دنبال علیرضا رفتم.از پله های مهد که پایین می آمد نگاهش کردم.خیلی شبیه حسین شده بود،همان موهای مشکی و همان چشمان مشکی و درشت ومهربان.با دیدن من لبانش به خنده باز شد و با شادی گفت:«سلام مامانی!!»
وقتی به پایین پله ها رسید،در آغوش گرفته و بوسیدمش،دستش را گرفتم و به سمت ماشین حرکت کردم.نگاهش کردم و پرسیدم:«خب مامانی،امروز خوش گذشت؟!»
انگار منتظر همین یک جمله بود که یم ریز تا رسیدن به خانه حرف زد.وقتی از پله ها بالا رفتیم درحال شعر خواندن بود.در خانه را که باز کردم با دیدن حسین که روی مبل نشسته بود شعر خواندنش را رها کرد و به سمت حسین دوید و گفت:«سلام بابا حسین.»
حسین درآغوشش کشید و مشغول بوسیدنش شد.
جلو رفتم و سلام کردم.وپرسیدم:«حسین دکتر احدی چی گفت.»
خندید و گفت:«هیچی .گفت حالت خوبه،سُر و مُر و گنده...»
و بعد مشغول کشتی گرفتن با علیرضا شد.نفسم را به شدت بیرون دادم و به آشپزخانه رفتم و مشغول درست کردن شام شدم.
بعد از خوردن شام علیرضا را به اتاقش بردم و خواباندم و با یک سینی چای کنار حسین نشستم وپرسیدم:«حسین،دکتر احدی چی گفت بهت؟؛»
حسین چایش،را برداشت و گفت:«چیز مهمی نیست مهتاب خودتو ناراحت نکن.»
با بغض داد زدم:«یعنی چی چیز مهمی نیست حسین!!!چند وقته دائم سرفه میکنی و خون بالا میاری!!نفست زود می گیره،لبات و ناخن هات دائما کبوده،باز میگی هیچی نیست.حسین چرا با خودت لج میکنی؟!»
دستش،را روی بینی اش گذاشت،خندید و گفت:«هیییس!!!علیرضا بیدار میشه »
نگاهم را برگرداندم و گفتم:«من احمق نیستم حسین!!بچه هم نیستم که بخوای گولم بزنی.»
خم شد و دستانم را گرفت و با خنده گفت:«وای مهتاب،وقتی عصبانی میشی،خواستنی تر میشی.میدونم که حتما دلم برات تنگ میشه!!»
به سرعت به سمتش برگشتم و گفتم:«دلت برام تنگ میشه؟؟!مگه جایی میخوای بری؟؟!»
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۲۳۱
حسین عمیق نگاهم کرد و گفت:«آره،جایی که همه میرن،دکتر احدی امروز گفت باید یکماه پیش بستری میشدم.گفت دیگه داروهای گشاد کننده ریه و کورتون زیاد تاثیری نداره رو من و ظرفیت ریه م خیلی کم شده.گفت ممکنه دچار عفونت ریوی بشم یا ایست تنفسی کنم....گفت باید بستری بشم،ولی مهتاب؛من عاشق تو و علیرضا هستم.دلم نمیخواد حتی یه لحظه رو از دست بدم.چه فایده داره که من ده ماه تو بیمارستان بستری باشم و از شماها دور تا بتونم دوماه بیشتر زنده باشم.من به همون هشت ماه ،اما کنار شما راضی ام مهتاب.قطعا توام همینطور مهتاب مگه نه؟؟!!!»
به حسینی نگاه کردم که شش سال در کنارش زندگی کردم.نگاهش هنوز هم مثل یک بچه پاک و معصوم بود.من حسین را عاشقانه دوست داشتم حتی بیشتر از روزهای اول..در طول این شش سال حتی یکبار هم از دستش ناراحت نشده بودم و همیشه شرمنده رفتار و اعمالش بودم.حالا او چه میگفت؟من چه میخواستم؟عمر کوتاهتری داشته باشد و در کنار ما باشد یا.....
گنگ نگاهش کردم و گفتم :«مامان بابام دارن بر میگردن!!»
حسین لحظه ای ساکت نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده و گفت:«دیوونه؛تو همه ش یه حرفایی میزنی که ربطی به بحث نداره...حالا شوخی کردی یا راست گفتی؟!»
همانطور با بغض گفتم:«جدی گفتم،انگار مامان دیگه طاقتش تموم شده و به بابا اصرار کرده برگردن.»
حسین لبخندی زد و کفت:«خب خدا رو شکر خیلی خوشحالم،اینجوری تو هم از تنهایی در میای.»
روی تخت دراز کشیدم و به انبوه داروهای حسین نگاه کردم ..این داروها تاکی میتوانست حسین را سر پا نگاه دارد.حسین برق را خاموش کرد و روی تخت خوابید. گفتم:« حسین،تو به من بدهکاری،تا مهرمو ندی حق نداری جایی بری فهمیدی؟!!»
خندید و گفت :«چشم قربان»بعد کمی مکث کرد و گفت:«مهتاب مطمئنم تو اگر نخوای من حتی نمیتونم بمیرم.ولی مهتاب،عزیزم التماست میکنم هر وقت دیدی که دارم زجر کش نیشم و درد میکشم،ازم بگذر مهتاب.این تنها خواهش منه..از طلبت بگذر و حلالم کن ،مثل روز برام روشنه اگه تو اجازه ندی نمیتونم از زمین کنده بشم.»
باورم نمیشد که حسین از من چه میخواست..با عصبانیت فریاد زدم:«بس،کن حسین،من هیچوقت راصی نمیشم تو ازم جدا بشی!!»
حسین دستش را زیر سرش،گذاشت و آهسته گفت:«موقعی میرسه که با رضایت قلبی بهم اجازه رفتن میدی!!»
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۲۳۲
صدای بلند گوی بیمارستان که دکتر را صدا میزد،مرا از افکارم بیرون آورد.چادرم را جمع کردم و با قدمهای کوتاه و سریع به سالن انتظار بیمارستان رفتم. سهیل و گلرخ هنوز نیامده بودند .
نزدیک شش ماه از بستری شدن حسین در بیمارستان می گذشت.پدر و مادرم هم بعد از انجام کارهایشان،حدود دو سه ماهی میشد که برگشته بودند و تقریبا هر روز به بیمارستان می آمدند ..حالا دیگر علیرضا حسابی به مادرو پدرم عادت کرده بود و این باعث میشد کمتر بهانه حسین را بگیرد و بی تابی کند.
قبل از آمدن پدر و مادرم،حال حسین خوب بود.همه چیز از یک سرماخوردگی ساده شروع شد.چند روزی مرخصی گرفتم و خودم در خانه مراقبش بودم.اما روز به روز حالش بدتر میشد .سرفه های خشک و بی امان، تب شدید و تنگی نفس،امانش را بریده بود و بلاخره مجبور شدیم با کمک پدر و سهیل به بیمارستان برسانیمش.
از همان روز اول گرفتن آزمایشها و عکسها شروع شد اما برخلاف دفعات قبل ،بهبودی حاصل نشد .سهیل هم تقریبا هر روز به دیدن حسین می آمد و با صحبتهایش سعی میکرد حسین را بخنداند،ولی در چشمان سهیل هممیتوانستم ترس و نگرانی را ببینم.
یاد دو شب پیش افتادم که حسین به هوش بود و می توانست صحبت کند.به محض بیدار شدنش ،جلو رفتم و دستانش،را گرفتم.با وجود لوله های اکسیژن که در دهانش بود و به خاطر تزریق مورفین به سختی و با حالت سستی حرف میزد:«مهتاب،هر وقت چشمامو باز کردم تو اینجایی،خسته نشدی؟!»
سرم را تکان دادم ،پرسید:«علیرضا کجاست؟»
گفتم :«خوبه ،نگران نباش،پیش مامانمه.»
تک سرفه ای کرد و گفت:«خدارو شکر که مامانت اینا اومدن ،تو این اوضاع خیلی کمک حالتن.»
بعد دستش را بالا آورد و اشک را از روی گونه ام پاک کرد و بی حال گفت:«مهتاب...گریه نکن عزیزم،من طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم.»
نمیتوانستم خودم را کنترل کنم ،بغضم شکست و به گریه افتادم.صدایش به زحمت بلند شد:«دلم میخواست بازم کنارت می موندم مهتاب،ولی انگار دیگه وقت رفتنه..مهتاب این پلاکها رو از گردنم در بیار.»
به زحمت ،پلاکها را از گردنش بیرون کشیدم.سه پلاک نقره ای که مشخصات حسین و دوستانش ،روی آنها حک شده بود.حسین دستم را گرفت و گفت:«مهتاب،از قول من این پلاکها رو بده به علیرضا.هر وقت که بزرگ شد و تونست ارزش اینا رو درک کنه.بهش بگو درسته که پدرش مرد ثروتمندی نبود تا براش چیزی به ارث بزاره ولی بگو که پدرش و صاحبای این پلاکها برای اون و بقیه بچه ها ،این سرزمین مقدس رو به ارث گذاشتن .بهش بگو و ازش بخواه که قدرش رو بدونه و دوستش داشته باشه و اگه لازم شد برای نگه داشتنش و رسوندنش به نسلهای بعد،بجنگه و تا پای جونش وایسته...»
سرفه امانش نداد و دکتر احدی با عصبانیت از اتاق بیرونم کرد.
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۲۳۳
از اتاق بیرون رفتم،و همانطور گیج از پله ها پایین رفتم و در راهرو به دیوار تکیه دادم و با بغض به زمین خیره شدم.تکان دستی،از جا پراندم:«مهتاب!!چی شده؟چه خبر؟»
سر بلند کردم و به چهره نگران مادرم زل زدم.پشت سر مادر،پدرم که دستان کوچک علیرضا را گرفته بود کنار سهیل و گلرخ ایستاده بود.
بغضم ترکید و گفتم:«مامان ،حسین خیلی حالش بده،بردنش مراقبت های ویژه!!»
مادرم آغوشش را باز کرد وبه گریه افتادو گفت:«الهی بمیرم....کاش من به حای حسین می مردم..!!»
به چشمان مادرم خیره شدم،این مادرم بود که این حرف را میزد؟؟!!!
سهیل انکار که ذهنم را خوانده باشد گفت:«الله اکبر به این پسر که نظر مادر ما رو هم نسبت به خودش عوض کرد.!!»
ناگهان زنی سفید پوش صدایم کرد:«خانوم ایزدی...!!»
با وحشت برگشتم و گفتم:«بله...»
گفت»دکتر احدی صداتون میکنن،زودتر بیاین.»
با عجله به سمت پله ها دویدم.مادرم علیرضا را بغل کرد و به دنبالم دوید.دکتر احدی پشت در اتاق حسین با صورتی بی نهایت غمگین منتظرم ایستاده بود.
روبه روی دکتر ایستادم و با وحشت به لبانش چشم دوختم.نگاهی به من انداخت و گفت:«دخترم...خیلی متاسفم،اما.....حسین دیگه نمیتونه نفس بکشه.»
گیج پرسیدم:«یعنی.....»
سری تکان داد و گفت:«نه.....هنوز نه،ولی وقت خداحافظی رسیده،برای همین صدات کردم.»
بدون آنکه منتظر بقیه حرفهای دکتر بمانم،به سمت اتاق حسین هجوم بردم.حسین چشمانش را باز کرده بود،سینه اش،به سختی بالا و پایین میرفت.آهسته گفتم:«حسین....»
نگاهم کرد و لبحند کم رنگی زد.
لحظه ای بعد ،اتاق از حضور خانواده ام پر شد.مادرم علیرضا را روی زمین گذاشت،جلو رفت و با مهربانی پیشانی حسین را بوسید و گفت:«پسرم،ما رو حلال کن.»
صدای خس خس ضعیفی بلند شد،
حسین لبخندی زد وبه سختی گفت:«خیلی وقت بود کسی بهمنگفته بود پسرم...»
مادرم به گریه افتاد و گفت:«عزیزم ،توپسر منی،عزیز منی،منو ببخش حسین جان...از خدا میخوام منو به جای تو ببره،ولی چه فایده!!خدا هم دست چین میکنه،من رو سیاه رو که قبول نداره...»
پدرم جلو رفت،با بغض و بی صدا صورت حسین را بوسید.علیرضا جلو رفت،دست حسبن را گرفت و گفت:«چی شده بابا حسین....بوست کنم خوب میشی؟؟!»
سهیل علیرضا را بلند کرد و حسین به آرامی علیرضا را بوسید.
گلرخ با هق هقی آشکار دست علیرضا را گرفت و از اتاق بیرون برد.سهیل دست حسین را بوسید و با گریه گفت:«حسین خیلی چاکرتم داداش...خیلی آقایی!!»
همه بیرون رفتند و من ماندم و همه ی زندگی ام،حسین....
جلو رفتم ،دستش،را گرفتم و با دست دیگرم موهایش،را نوازش کردم.بی آنکه گریه کنم گفتم:«دوستت دارم حسین.»
صدایش،به زحمت بلند شد وگفت:«منم دوستت دارم مهتاب،مواظب خودت باش.»
به سختی نفس میکشید،لبانش کبود و ناخنهایش از شدت کبودی سیاه بود.می دانستم که دیگر دارد زجر میکشد.سینه اش به سختی بالا می آمد و سختر از آن پایین میرفت.به یاد حرفهایش افتادم که چند ماه پیش زده بود.گفته بود روزی خواهد رسید که از ته قلبم رضایت میدهم به رفتنش،وحالا وقتش رسیده بود..دیگر تحمل درد و رنجش را نداشتم اما میدانستم که منتظر من است تا رضایت بدهم به رفتنش. تمام نیرویم را جمع کردم،بی آنکه اشک بریزم و ضعف نشان بدهم،گفتم:«حسین....مهرم حلالت،برو عزیزم،خدا به همراهت...»
لبخند کم جانی زد،دستم را که در دستش بود کمی فشرد و باهمان لبخند روی لبش،چشمانش را بست و پر کشید...
🌻پایان🌻
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻