🔴 #کالای_شیطان👿
♦️ تا به حال به «بارکد» یا شناسنامه تجاری _ بینالمللی کالا ها توجه کردهاید؟؟
🔺 اگر دقت کنید یه ستون دو خطی در اول ، وسط و آخر بارکد قرار دارد که از سایر خطوط بلندتر هستند.
🔺 هر کدام از این خط ها در زبان عبری به معنی عدد 6 میباشد ، که این سه خط در زیر بارکدخوان به عدد 666 خوانده میشود
و امروز در تمام #دنیا🌎 ، یک کالای تجاری باید بارکدی همانند آنچه که گفته شد را باید بر روی خود داشته باشد در غیر این صورت قابل صدور و انتقال نخواهد بود⭕️❌
⭕️ امام علی (ع):
«در #آخرالزمان🌎☄ کالایی مبادله نمیشود، مگر آنکه نام #دجال(شیطان) 👿بر آن برده شود»🔥
⭕️ #نشر_حداکثری🔥
1206534444.mp3
7.83M
کتاب صوتی
خون دلی که لعل شد...
خاطرات خودنوشت مقام معظم رهبری
از زمان کودکی تا،پیروزی انقلاب
قسمت9⃣
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌺🌿💫💞🍃
#داستانک🌸🍃💫
روزی مردی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد.
از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد ،تکه نانی که داشت بر سر آن می گرفت و میخورد.
هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی.
مرد گفت چه پولی؟؟!!!
پول برای چه؟!!!
از صدای داد وفریادشان
مردم جمع شدند، مرد بیچاره که عاجز ودرمانده شده بود، بهلول را دید که از آنجا می گذشت.
از بهلول درخواست قضاوت کرد.
بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.!!
بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و درون دو دستش آنها را تکان داد وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر!!!
آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟!!
بهلول گفت : مطابق عدالت است ؛
کسیکه بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول را دریافت کند....
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه خنده🍃🌺
🎥 دوربین مخفی؛😂😂😂
کتک خوردن به خاطر نزدن ماسک
واکنش جالب ماسک نزدهها
عیدتون پر از شادی🍃💞🌸
با"علے" در" بدر" بودن
شرط نیسټ....،
اے برادر
"نهروان" در پیش روسټ..
اللهم جعل عواقب امورنا خیرا💫🌺
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💞💫 اگر بعد از هر نماز 14 مرتبه
🌺🍃 اللهم عجل لولیک الفرج🍃🌺
بگوییم
🌷5 وقت نماز داریم × 14 میشه 70 تا
که عدد کثرت هم هست
#اکثروا_الدعاء ...
(در روایات عدد 70 از جمله اعداد کثرت است)
🌿پس اگر تمام مردمِ نمازگزار (که میلیون ها نفر هم هستند) بعد از هر نمازشون 14 مرتبه بگویند:
❣اللهم عجل لولیک الفرج❣
اینجوری هر روز میلیونها دعا همزمان میره بالا و در وقتِ فرج، تعجیل میشه..
طبق وعده ی حقی که خود حضرت دادن:
اکثروا الدعاء بتعجیل الفرج...
برای تعجیل در فرج من،بسیار دعا کنید
گفتن چهارده بار این ذکر،زیاد وقتمون رو نمیگیره
#کوتاهی_نکنیم
🌸بر هریک ازمامنتظران واجب هست که تاجایی که میتوانیم دیگران راتشویق به دعابرای فرج کنیم.
التماس دعای فرج🤲🏻📿🌱
#نشرحداکثری💞💫🌺🌿
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۷۶
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
چادر نمازم را از سر کشیدم و از اتاق بیرون دویدم ،که باز پایم همراه دل بیقرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله ام بلند شد، اما فوراً خودم را از جا کندم و با پایی که می لنگید از پله ها سرازیر شدم .
بی توجه به فریاد های مجید که مدام صدایم می کرد خودم را به طبقه پایین رساندم .
پدر وحشت زده میان اتاق خشکش زده بود و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته بود و پیراهن آبی رنگش از تهوع آلوده شده بود.
با دیدن مادرم در آن وضعیت قلبم از جا کنده شد و جیغ های مصیبت زده ام فضای خانه را شکافت.
مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی می زد به زمین افتادم و پیش پاهای بی رنگش زار میزدم .
مجید بازوانم را گرفته بود و با قدرت مردانه اش هر چه می کرد نمی توانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله فریاد زد:«الهه رو ول کن، برو ماشین رو روشن کن، سوئیچ لب آینه است.» و فریاد بعدی را با محبت برادرانه اش بر سر من کشید :«چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه !!»
نمیدانم چقدر در آن حال وحشتناک بودم تا سرانجام مادر ،در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به زنده بودنش قرار گرفت .
گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید ناگزیر شد مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد.
روی تخت افتاده بودم و مثل اینکه شوک حال صبح مادر، جانم را گرفته باشد ،حتی توان حرف زدن هم نداشتم.
مجید آنقدر لب تخت کنارم نشست تا با همان حال زار به خوابی عمیق فرو رفتم.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۷۷
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
جزء چهاردهم قرآن را، با قرائت آیه آخر سوره نحل، به پایان بردم و با قلبی که از جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود قرآن را بوسیدم و
مقابل آیینه گذاشتم.
به لطف خدا با همه گرفتاری های این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، جزء مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم، جزء چهاردهم را تمام کرده بودم.
تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و میبایست سفره افطار را آماده میکردم در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته بود و برای افطار به خانه برمی گشت.
روز داری، در روزهای گرم و طولانی مرداد ماه بندرعباس ،کار سادهای نبود بخصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا پالایشگاه را می پیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت فرسای پالایشگاه کار میکرد و معمولاً وقتی به خانه می رسید دیگر رمقی برایش نمانده بود و تمام توانش تحلیل رفته بود .
برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک میدیدم تا قدری از تشنگی اش بکاهد .
شربت آبلیمو را با چند قالب یخ در تنگ کریستال ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم.
پدر روی تخت خواب دو نفره که جای مادر رویش خالی بود دراز کشیده بود و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود.
تا مرا دید لب لبخندی زد و گفت:« الهه جان ،خودم افطاری رو آماده میکردم تو چرا اومدی ؟!!»
و همچنان که به سمت آشپزخانه می رفتم جواب دادم :«خب منم دوست دارم براتون سفره بچینم .»
سپس سماور را روشن کردم و میخواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم :«ان شاالله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست میکنه .»
از آرزویم لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگین تر خبر داد :«امروز رفته بودم با دکترش صحبت می کردم...» و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد :«گفت باید دوباره عمل بشه ،میگفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت میکنه و باید زودتر عملش کنن..»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۷۸
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیمتر گزارش میداد ،عادت کرده بودم، ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم از دستم افتاد و درست مثل قلب غم زده ام شکست.
عبدالله خم شد و خواست خرده شیشه ها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم:« دست نزن؛ بزار الان جارو میارم.» به صورت رنگ پریده ام نگاهی کرد و گفت:« خودم جارو میزنم» و برای آوردن جارو به اتاق رفت.
با پاهایی که از غم و ضعف روزهداری به لرزه افتاده بود ،دنبالش رفتم و پرسیدم :«حالا کی قراره عملش کنن؟!»
جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد:« فردا .»
آه بلندی کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا میآمد پرسیدم:« امروز مامان و دیدی .؟»
سرش را به نشانه تایید پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خرده شیشه ها روشن کرد.
همانطور که نگاهم به خرده شیشهها بود بغضم شکست و با گریه ای که میان صدای گوش خراش جارو گم شده بود ناله زدم :«دیدی همه موهاش ریخته...! دیدی چقدر لاغر شده ...!دیدی چشماش دیگه رنگ نداره...!»
و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را خاموش کرد .
همان جا پای دیوار آشپزخانه نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم .
حرف مادر، که این روزها دیگر پوستی بر استخوان شده بود و سر و صورتی که دیگر مویی برایش نمانده بود، کابوس شب های من و عبدالله شده و هر بار که تصویر مصیبت بارش مقابل چشمانمان جان میگرفت، گریه تنها راه پیش رویمان بود.
با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد و دلی که لحظهای خونابه اش بند نمی آمد به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم ،که در اتاق با صدای کشداری باز شد و مجید آمد.
صورت گندم گونش از سوزش آفتاب گل انداخته بود و لبهای خشک از تشنگی اش همچون همیشه می خندید و با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا را روی اپن گذاشت، که نگاهش به پای چشمان خیس و سرخم زانو زد و پرسید :«گریه کردی ؟!»
و چون سکوتم را دید باز پرسید :«از مامان خبری شده؟؟»
سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم:« میخوان فردا باز عملش کنن.»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۷۹
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
همین که جمله ام به آخر رسید،صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدی ام در میان آوای آرام اذان گم شد.
نفس عمیقی کشید و با لب هایی که دیگر نمی خندید پاسخ نگاه پر از ناامیدی ام را با امیدواری داد :«خدا بزرگه.» و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نماز مغرب را میخواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم.
نمازم را زودتر از مجید تمام کردم و به آشپزخانه برگشتم، که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را میکشد.
شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم ،که مجید از اتاق بیرون آمد و با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم لبخندی شیرین بر صورتش نشست و با لحنی مهربان زمزمه کرد:« امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود ،ولی وقتی حالتو دیدم روم نشد چیزی بگم...» و بی آنکه منتظر پاسخ من بماند قدم به آشپزخانه گذاشت و ساکت سر میز نشست.
از اینکه ماه های اول زندگی مشترک مان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از ما دریغ میکرد دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز نشستم.
ظرف پایه دار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد.به صورتش نگاهی کردم که شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطبهای تعارفی اش نداشت و با گفتن «ممنونم» یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سر صحبت را باز کرد :«الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟!»
خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم ،که خودش با نگاهی که از شادی می درخشید پاسخ داد :«امشب شب تولد امام حسن علیه السلامه.» و در برابر نگاه بی روحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن موج میزد ادامه داد:« امام حسن به کریم اهل بیت معروفه یعنی ...یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن بخوای؛ دست رد به سینه ت نمیزنه. ما هر وقت یه جایی، بدجوری گرفتار میشیم امام حسن رو صدا میزنیم.»
منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه میزد پرسیدم:« یعنی تو میگی، اگه شفای مامان من و خدا نمیده امام حسن میده؟؟!!»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃