eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
467 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
فضیلت روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان🌸🍃🌿🌹 ✍🏻پیامبراڪرم‌صلی‌الله‌علیه‌وآله: •• روز بیست و پنجم، خداوند هزار (گنبد) سبز در زیر عرش براى شما بنا مى کند که بالاى هر قبّه اى خیمه اى از نور برپاست و خداوند خطاب مى کند: اى امّت محمّد! من پروردگار شمایم و شما بندگان و کنیزان من هستید؛ در سایه عرش من زیر این قبّه ها آرام گیرید و بخورید و بیاشامید، گوارایتان باد که هیچ ترسى نخواهید داشت و اندوهگین نخواهید شد. اى امّت محمد! به عزّت و جلالم سوگند که شما را چنان به سوى بهشت بر مى انگیزم که گذشتگان و آیندگان همه از شما در شگفت شوند و بر سر هر یک از شما هزار از نور خواهم گذاشت. هر یک از شما را بر ناقه اى از نور سوار خواهم کرد که زمام آن از نور است و در آن زمام هزار حلقه زرّین قرار دارد که بر هر حلقه اى که بر آن است، فرشته اى از فرشتگان گمارده شده و در دست هر فرشته اى عمودى از نور قرار دارد، تا این‌که بى حساب وارد بهشت شوید. 📚 امالی صدوق مجلس دوازدهم‌ص۴۹ 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🔴 (ع) بر سنگ‌قبر⚰ یک : 🔴 « در و زمانی که از 🌎 رفتند بیدار می‌شوند.» خصائص الأئمة ع، ص 112 نکند دیگران به سخنان مولایمان بیشتر از ما توجه کنند........ 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
28.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ ویژه واکنش مردم فلسطین به نامه‌ای از 🌷 حاج قاسم🌷 سردار عزیز؛به خود میبالیم که تو از مایی ودر خاکی زندگی میکنیم که تو در آن متولد شدی 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
|🧡🍃💭| 🦋⃟✦اگـه‌ میبینے‌ داره‌‌ ; به‌ راه‌ میره ‌باید بشے؛😊⃟✧ به‌عنـوان‌ مسئولے وگرنه‌ روز پاٺ‌گـیره..!🖐🍃 اگه‌‌ و .. همیـن‌آدم‌ ڪھ داره‌ میاد 🤕 میگه: ‌ٺوڪھ من‌دارم‌ ❌ چــرا‌بهـم‌ نڪردے؟! چرا نگرفٺے‌!!😑 [یـوم‌الحسـرٺ..] ...، 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
هدایت شده از 𝔶𝔬𝔬 𝔰𝔢𝔲𝔬𝔫𝔤 𝔥𝔬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستم از پروفایل های تو عکس می خوای جایی که اومدی درست منبعش هست اگه لینک میخوای پایین هست https://eitaa.com/porofael_mazhabe https://eitaa.com/porofael_mazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌱🌹 ✦‍ 🎞 یک راه برای به یاد امام زمان بودن در طول روز. آیت الله بهجت: قبل از اینکه صدات به گوش خودت برسه... 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
•°🌱 رمضان ماه عزیزی ستــ ، بشرطے کہ فقط خوردنِ غصہ‌ی تو ، روزه به بطلان نڪشد... 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•.🌱.•° دعاےامیرالمومنیݩ‌هنگام‌افطار💓✨ ✨بِسمِ‌اللّٰهِ‌اللّهُمَّ‌لَڪَ‌ صُمناوعَلى‌رِزقِڪَ‌أفطَرنا فَتَقَبَّل‌مِنّاإنَّڪَ‌أنتَ‌السَّمیعُ‌العَلیمُ✨ 🤲🏻🌷🍃 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل چهارم پارت ۲۸۵ نویسنده:فاطمه ولی نژاد بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرین ترین خاطره زندگی ام بود که ً سال پیش در چنین روزی جشن ازدواجمان برگزار شد و من و مجید دقیقا پس از یک ماه عقد، درست در چنین شبی به خانه خودمان رفتیم. تنها خدا میداند در این یکسال چه روزهای سخت و تلخی را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات دل انگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشته ای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداری ام بود. حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده و با استفاده از نان همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم. هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم میشد که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم. همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پا کت دسته داری گذاشتم و در فرصتی که تا بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت میکردم. با پولی که از فروش طلاهایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم. اتاق پذیرایی را با یک دست مبل راحتی، یک فرش کوچک و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز تلویزیون تمام شیشه ای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه اثاث نه چندان گران قیمت، به خانه جلوه ای داده باشیم. همانطور که دلم میخواست سرویس خواب سفیدی ِ انتخاب کرده و با ست پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، اتاق خواب زیبایی،چیده بودم و اتاق دیگری نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه گذاشته بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم سرویس تخت و کمد کاملی برایش بخریم،ولی عجالتا ً همین تخت کوچک را با عروسکهای قد و نیم قدی تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل چهارم پارت ۲۸۶ نویسنده:فاطمه ولی نژاد آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینت های خالی اش به تدریج با سرویسهای پذیرایی ودم دستی ُ پر میشد تا شاید خاطرات تلخ زندگی به تاراج رفته ام، قدری از ذهنم پا ک شود، ولی طومار غصه هایم به اینجا ختم نمیشد که من در این بازی ناجوانمردانه، همه اعضای خانواده ام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای مادری کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمیکردند و حالا در این شرایط حساس، همه کس من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانواده اش را از دست داده و جز من کسی را نداشت. عبدالله افسرده تر از گذشته، کمتر سری به ما میزد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و لعیا تماس گرفته بودم تا شاید به رابطه ای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهایی ام شوند که تا پیش از این برای من مثل خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلا ً تماسم را جواب نداد و لعیا به پیامکی چند کلمه ای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم.ظاهرا ً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و مجازات سخت وسنگینمان،پدر آنچنان زهرِ چشمی از بقیه گرفته بود که حتی جرأت نمیکردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان بیاورند. حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزلمان می آمد و هفته ای یکی دو بار تماس میگرفت، عبدالله بود و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پر جنب و جوشش، حسابی با مجید گرم میگرفت. حالا در پس همه این بی وفایی ها، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم میداد، به خصوص که از خانه و همه خاطراتش جدا شده بودم و حالا تنها یادگاری ام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم به دیدن صورت زیبایش خوش باشد. اما به لطف خدا آفتاب عشق زندگیمان،آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز هم به رایحه حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی ساده، خدا را شکر میکردیم. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل چهارم پارت ۲۸۷ نویسنده:فاطمه ولی نژاد ساعت از هفت گذشته بود که بالاخره انتظارم به سر رسید و مجید وارد خانه شد.برای مرتسم امشب دوغ و یک خوشه موز خریده بود تا جشن ساده و خودمانی مان چیزی کم نداشته باشد و نمیدانستم که هدیه سالگرد ازدواج را در کیفش پنهان کرده و میخواهد در حضور امواج دریا تقدیمم کند که با این وضعیت نامناسب اقتصادی،اصلا ً توقع نداشتم برایم هدیه ای خریده باشد. نماز مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب خاطره انگیز، به میهمانی دامان دریا رفتیم. دیگر نمیتوانستم مثل گذشته پیاده به ساحل بروم و بخاطر سنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز بیشتر آزارم میداد، تاکسی گرفتیم و فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به ساحل را پیاده پیمودیم. جایی دور از ازدحام جمعیت، در روشنایی چراغهای لب دریا، روی ماسه های نرم و نمناک ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل شب دریا سپردیم. نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در خلوت دونفریمان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش میکردیم که شبهای بندر در این هوای خوش بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید در کیفش را باز کرد و همانطور که بسته کادو پیچ شده ای را از کیفش بیرون می آورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:«شرمنده الهه جان! میخواستم اولین سالگرد ازدواجمون برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد.» سپس در برابر نگاه منتظر و مشتاقم، بسته را به دستم داد و با لبخندی لبریز محبت زمزمه کرد:«اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه هدیه خیلی ناقابله! إنشاءالله جبران میکنم!» و دلم نیامد بیش از این شاهد شرمندگی اش باشم که بسته را در آغوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی برایم خریده، پاسخش را به مهربانی دادم: «مجید! اینجوری نگو! هر چی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!» میدیدم نگاهش از اضطراب واکنشم به تپش افتاده که سریعتر کاغذکادو را باز کردم تا خیالش راحت شود که دیدم برایم چادر بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که لای پارچه کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم رقصید تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از هیجان پر شده بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم: «وای مجید! خیلی قشنگه!» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃