eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
486 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده: فاطمه امیری زاده ۴۲ _منظوری نداشتم خانم رضایی آروم زیر لب گفتم _بله اصلا ڪاملا معلوم بود رو به مریم گفت _مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم _نه عزیزم زحمت ڪشیدی بعد از خداحافظی به طرف خونه رفت تد راه به این فڪر می کرد که چطور می تونست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪنه با اینڪه همیشه از اونا دوری مے ڪرد به خانه رسید... خانه غرق تو سڪوت بود به اتاقش رفت ا‌ز خستگی خودش و روی تخت انداخت زندگی براش خسته ڪننده شده بود هر چی فڪر می کرد هدفی برای خودش پیدا نمی ڪرد اصلا نمی دونسا مقصدش ڪجاست دوست داشت از این پریشونی خلاص شه روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمی ڪرد... امروز هم از همان روزهای خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح تا غروب ڪلاس داشت و مهیا رو از نفس انداخته بود مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت با شنیدن صدای داد مردی و گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد به اونا که نزدیک شد.... اونا رو شناخت همسایه شان بود عطیه ومحمود محمود دست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد با دو به طرفشان رفت _هوووووی داری چیکار میڪنی محمود سرش و بلند کرد با دیدن مهیا پوزخندی زد. مهیا دست عطیه و گرفت و به طرف خودش کشید _خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی _آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم مهیا فریاد زد _غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا عطیه برای اینکه می دونست همسرِ معتادش اگه عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کنه سعی تو آروم کردن مهیا کرد _مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست مهیا چشم غره ای به عطیه رفت _تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه محمود جلو رفت _زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت ـــ برو ببینم خر کی باشی محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد... _اینجا چه خبره...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده:فاطمه امیری زاده ۴۳ شهاب تو حیاط قدم می زد و با تلفن صحبت می کرد _بله حاج آقا ان شاء الله فردا صبح سبزیارو میارن خونمون اینجا خواهرا زحمت پاڪ کردنشو میڪشن _قربان شما یا علی چشمانش را بست نفس عمیقی کشید ولی با شنیدن داد وبیدادی چشماش و باز کرد به سمت در رفت... با دیدن محمود همسایه اشان که قصد حمله به دوتا خانمو داشت زود به طرفش رفت _اینجا چه خبره همه به طرف صدا برگشتن شهاب با دیدن مهیا شوکه شد _آقا شهاب بیا به این دختره بگو جم کنه بساطشو دعوا ز‌ن و شوهریه دخالت نکنه مهیا پوزخندی زد _دعوا زنو شوهری جاش تو خونه است تو که داشتی وسط کوچه می زدیش بدبخت معتاد محمود دوباره می خواست به طرفشون بیاید که شهاب وسطشون وایستاد آروم باشید آقا محمود زن حرمت داره نمیشه که روش دست بلند کرد اونم وسط کوچه محمود که خمار بود با لحن خماری گفت _ما که کاری نکردیم آقا شهاب این دختره است که عصبیم میکنه یکی نیست بهش بگه به تو چه جوجه مهیا بهش توپید _خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگه حالیش میشه حرمت چی هست شهاب با اخم نگاهی به مهیا انداخت _خانم رضایی آروم باشید لطفا مهیا اخمی کرد و روش و به طرف عطیه که در حال گریه زاری بود چرخوند نگاهی به مردمی که اطرافشون جمع شده بودند انداخت مریم و مادرش وسط جمعیت بودند شهاب داشت محمود را آروم می کرد ولی محمود یک دفعه ای عصبی شد و به طرف عطیه حمله کرد که مهیا جلوی عطیه وایستاد محمود که به اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا رو محکم روی زمین هل داد مهیا روی زمین افتاد و سرش به زمین برخورد کرد... شهاب سریع محمود و کنار کشید و فریاد زد _داری چیکار میکنی مهیا با کمک مریم و مادر شهاب سر پا وایستاد پیشونیش زخم شده بود _بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید بری تو آشغالدونی زندگی ڪنی ڪثافت شهاب صداش و بالا برد _مهیا خانم لطفا شما چیزی نگید...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده: فاطمه امیری زاده ۴۴ محمود که نمی خواست کم بیاره پوزخندی زد ـــ من جام تو آشغالدونیه یا تو... بگم؟؟... بگم مردم بفهمن اون شب با چندتا پسر می خواستی سوار ماشین بشی تا برید ددر ددور یکی جلوتونو گرفته زدید ناکارش کردید دختره ی خراب شهاب که از شنیدن این حرفا عصبانی شده بود یقه محمود و گرفت و محکم به دیوار کوبوند _ببند دهنتو ببند رو به مریم گفت _ببریدشون داخل مریم و شهین خانم... مهیا و عطیه رو به داخل خانه شون بردند با صدای آژیر پلیس مردم متفرق شدن بعد از اینکه چندتا سوال از شهاب پرسیدن محمود و با خودشون بردند محمد آقا که تازه رسید بود شهاب براش قضیه رو تعریف کرد شهاب یا الله گفت و وارد خونه شد مریم داشت پانسمان کردن پیشونی مهیا بود شهین خانم هم برای عطیه آب قند درست کرده بود با اومدن محمد آقا و شهاب، عطیه سراسیمه از جاش بلند شد محمد آقاــ سلام دخترم خوبی عطیه_خوبم شکر شرمندم حاج آقا دوباره شما و آقا شهابو انداختم تو زحمت _نه دخترم این چه حرفیه _مریم اروم تر خو. سلام حاج آقا منم خوبم محمد آقا و شهین خان خندیدند _سلام دخترم زدی خودتو داغون کردی که مهیا محکم زد رو دست مریم _ای بابا ارومتر مریم باشه ای گفت و ریز خندید _حاج آقا من که کاری نکردم همش تقصیر شوهر این عطیه است رو به عطیه گفت _عطیه قحطی شوهر بود با این ازدواج ڪردی مریم چسب و روی زخم زد _اینقدر حرف نزن بزار کارموتموم کنم محمد آقا لبخندی زد _مریم بابا ،مهیا رو اذیت نڪن مریم اخم بامزه ای کرد _داشتیم بابا مهیا دستش و به علامت تشکر بالا اورد _ایول حمایت شهاب گوشه ای ایستاد و سرش و پایین انداخت و به حرف های مهیا اروم می خندید مریم وسایل پانسمان رو جمع ڪرد _میگم مهیا یه زخم دیگه رو پیشونیته این برا چیه مهیا دستی به زخمش کشید _تو دانشگاه به یکی خوردم افتادم مهیا بلند شد مانتوش و تکوند _عطیه پاشو امشب بیا پیشم _نه ممنون میرم خونمون _تعارف نکن بیا دیگه شهین خانم دست عطیه رو گرفت _راست میگه مادر یا برو با مهیا یا بمون پیش ما عطیه لبخندی زد ــ چشم میرم پیش مهیا همه تا دم در همراه عطیه و مهیا رفتند عطیه_شب همگی بخیر خیلی ممنون بابت همه چیز مهیا_شبتون بخیر حاج خانوم به ما که آب قند ندادید ولی دستت درد نکنه شهین خانم با خنده گفت _ای دختره بلا.فردا می خوایم سبزی پاک کنیم برا روز نهم محرم بیا بهت آب قندم میدم _واقعا؟؟ میشه دوستمم بیارم _آره چرا ڪه نه _خب پس شب بخیر مهیا به طرف در خونه رفت و بعد از گشتن تو کیفش کلید و پیدا کرد و در را باز کرد....
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده: فاطمه امیری زاده ۴۵ _بیا تو عزیزم باهم وارد خونه شدند _برو تو اتاقم الان میام مهیا به آشپزخونه رفت تا می خواست در یخچال و باز کنه یادداشتی روی در پیدا کرد «مهیا مامان ما رفتیم خونه عمو احسان نذری دارن ممکنه دیر کنیم برات شام گذاشتم تو یخچال گرمش کن» مهیا یخچالو باز کرد پارچ شربت و برداشت و درلیوانی لیوان ریخت لیوان و تو سینی گذاشت و وارد اتاق شد عطیه با شرمندگی به مهیا نگاه کرد _شرمندم بخدا مهیا هم پیشونیتو داغون ڪردم هم الان مزاحمت شدم مهیا لگدی به پاهای عطیه زد _جم کن بابا این سناریوی کدوم فیلمه حفظش کردی بیا این شربتو بخور _اصلا خوبت شد باید می زد سرتو میشکوند مهیا خندید _بفرما حالا شدی عطیه خانم خودمون مهیا یک دست لباسی و کنار عطیه روی تخت گذاشت _بگیر این لباسا و تنت کن از رو تخت هم بلند شو فڪر نکن بزارمت روی تختم بخوابی تا من برم برات رختخواب بیارم تو هم لباساتو عوض ڪن هم شربتو بخور مهیا به اتاق جفتی رفت و رختخوابی از کمد دراورد به اتاق برگشت و کنار تخت خودش پهن کرد _بلند شو از تختم می خوام بخوابم از صبح تا الان کلاس بودم عطیه از روی تخت بلند شد.. هر دو سر جایشون دراز کشیدن برای چند لحظه سکوت اتاق و فرا گرفت که با صدای مهیا شکست _عطیه _جانم _دعوات با محمود سر چی بود عطیه آه غمناکی ڪشید و گفت; _مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود برو از کسی پول بگیر برام بیار لبخند تلخی روی لبانش نشست _منم مثل همیشه شروع کردم دادو بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشه _ای بابا دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست _عطیه _ای بابا بزار بخوابم _فقط همین _بگو _شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست _همه میدونن ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود _اها بخواب دیگه _اگه بزاری مهیا نگاهش و به سقف اتاقش دوخت چقدر امروز براش عجیب بود اصلا فڪرشم نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره... با صدای باز شدن در ورودی خانه زود از سرجاش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود از اتاق بیرون رفت مهلا خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش اومد _وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه احمد آقا با نگرانی به طرفشان اومد _آروم مامان عطیه خوابیده _عطیه؟؟ _بیاید بشینید براتون تعریف می کنم روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه رو براشون تعریف ڪرد _وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی _اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره _کار درستی کردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار مهیا لبخندی زد _من برم بخوابم به طرف اتاقش رفت پتو رو روی عطیه مرتب ڪرد و روی تخت دراز کشید...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده: فاطمه امیری زاده ۴۶ گوشیش و برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خونه مریم برن زهرا برعکس نازی این مراسم و دوست داشت و مهیا می دونست که زهرا از این دعوت استقبال می کند 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 _شهاب _جانم بابا _پوستراتون خیلی قشنگه _زدنشون؟؟ مریم سینی چایی و روی میز گذاشت _آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون شهاب سری تکون داد مریم استکان چایی و جلوی پدرش گرفت _دستت درد نکنه دخترم _نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده _واقعا؟ احسنت خیلی زیبا شدن شهین خانم قرآنش و بست و عینکش و از روی چشمانش برداشت _ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه؟ دانشجوه؟؟ با این حرف شهین خانم، مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن _واه چرا میخندید مریم خنده اش رو جمع کرد _مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد _خب کار مادرتون خیره شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد شهاب از جاش بلند شد _من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر به طرف اتاقش رفت... روی تخت دراز کشید و دو دستش و زیر سرش گذاشت امشب برایش شب ِعجیبی بود شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی اونو با اون عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید یاد اون روزی افتاد که به او سید گفت خنده اش گرفت قیافه اش دیدنی بود اون لحظه تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمیکرد... استغفرا... زیر لب گفت _ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش رو برداشت برایش پیامک اومده بود از دوستش محسن بود _سید فک کنم طلبیده شدی ها شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد....
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده: فاطمه امیری زاده ۴۷ _اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن تماس و قطع کرد... و مقنعه و سر کرد رژ لب ماتی رو لباش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد کیفش و برداشت و از اتاق بیرون رفت... _کجا داری میری مهیا نمی دونست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش و بده _دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک مهلا خانم با تعجب گفت _همسایمون مهدوی رو میگی _آره دیگه.. من رفتم مهلا خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورشون نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشه برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن بشه مهیا با زهرا دست داد _خوبی _خوبم ممنون _میگم مهیا نازی نمیاد _نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال _مهیا کاشکی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد _خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی آیفون را زدند _کیه _باز کن مریم _مهیا خودتی بیا تو در باز شد وارد خونه شدن چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن... از بین اونا سارا و نرجس و شناخت با سارا و مریم سلام کرد شهین خانم به طرفش اومد _اومدی مهیا _بله اومدم آب قند بخورم برم _تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به اونا نگاه می کردند مهیا زهرا رو به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود... اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا رو اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت مریم قضیه دیشب و برای دخترا تعریف کرد سارا_آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه زهرا_پس من چرا ندیدم سارا_کوری خواهرم دخترا خندیدند که صدای یاالله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را اوردن _اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم؟؟ چرا عمامه اشو برداشته مریم سرش و پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود _شاید چون دارن کار می کنن در اوردن مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت... مهیا صدایش و بالا برد _شهین جوونم شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد _شهین جونم چیه دختراز مادرتم بزرگترم مهیا گونه ی شهین خانم و کشید _چی میگی شهین جون شما با این خوشکلیت دل منو بردی با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن _وای شهاب مادر چی شد آب بخور شهاب لیوان و دوباره به دهانش نزدیک کرد _میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کرد آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود... دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود _مهیا میکشمت پسرمو کشتی _واه شهین جون من چیزی نگفتم شهاب زود خداحافظی کرد و رفت سارا_پسرخالمو فراری دادی _ای بابا برم صداش کنم بشینه باما سبزی پاک کنه مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش و کشید _بشین سرجات دیوونه
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده:فاطمه امیری زاده ۵۰ _بیدار شو دیگه تنبل مهیا دست مریم و پس زد _ول کن جان عزیزت مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد _بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم مهیا سر جایش نشست ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای مهیا با دیدن هوای تاریڪ بلند شد و پنجره اتاق و باز کرد... _هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت _فدات واسه نماز بیدارت کردم مهیا نمی دونست چرا ولی خجالت کشیدکه بگه نماز نمی خونه پس بی اعتراض مقنعه اش و سرش کرد _مریم دخترا کجان؟؟ مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت _اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن مهیا با تعجب گفت _زهرا پیششونه؟؟ _آره دیگه مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشه با مریم به سمت سرویس رفتن با اینڪه سال ها است که نماز نخونده بود اما وضو و نماز یادش مونده بود به اتاق برگشت مریم چادر سفید گل گلی براش آورد روبه قبله ایستاد و نمازش و شروع ڪرد _الله اڪبر الله اڪبر نمازش تموم شد بوسه ای بر روی مهر زد و نفس عمیقی کشید سجاده بوی گلاب می داد احساس خوبی به مهیا دست داد مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتوانه اینقدر خوب نماز بخونه .... مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت و اونو بغلش کرد مهیا با تعجب خودش و از مریم جدا کرد _یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی مریم خندید و بر سر مهیا کوبید _پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم _آخه الان وقت صبحونه است _غر نزن
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده: فاطمه امیری زاده ۵۱ مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که تو حیاط بود نشستند هوا تاریک و سرد بود صبحانه رو محمد آقا آش آورده بود محمد آقاو شهین خانم تو آشپزخانه صبحانه و خوردن مهیا در گوش زهرا گفت _جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش و تنش می ڪرد به طرف در خونه رفت _شهاب صبحونه نخوردی مادر _با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده شهاب که از خونه بیروت رفت دخترا به خوردن ادامه دادن _میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت _بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد تا مهیا می خواست جوابش و بدهه که زهرا آروم باشی بهش او گفت مهیا قاشق اش و تو کاسه گذاشت و از جاش بلند شد مریم_کجا تو که صبحونه نخوردی _سیر شدم به طرف اتاق مریم رفت خودش و روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمون شده بود ڪه امشب و مانده بود از جاش بلند شد... به طرف آینه رفت به چهره ی خودش نگاهی ڪرد بی اختیار مقنعه اش و جلو آورد و وهمه ی موهایش و داخل فرستاد به خودش نگاه کرد مثل دختری محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مقنعه اش و به صورت قبل برگردوند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت _واااای مهیا چه ناز شدی دختر مهیا دست برد تا مقنعه اش و عقب بکشه _برو بینم فک کردی گوشام مخملیه مریم دستش و کشید _چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت نمی تونست این چیز و انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود _مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و.... _مریم بگو _مقنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ مهیا نگذاشت مریم حرفش و ادامه بده _باشه _در مورد نرجس... _حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره و چشمکی برای مریم زد در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم و ناراحت کنه مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت _ایول داری خواهری پایین منتظرتم مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش و تو آینه برانداز کرد.... اگر کسی دیگه ایی به جای مریم بود حتما از حرف هاش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دونست که صاحب این روزها حرمت دارد بلاخره در اون روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش و احساس کرده بود و دوست داشت شاید به پاس تشڪرم باشه امروز رو باحجاب باشه
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده: فاطمه امیری زاده ۵۲ همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی از چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیومد. خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می اومدند و حیاط نسبتا شلوغ بود _مهیا مهیا مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت _جانم شهین جون _مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است _الان میرم به طرف آشپزخونه رفت... _جونم عطیه جونم عطیه سینی و جلوی مهیا گذاشت ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد... بعضی از خانم ها ڪه مهیا رو می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود اون که همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید و امتحان کنه و این بار حجاب و انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستاش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی برنداشت چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت _عطیه جان دوتا چایی بریز داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت _مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت _زهرا و سارا پس؟؟ _اونا زودتر رفتن کمک _باشه،آماده ام _بابا دو تا چایی بودن عطیه _غر نزن بزار دم بکشه مهیا روی اپن آشپزخونه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد... همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد _بیا بگیر مهیا مهیا سینی و برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی و روی اون انداخت با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا اومدند زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید _چی شده؟؟
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده: فاطمه امیری زاده ۵۳ مهیا سرش و بلند ڪرد... با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی " گفت و استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود مهیا داشت به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چیکار میکنن سوسن خانم به طرف مهیا اومد و اونا رو کنار زد _برو اونور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟ شهاب به خودش اومد _خوبم چیزی نیست چایی ها سرد شده بودند مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت _ببخشید اصلا ندیدمتون _چیزی نشده اشکال نداره سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو باید خودشو جمع جور کنه شهین خانم به طرف شهاب اومد _چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده... مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت _نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود توخیابون _سوسن بسه این چه حرفیه _بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد باورش نمی شود که این همه بهش توهین شده بغض تو گلوش نمیذاشتن راحت نفس بکشه همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند شهین خانم به خودش اومد به طرف سوسن خانم رفت _این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره شهاب سرش و پایین انداخته بود از حرف های عمه اش خیلی عصبی شده بود اما نمی تونست اعتراضی بکنه مهیا دیگه نمی تونست این همه تحقیر و تحمل کنه پالتوی مشکیش رو از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت مریم و شهین خانم دنبالش اومدند و ازش خواستند که نره اما فایده ای نداشت مهیا تند تند تو کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هاش و بست بغض تو گلویش اذیتش می کرد نفس کشیدن و براش سخت ڪرده بود آروم قدم برداشت... و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا رو که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود و دید خودش و پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها اونو نبینند دوست داشت الان تنها بماند... با دیدن کنجی یاد اون شب افتاد اونجا دقیقا همان جایی بود که اون شب که به هیئت اومده بود ایستاده بود به طرف اون کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده.خانم.فاطمه.امیری.زاده ۵۷ مریم شونه های مهیا رو ماساژ داد _اینقدر گریه نکن مهیا با دستمال اشک هاش و پاک کرد _باورم نمی شه که چطور نازی همچین حرفی بزنه یعنی ۶سال دوستی، همشو برد زیر سوال _اشکال نداره عزیزم چه بهتر زودتر شناختی که چطور آدمی هستش هر چقدر ازش دور باشی به نفعته مهیا با یادآوری حرف های دوست 6سال زندگیش شروع به هق هق کرد ــ ا مهیا گریه نکن دختر مهیا رو تو آغوشش ڪشید _آروم باش عزیزم خیلی سخته ولی دیگه چیزیه که شده با صدای گوشی مهیا ،از هم جدا شدند مهیا گوشیش و برداشت _جانم مامان _پیش مریمم _سلامت باشی _هر چی .زرشک پلو _باشه ممنون گوشی و قطع کرد _مامانم سلام رسوند _سلامت باشه من پاشم چایی بیارم _باشه ولی بشینیم تو حیاط _هوا سرده _اشکال نداره _باشه مهیا پالتویش و تنش کرد کیفش و برداشت و به طرف حیاط رفت روی تخت تو حیاط نشست مریم سینی چایی و جلوی مهیا گذاشت _بفرمایید مهیا خانم چایی بخور مهیا چایی و برداشت محو بخار چایی ماند استکان و به لباش نزدیک کرد و یکمی خورد چایی تو این هوای سرد واقعا لذت بخش بود مهیا _خب چه خبر _خبری بدتر از اتفاق امروز _میشه امروزو فراموش کنی بیا درمورد چیزای دیگه ای صحبت کنیم _باشه _رابطتت با مامانت بهتر شده _میدونی مریم الان به حرفت رسیدم من در حق مامان بابام خیلی بدی کردم کاشکی بتونم جبران کنم _میتونی من مطمئنم با باز شدن در صحبت دخترا قطع شد مریم با دیدن شهاب با ذوق از جاش بلند شد _وای شهاب اومدی به طرف شهاب رفت شهاب مریم و تو آغوش ڪشید و بوسه ای به سرش کاشت مهیا نگاه کنجکاوی به شهاب خسته و کوله پشتیش انداخت شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ولی حفظ ظاهر کرد _سلام مهیا خانم _سلام مهیا خیلی خشک جوابش و داد هنوز از شهاب دلخور بود شهاب به طرف در ورودی رفت ولی نصف راه برگشت _راستی مریم جان _جانم داداش _در مورد قضیه راهیان نور دانش آموزان که گفتم یادت هست _آره داداش _ان شاء الله پس فردا عازمیم آماده باش _واقعا ؟؟ _آره شهاب سعی کرد حرفی بزند اما دو دل بود _مهیا خانم اگه مایل هستید میتونید همراه ما بیاید مهیا ذوق کرده بود اما لبخندش و جمع کرد _فکر نکنم... حالا ببینم چی میشه شهاب حرفی دیگه ای نزد و وارد شد ولی فضول شده بود و خودش و پشت در قایم کرد _خیلی پرویی تو... داداشم کم پیش میاد کسیو دعوت کنه اونم دختر بعد براش کلاس می زاری _بابا جم کن من الان اینهو خر که بهش تیتاپ میدن ذوق کردم ولی می خواستم یکم جلو داداشت کلاس بزارم شهاب از تعجب چشماش گرد شد ولی از کارش پشیمان شد و به طرف اتاقش رفت _راستی مریم این داداشت کجا بود _ببینم اینقدر از داداشم میپرسی نمیگی من غیرتی بشم مهیا چندتا قند برداشت و به سمتش پرت کرد _جم کن بابا _عرض کنم خدمتتون برادرم ماموریت بود _اوه اوه قضیه پلیسی شد ڪه _بله برادر بنده پاسدار هستش _از قیافه خشنش میشه حدس زد _داداش به این نازی دارم میگی خشن _هیچکی نمیگه ماستم ترشه من برم ننم برام شام درست کرده _باشه گلم دم در با هم روبوسی کردن _راستی مهیا چادر الزامیه _ای بابا _غر نزن _باشه من برم
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده.فاطمه.امیری.زاده ۵۸ مهلا خانم سینی چایی و روی میز جلوی احمد آقا گذاشت... نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت _مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو اوردی وسط پذیرایی احمد آقا لبخندی به مهلا خانم زد _ولش کن خانم بزار کارشو بکنه مهیا سرش و از تو کارتون دراورد و بوسی برای احمد آقا فرستاد _ایول بابای چیز فهم احمد آقا خنده ای کرد و سرش و تکون داد مهیا جیغ بلندی زد مهلا خانم با نگرانی به سمتش رفت _چی شد مادر _پیداش ڪردم ایول _نمیری دختر دلم گرفت احمد آقا خندید و گفت _حالا چی هست این مهیا چادر و سرش کرد _چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه مهلا خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهی کردند مهلا خانم شوک زده پرسید _برا چیته؟؟ _آها خوبه یادم انداختید مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست _مریم، داداشش و همکاراش می خوان دانش آموزانو ببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون _برا همین می خوای چادر سرت کنی _ آره اجباریه _مگه کجا میرید _راهیان نور شلمچه اینا فک کنم _تو هم میری _آره دیگه... یعنی نمیزارید برم احمد آقا دستی روی سرش کشید _نه دخترم برو به سلامت... کی ان شاء الله میرید _پس فردا،خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم _شبت خوش باباجان _کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری مهیا به طرف اتاقش دوید _مامان جونم جمع میکنه _مهیا دستم بهت برسه میکشمت مهیا خندید و خودش و روی تخت پرت ڪرد گوشیش و برداشت و برای مریم پیامک فرستاد _میگم مری جان میشه زهرا هم بیاد بعد دو دقیقه مریم جواب داد _مری و کوفت اسممو درست بگو .از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی _اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن _باشه مهیا جوووونم لبخندی زد و گوشیش و خاموش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو براش تازگی داشت و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده:فاطمه.امیری.زاده ۶۰ _یعنی نمیاد؟؟ مهیا کیفش و روی دوشش جابه جا کرد _نه زهرا اینهو برده است برا نازی.. هرچی نازی میگه انجام میده هر کجا نازی میگه میره اصلا هم عکس العملی به توهینایی که بهش میشه نمیده این دختر خره خر... مریم به مغازه ی اشاره کرد _بیا بریم اینجا باید برای دخترا مدارس چفیه بخرم _برا همشون؟؟ خودت بلندشون کن من یکی اصلا نمیتونم _عقل کل مگه یکی دوتان صدتا چفیه هستن آماده شدن شهاب با حاج آقا مرادی میاد مهیا لبخند مرموزی زد _آها بله بعد سفارش ۱۰۰تا چفیه سفید مریم با شهاب تماس گرفت تا بیاید و سفارشات و تحویل بگیرد بعد چند دقیقه محسن و شهاب وارد مغازه شدند... سلامی کردن محسن سرش و پایین انداخت مریم سلام آرومی کرد و سرش و پایین انداخت مهیا سعی کرد جلوی خنده اش و بگیرد _سلام حاج آقا ،خوب هستید محسن سربه زیر جواب مهیا رو داد شهاب و محسن کیسه ها رو بلند کردن و به سمت ماشین بردند مهیا به مریم نزدیک شد _میگم مریم سرخ شدی چرا ؟؟ مریم هول کرد و دستی بر روی صورتش کشید _نه نه من سرخ نشدم _بله راست میگی من چشام یکم مشکل پیدا کردن شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با هاش حساب کرد وبه سمت دخترا اومد _مریم اگه کاری ندارید بیاید برسونمتون مهیا دست مریم و کشید _نه سید ما کار داریم نگاهی به مریم انداخت و با ابرو یه اشاره داد _بریم دیگه مریم جان. ما دیگه رفتیم مریم دستش و کشید _وای آرومتر مهیا.. چرا دروغ گفتی ما که خریدامون تموم شده با شهاب میرفتیم دیگه _مری جان من هنوز خرید دارم میخوام چندتا روسری بگیرمو روی روسری مریم محکم زد _از اینا مریم اخمی به مهیا کرد _دیونه چرا میزنی خب مثل آدم بگو طلق روسری _همون وارد مغازه شدند به سلیقه مریم چند تا روسری و طلق و گیره روسری خرید _خب بریم دیگه _نه عزیزم الان دیگه هوا تاریکه وقت چیه _خوابه باشه همینجا میخوابیم مهیا گونه ی مریم و کشید _نمک، بامزه،الان وقت شامه باید دعوتم کنی بهم شام بدی _کارد بخوره اون شکمت بریم
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده:فاطمه.امیری.زاده ۵۹ مهیا با دیدن زهرا براش دست تکون داد و به سمتش رفت _سلام زهرا یه خبر دسته اول دارم برات زهرا با ذوق دستاش و به هم کوبید ــ واقعا چی؟؟ _فردا میریم راهیان نور با مریم... گفت تو هم میتونی بیای _زهرا با تو جایی نمیره هردو به طرف صدا برگشتن نازی با قیافه ای عصبانی نگاهشون می کرد دست زهرا رو گرفت _هر جا دوس داری برو ولی لازم نیست زهرارو با خودت ببری تا یه املی مثل خودت بارش بیاری و بعد به مقنعه مهیا اشاره کرد اجازه نداد که مهیا جوابش وبده دست زهرا رو کشید... و به طرف کافی شاپ رفت مهیا سری به علامت تاسف تکون داد با صدای موبایلش به خودش اومد _جانم مری _کوفت اسممو درست بگو _باشه بابا _عصر بیکاری با هم بریم خرید ــ باشه عصر میبینمت _باشه گلم خداحافظ _بابای عجقم ....... _ببخشید خانم رضایی مهیا به طرف صدا برگشت با دیدن مهران ای بابایی گفت _بله بفرمایید _میخواستم بدونم میتونم جزوه هاتونو بگیرم _چرا خودتون ننوشتید _سرم درد می کرد تمرکز نداشتم مهیا سری تکون داد و جزوه رو به سمتش گرفت _خب چطور به دستتون برسونم _هفته دیگه کلاس داریم اونجا ازتون میگیرم من برم دیگه _بسلامت خانم رضایی رضایی و برای تمسخر خیلی غلیظ تلفظ گفت مهیا پوزخندی زد و زیر لب "عقده ای " گفت مهیا تاکسی گرفت و محض رسیدن به خونه به اتاقش رفت و مشغول آماده کردن کوله اش شد _مهیا مادر بیا این آجیله بزار تو ڪیفت مهیا آجیلا رو از دست مادرش گرفت و تشکری کرد مهلا خانم روی تخت نشست و به دخترش نگاه می کرد مهیا مهیای قبلی نبود... احساس می کرد دخترش آروم تر شده و به اون و احمد آقا بیشتر نزدیڪ شده سرش و بالا گرفت و خداروشڪری گفت _مامان مامان مهلا خانم به خودش اومد _جانم _عصری با مریم میریم بازار خرید کنیم برا فردا _خب _گفتم که بدونید _باشه عزیزم من برم نهارو آماده کنم قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به دخترکش انداخت از کی مهیا برای بیرون رفتن خبر می داد لبخندی زد و در و بست...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده: ‌فاطمه امیری زاده ۶۱ _آخ چقدر خوردیم _چی چی و خوردیم هنوز یه بستنی باید به من بدی مریم از زیر میز لگدی به پاهای مهیا زد _برو بچه پرو .به شهاب پیام دادم بیاد دنبالمون الان میرسه بریم _چرا گفتی خو خودمون میرفتیم _نه این وقت شب لازم نکرده تنها بریم به محض رفتن از پاساژ شهاب و کنار پژو مشکیش دیدن به طرفش رفتن و سوار ماشین شدند مهیا بار اولش بود که سوار ماشین شهاب می شد با کنجکاوی همه جای ماشین و نگاه می کرد که با صدای مریم به خودش اومد _شهاب وایسا شهاب ماشین و نگه داشت _شهاب بی زحمت برامون بستنی بگیر قولشو به مهیا دادم ولی نگرفتم شهاب باشه ای گفت و از ماشین پیاده شد بعد چند دقیقه شهاب سینی به دست به سمت ماشین اومد دخترا بستنی هاشون و برداشتند شهاب پشت فرمون نشست _داداش چرا برا خودت نگرفتی _پشت فرمون که نمیشه مریم جان مهیا دهانش و با دستمال پاک کرد _خب سید میخوردید، فوقش جریمه شدید دنگی میدادیم جریمه رو مگه نه مریم؟؟ _خانم رضایی بحث جریمه نیست خطرناکه مهیا سرش و تکون داد _میگم سید شما خیلی خوب قوانینو رعایت می کنید میشه تو این مورد الگو ی خودم قرارتون بدم فقط تو همین مورد ها شهاب خیلی تلاش کرد تا خنده اش و جمع کنه ولی زیاد موفق نبود چون لبخندی روی لبش شکل گرفت _هر جور راحتید خانم رضایی تا رسیدن دیگر صحبتی نکردند... دم در، مهیا از هردو تشکر کرد _مری جون فردا میبینمت به عشقم سلام برسون _کوفت و مری جون فردا ساعت 7ادرسی که برات فرستادم _۷صبح مگه می خوایم بریم کله پزی؟ _بله میخوایم بریم کله ی تورو بپزیم _نمک مهیا وارد خانه شد... مهلا خانم با دیدن دخترش ذوق زده به طرفش رفت _اومدی مادر _نه هنو تو راهم _دختر گنده منو مسخره میکنی _مسخره چیه شما تاج سری _حالا این چیه دستت مهلا خانم با یادآوری قضیه اخم هاش و باز کرد _بیا ببین شال گردنتو آماده کردم مهیا از دستش گرفت و دور گردنش انداخت... گونه ی مادرش و بوسید _وای مامان خیلی قشنگه مرسی... بابایی کجاست _رفته مسجد _پس من برم بخوابم شب بخیر _شب بخیر مهلا خانم اشک گوشه ی چشمش و پاک کرد _خدایا شکرت دخترمو بهم برگردوندی
🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده: فاطمه امیری زاده ۶۲ شهاب نمی دونست که چرا اینقدر روی این قضیه حساس شده بود... نمی دونست از مریم بپرسه یا نه ولی دید اصلا نمی تونه تحمل کنه _میگم مریم تو نامزد خانم رضایی رو میشناسی _خانم رضایی؟مهیارو میگی؟ _آره _مهیا اصلا نامزد نداره _پس چرا بهت گفت به عشقش سلام برسونی مریم خندیدو گفت _آها،مهیا به مامانم میگه شهین جونم یا عشقم... مامانی حرص میخوره اینم نقطه ضعف پیدا کرده از مامانم... به من میگه مری اسم به این قشنگیو خراب میکنه _برو پایین می خوام برم کار دارم مریم پیاده شد آیفون و زد با صدای شهاب برگشت _به مامان بگو رفتم مسجد دیر میکنم نگران نشه _چشم _چشمت بی بلا مری _شهاب خیلی .... شهاب خندید و ماشین و حرکت داد.... ماشین و ڪنار پایگاه پارک کرد به سمت مسجد رفت با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد _اِ چتونه محسن اخمی بهش کرد _مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو و دوستشو دو دقیقه ای میرسونم الان یه ساعتی میشه رفتی شهاب کنارشون نشست _شرمنده بخدا دیگه دیر شد همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم؟؟ محسن با حاجی هماهنگ کردی محسن لیست ها رو به سمت شهاب گرفت _خیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن _شهاب پسرم شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد _سلام حاج آقا خوب هستید _سلام پسرم خوبیم شکر تو خوبی چطورید با زحمتای ما _این چه حرفیه رحمته _پسرم، مهیا باهاتونه حواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو _چشم حتما نگران نباشید _خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ _بسلامت حاج آقا به محض اینکه شهاب نشست علی شروع کرد به خندیدن _چته ؟؟ _خجالت نمیکشی میگی رحمته شهاب گنگ نگاهی به اونا انداخت با چیدن قضیه ها کنار هم پوشه رو به سمت علی پرت کرد _خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه محسن به هردویشون اخمی کرد _علی خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده:فاطمه.امیری.زاده ۶۳ _مهیا بیدارشو مهیا چشمانش و باز کرد... اتوبوس خالی بود فقط مریم بود که بالا سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس بودند مهیا از جاش بلند شد _مریم کولمو بیارم _نه لازم نیست همین کیف دوشیتو بیار _اوکی شهاب کنار رفت تا دخترها پیاده شوند... اونم بعد از دخترها پیاده شد و در رو بست کنار هم قدم می زدند... مهیا به اطرافش نگاهی کرد _وای اینجا چقدر باحاله مریم لبخندی زد _آره خیلی مهیا با دیدن نرجس که به سمتشوت می اومدند محکم به پیشونیش کوبید _آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه مریم خندید _آروم میشنوه _بشنوه به درک شهاب با تعجب به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد _مهیا به نرجس میگه عفریته نرجس به طرفشان اومد _سلام خسته نباشید مریم خنده اش و جمع کرد _سلام گلم همچنین شهاب هم فقط به یک سلام ممنون اکتفا کرد مهیا هم بیخیال سرش و به اون طرف چرخوند با دیدن تانک زود دوربینش و از کیف مخصوصش بیرون اورد ‌ و شروع به عکاسی کرد _مریم اینجا شلمچه است دیگه _آره گلم مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای رو برای روایت دارند... شهاب از اونا جدا شد و به سمت محسن رفت مریم با حوصله مهیا رو همراهی کرد تا از جاهایی که دوست داره عکس بگیره و به سوالاتی که مهیا می پرسید جواب می داد... دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودند مریم به سمت کتاب ها رفت... اما مهیا ناخوداگاه عکس مردی نظرش و جلب کرد از بین جمعیت گذشت به غرفه پوستر رسید وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی تونست زیاد خیره چشماش بشه احساس ترس بهش دست داد ابُهتی که چشم های این مرد داشت لرزه به تن مهیا انداخته بود مهیا اونقدر غرق اون عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزا نشده بود شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صداش کرد _خانم رضایی خانم رضایی مهیا به خودش اومد _بله _اذان گفت.برید تو مسجد برای نماز و نهار _سید این عکس کیه شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد _شهید محمد ابراهیم همت مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت و اسم شهید را زیر لب زمزمه کرد به سمت فروشنده رفت _آقا من این پوسترومی خوام چقدر میشه؟؟ پول پوستر و حساب کرد شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود این دختر همه معادلات اونو بهم ریخته بود.... _سید من باید برم وضو شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود _اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا رو همراهی کرد بعد وضو هر کدوم به سمت قسمت خانم ها وآقایون رفتن مریم مهیا رو از دور دید براش دست تکون داد مهیا به طرفشان رفت...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده:.فاطمه.امیری.زاده ۶۴ _کجایی تو مهیا کنار سارا نشست _رفتم وضو بگیرم مریم مُهری به طرفش گرفت _نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته _تنها نرفتم با داداشت رفتم نرجس به طرفشون برگشت _با شهاب رفتی؟ _بله مشکلی هست با صدای مکبر سر پا وایستادن مهیا آشنایی بانماز جماعت نداشت و فکر می کرد که با نماز فرادا فرقی نمی کنه دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسه زیر چشمی به مریم نگاه می کرد و حرکاتش و تکرار می کرد بعد از نماز سر سفره نشستد... و در کنار بازیگوشی دخترا ناهار و صرف کردند بعد از ناهار کنار مزار شهدا رفتند... بعد از خوندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن به طرف راوی رفتند که داشت صحبت مـیکرد همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش و روی شونه ی مریم گذاشت آی شهدا دست ما رو بگیر … بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره... شرمنده ایم بخدا … همت همت مجنون.... حاجی صدای منو میشنوید... همت همت مجنون... مجنون جان به گوشم... حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر... محاصره تنگ تر شده … اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی…. خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند... اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند…. خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم.... ولی انگار دیگه اثری نداره … عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمیده....، بوی گناه می ده.... همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان.... فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم …. حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه.... ولی کو اخوی گوش شنوا… حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه……. همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت …. کو اونایی که گوش میدن. حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن.... چه برسه به عملش..... حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه.... کمک می خوایم حاجی ……. به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند داری صدا رو……. همت همت مجنون……. حکایت ما الان اینه، ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته،.... کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم.... به شهدا ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم.... ولی بازم امیدمون به خودشونه. یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید... .بخدا پشیمون میشید شهدا شرمنده... دستمون رو بگیرید مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه هاش نشسته بود و پاک کرد باخودش گفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن شونه های مریم می لرزیدن.... سرش و برداشت با بلند کردن سرش چشم هاش با چشم های شهاب گره خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن. شهاب زود چشم هایش و دزدید راوی صحبت هاش و تمام کرد شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و،او بالای یک بلندی رفت _خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا همه از هم متفرق شدن... مهیا مشغول عکس گرفتن شد با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش ایستاد _خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین _خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم _نمیشه اصلا مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صداش کرد واینستاد شهاب ناچار بند کیفش و کشید _خانم رضایی لطفا، اونجا خطرناکه _ولی من این عکسارو لازم دارم شهاب استغفرا... زیر لب گفت _باشه دوربینو بدید براتون میگیرم _مین برا من خطر داره برا شما نداره _خانم رضایی لطفا دوربینو بدید مهیا دوربین و به شهاب داد شهاب آروم آروم جلو رفت مهیا داد زد _قشنگ عکس بگیرید سید...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده: فاطمه امیری زاده ۶۵ مریم با دیدن شهاب تو منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت سارا ونرجس با دیدن مریم که نگران به طرف شهاب می رفت به سمتش دویدند مریم کنار مهیا ایستاد چند بار شهاب و صدا کرد اما شهاب صداش و نشنید به طرف مهیا برگشت _مهیا این دیوونه داره چیکار میکنه برا چی رفته اونجا نرجس و سارا هم با نگرانی به مهیا خیره شده بودند... مهیا که ترسید واقعیت و بگه چون میدونست کتک خوردنش حتمیِ شونه هاشو به نشانه ی نمیدونم بالا برد محسن به طرف دخترها اومد _چیزی شده خانم مهدوی _آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست محسن سرش و به اطراف چرخوند تا شهاب ک پیدا کنه با دیدن شهاب چند بار صداش کرد.... مریم نالید _تلاش نکنید صداتونو نمیشنوه مریم روی زمین نشست _الان چیکار کنیم مهیا از کارش پشیمون شده بود خودش هم نگران شده بود باورش نمی شد شهاب به خاطرش قبول کرده باشه که وسط مین ها برود به شهاب که در حال عکاسی بود نگاهی کرد اگر اتفاقی برایش بیفته چی؟؟ مهیا از استرس و نگرانی ناخن هایش و می جوید شهاب که کارش تموم شده بود به طرف بچه ها اومد تا از سیم های خاردار رد شد مریم به سمتش اومد _این چه کاریه برا چی رفتی میدونی چقدر خطرناکه _حالا که چیزی نشده شهاب می خواست دوربین و به مهیا بده که مهیا با چشم به مریم اشاره کرد شهاب که متوجه منظورش نشد چشمانش و باریک کرد مهیا به مریم بعد خودش اشاره کرد و دستش و به علامت سر بریدن روی گردنش کشید شهاب خنده اش و جمع کرد محسن به طرفش رفت _مرد مومن تو دیگه چرا؟؟ اینهمه تو گوش این دانش آموزا خوندی که نرن اونور الان خودت رفتی _چندجا شناسایی کردم ازشون عکس گرفتم... بعد بیایم پاکسازی کنیم دوربین و به طرف مهیا گرفت _خیلی ممنون خانم رضایی مریم به طرف مهیا برگشت _تو میدونستی می خواد بره اونور تا مهیا می خواست جواب بده شهاب گفت _نه نمی دونستن من فقط ازشون دوربینشونو خواستم ایشونم هم لطف کردن به من دادن شهاب تو دلش گفت _بفرما دروغگو هم که شدی کم کم همه سوار اتوبوس شدند شهاب مکان بعدی و پادگان محلاتی تو جاده ی حمیدیه اعلام کرد که امشب اونجا مستقر می شن مهیا نگاهی به اطرافش انداخت محسن کنار راننده در حال هماهنگی برنامه فردا بودند مریم هم خواب بود مهیا سرش و به صندلی جلو نزدیک کرد شهاب چشمانش و بسته بود مهیا آروم صداش کرد _سید سید شهاب چشمانش و باز کرد و سرجایش نشست _بله بفرمایید _خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی بود _خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناڪ نڪنید مهیا سرجاش برگشت نگاهش و به بیرون دوخت... شخصیت شهاب براش جالب بود دوست داشت بیشتر در موردش بدونه احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت از اولین برخوردشون تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مثل فیلمی از جلوی چشماش گذشت نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود کرد هوا تاریک شده بود به خاطر اینکه دیر از شلمچه حرکت کرده بودند... دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودند با ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت _سید رسیدیم _بیدارید شما؟؟ _بله _بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید _حتما مهیا خودش نمی دونست چرا اینقدر مودب شده بود همه دختر ها رو بیدار کرد پیاده شدند خادم ها برایشون اسپند دود کرده بودند بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد دخترها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن خوابگاه بزرگی بود... و همه دانش آموزان در حال ورجه ورجه کردن بودند نرجس و سارا تخت های بالا رو انتخاب کردند مهیا و مریم هم وسایلشون و روی تخت های پایین گذاشتند...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده: فاطمه امیری زاده ۶۶ بعد نماز و شام همه برای شرکت تو رزمایش آماده شدند.... چون هوا سرد بود همه با خودشون پتو برده بودند سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش و گرفت... با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شده اند رزمایش بسیار عالی بود وتونست اشک همه رو دربیاره بعد رزمایش شهاب به دانش آموزا تا یک ساعت اجازه داد که تو محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند... شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست _چته؟ _هیچی خسته ام _راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی _خب بهت گفتم برا.... _قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟ شهاب تا خواست انکار کنه محسن انگشتش و به علامت تهدید جلوش تکون داد _انکار نکن شهاب سرش و تکون داد _آره اون ازم خواست محسن لبخندی زد _خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین... شهاب نذاشت محسن ادامه بده _اِ درست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه _ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر شهاب نگاهش و به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه گیش شده بود وقتی مهیا رو با چادر دید برا چند لحظه بهش خیره شده بود و چقدر عذاب وجدان واحساس گناه می کرد به خاطر این کارش.... مهیا ومریم تو محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ور شان وایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند... دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با اونا شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید _ازدواج کردید مهیا جون مهیا ادای گریه ڪردن و دراورد _نه آخه کو شوهر مریم با خنده محکم به سر مهیا زد _خجالت بکش رو به دخترا گفت _جدی نگیرید حرفاشو، خل شده یکی از وسط پرید و گفت _پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته مهیا با تعجب به مریم نگاه کرد _وی مریم شوهر پیدا کردم مهیا چادرش و سرش کشید و شروع به خندیدن کرد _عزیزم کدوم برادر منظورت دختره اطرافش و نگاه کرد _آها اون اونی که بیسیم دستشه مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند... مریم شروع کرد به خندیدن مهیا نمی دونست که چرا گونه هاش سرخ شده بود ولی خودش و کنترل کرد _واه بلا به دور ختر زبونتو گاز بگیر مریم که از خنده اشکش دراومده بود روبه مهیا گفت _دلتم بخواد داداشم به این خوبی دخترا با کنجکاوی پرسیدند _اِ خانم این داداشته؟ _آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله مهیا ضربه ای به پهلوی مریم زد یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی تو دهنش بود و تند تند اونو می جوید گفت _من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود مهیا با حرفش گر گرفت... اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش و تابوند _چی گفتی شوما آبجی؟؟ ناموس منو زیر نظر داشتی با این کار مهیا همه دخترا با صدای بلند شروع به خندیدن کردند مریم اشک هاش و پاک کرد _بمیری دختر اشکمو دراوردی شهاب به دخترها اخمی کرد _لطفا آروم خانم ها مهیا سرش و پایین انداخت مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه کرد _از کی داداش من ناموس شما شده بود مهیا لبش و گاز گرفت و سرش و پایین انداخت _شوخی بود مریم خندید _بله بله درست میگی مهیا از جاش بلند شد _من برم به مامانم زنگ بزنم _باشه گلم
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده: فاطمه امیری زاده ۶۷ _وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟ دانش آموزا هم مهیا رو همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن... _خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت! همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند. یکی از دانش آموزا با صدای بلند گفت. _برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟ _این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید! دختره ایشی زیر لب گفت. _این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!! شهاب سرش و بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد! مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد. _عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی! بقیه دخترا شروع به خندیدند کردند. _بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه. همه به سمت سلف رفتند. مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت _حلوا شکری؟!؟ دخترا سرهاشون و جلو آوردند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند. مهیا به سمت میز آخر سالن رفت. مریم و سارا و نرجس اونجا نشسته بودند. نرجس با اومدن مهیا سرش و برگرددند و اخم هاش و تو هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس و دراورد که سارا زد زیر خنده... خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند. بعد از صبحونه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند. استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛ گروه ها رو به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی رو به اونا آموزش دادند. مهیا کنار بقیه دخترا نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد. مهیا با لحن با مزه ای گفت: _یا حضرت عباس!!! همه ی دخترا شروع به خندیدن کردند. شهاب با تعجب نگاهی به اونا انداخت. _چیزی شده؟! _نه سید بفرمایید. شهاب اسلحه رو از هم جدا کرد و با توضیح دوباره اونا بست. ـــ خب 4نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند. ۴نفر که یکی از اونا مهیا بود؛ به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش و بست. شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه رو به سمت دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی رو درآورد. دختر ها هم خودشان و روی زمین می انداختند. شهاب با تعجب به دخترا که یکی یکی خودشون و روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه رو فهمید. لب هاش و تو دهنش فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود! _تموم کردید خانم رضایی! مهیا بله ای گفت. شهاب اسلحه رو گرفت و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده: فاطمه امیری زاده ۶۸ کلاس ها تا عصر طول کشیدند.... همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند. بعد از زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند. هوا تاریک شده بود. اینبار همراه ها جابه جا شده بودند نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا اومده بود. مهیا هم بی حوصله سرش و به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکون های ماشین خوابش برد. با سرو صدایی که می اومد، مهیا چشماش و باز کرد ماشین وایستاده بود. هوا تاریک شده بود.... مهیا از جاش بلند شد. _چی شده دخترا؟! _ماشین خراب شده مهیا جون! مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند. نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشون بود. به سمت نرجس رفت.... _من میرم سرویس بهداشتی! نرجس به درکی و زیر لب گفت. مهیا به اطرافش نگاه کرد. تو بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین و راه بندازند!... شهاب رو به نرجس گفت. _لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم. _همه هستند! اتوبوس حرکت کرد.... شهاب سر جاش نشسته بود. اردو با دانش آموزان اونهم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود. مخصوصا با بودن مهیا!!! می خواست به عقب برگردد تامهیا رو ببینه. اما به خود تشر زد و سرش و پایین انداخت. تا یه به مهیا فکر نکنه سر جاش نشست و تکونی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخوره. * مهیا دستانش و با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد... که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی زیر لب گفت... * شهاب در رو باز کرد.... دانش آموزا یکی یکی پیاده شدند، و با گفتن اسمشون شهاب تو لیست اسم هایشون و خط می زد. همه پیاده شدند. نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس اونا رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با اون اتوبوس بود. _یا فاطمه الزهرا! به طرف نرجس رفت. _نرجس خانم! نرجس خانم! نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزا بود، به سمت شهاب چرخید. _بله؟! _خانم رضایی کجان؟!؟ *** نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع و به شهاب بگه. _نم... نمی دونم! شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا تو اون بیابون مونده باشه؛ اونو دیوونه می کرد... _یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!! مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش اومد. _چی شده؟! شهاب دستی به موهاش کشید. _از این خانم بپرسید!!! نرجس توضیح داد که مهیا تو بیابون موقعه ای که ماشین خراب شده پیاده شده و جامونده. مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت. _وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!! دانش آموزا با نگرانی اطرافشون جمع شده بودند. زود گوشیش و درآورد و شماره ی مهیا رو گرفت. یکی از دانش آموزا از اتوبوس پیاده شد. _مهیا جون کیفشو جا گذاشته! شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید! محسن داد زد. _کجا؟! _میرم دنبالش... _صبر کن بیام باهات خب! اما شهاب اهمیتی نداد و پایش و روی گاز فشار داد....
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده: فاطمه امیری زاده ۶۹ مهیا به سمت جاده دوید.... با ترس و پریشونی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود. هوا تاریڪ شده بود... و غیر از نور ماه نور دیگه ای اونجا رو روشن نمی کرد.... مهیا می دونست صداش شنیده نمیشه؛ اما بازهم تلاش کرد. _سید...سید...شهاب!! گریه اش گرفته بود.اون از تاریکی بیزار بود. با حرص اشک هاش و پاک کرد. _نرجس! کسی اینجا نیست؟! به هق هق کردن افتاده بود. با فکر اینکه به اونا زنگ بزند؛ سریع دستش و تو جیب مانتوش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود. فقط دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت اونا رو روی زمین پرت کرد. هوا سرد بود... پالتوشم تو اتوبوس جا گذاشته بود. نمی دونست چه کار کنه نه می تونست همونجا بمونه و نه می تونست جایی بره .می ترسید... میترسید سر راه براش اتفاقی بیفته .احساس بی کسی می کرد. پاهاش از سرما و ترس، دیگه نایی نداشتند. سر جاش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد. با صدای بلند داد زد: _شهاب توروخدا جواب بده...مریم... سارا...! در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند. از ترس سر جاش وایستاد؛ و با دست جلوی دهانش و گرفت، تا صداش بیرون نیاید. نمی تونست همونجا بمونه. آروم با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش و بغل کرد. با ترس و چشمایی پر از اشک به اطرافش نگاه می کرد. با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛... مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد. طرف راستش یک تپه بود. با سرعت به سمت تپه دوید. وقتی داشت از تپه بالا می رفت با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پاش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد... صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود. چشماش و با درد باز کرد! سعی کرد بشینه؛ که با تکون دادن دست راستش از درد جیغ کشید. دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس اورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگه حتی رمق نداشت از این تپه بالا بره ... زانوهاش و جمع کرد و سرش و به سنگ پشت سرش تکیه داد. اشک های گرمش روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند. گلوش از جیغ هایی که زده بود می سوخت. پیشونیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی تونست بهش دست بزنه. دردش غیر قابل تحمل بود! شهاب با سرعت زیادی رانندگی می کرد. اون منطقه شب ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بودند؛ که خلوت باشه. زیر لب مدام اهل بیت و صدا می زد و به اونا متوسل می شد. دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند. فاصله ی زیادی تا رسیدن به اونجا نمونده بود. به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. در را زد. _خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟! اما صدایی نشنید... از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد: _خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟! بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد. سرش و پایین انداخت و زمزمه کرد... _چیکار کنم خدا! چیکار کنم! شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای با چند دستمال به سمتشان رفت. احتمال داد که شاید برای مهیا باشند...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانَم.میرَوَد نویسنده: فاطمه امیری زاده ۷۰ به سمت همون مسیر دوید.... و همچنان اسم مهیا رو فریاد می زد. یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت. اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود. دستش واز تو کتش در اورد، تا به محسن زنگ بزنه، که برای کمک با چند نفر بیاید. موبایلش و درآورد. اما اونجا آنتن نمی داد. بیسیمشم که جا گذاشته بود.... نمی دونست باید چکار کنه. حتما تا الان خانواده مهیا قضیه رو فهمیده باشند... دستانش و تو موهاش فرو برد و محکم کشید. سر دردِ شدیدش اونو آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف و ببینه... با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد. مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بالای تپه تو خودش جمع شد. دستش و رو دهنش گذاشت و شروع به گریه کرد. شهاب به اطرافش نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید چون هوا تاریک بود؛ نمی تونست درست ببینه. با ناامیدی زمزمه کرد... _مهیا کجایی آخه... بعد با صدای بلندی داد زد: _مـــــهـــــــیـــــــــا... مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی تو دلش شکفت. مطمئن بود صدای شهابِ. صدایش و می شناخت. نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب اونجا نبودند. می خواست بلند شه ، اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش و گرفت. سعی کرد شهاب و صدا کنه ، اما صداش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود. نمی دوتست چیکار کنه. اشکش دراومده بود. با ناامیدی با پا به سنگ های جلوش زد؛ که با سر خوردنشون صدای بلندی ایجاد شد. شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همان راه رفته را، برگشت.. شهاب صدای هق هق دختری رو شنید. _مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟! مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صداش بلند باشد گفت: _سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون! شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت... _از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین... شهاب سریع خودش و به مهیا رسوند. با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد. _حالتون خوبه؟! مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمای شهاب خیره شد! _توروخدا منو از اینجا ببر... شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش و پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد. صلواتی و زیر لب فرستاد. مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش و در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشه، اورکتش رو روی شونه های مهیا گذاشت. _آخ... آخ... _چیزی شده؟! _دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه! شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت. _آروم آروم از جاتون بلند بشید. شهاب با دیدن چوبی اونو برداشت و به مهیا داد. _اینوبگیرید تا کمکتون کنه... با هزار دردسر از اونجا خارج شدند... شهاب در ماشین و برای مهیا باز کرد و مهیا نشست. شهاب بخاری و براش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد. مهیا از درد دستش گریه می کرد. شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛ گفت: _مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم.... شما دست ما امانت بودید... مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطوری باهاش صحبت کنه، جواب داد: _سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم دستشویی! شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد. مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود. شهاب از حرفاش پشیمون شده بود، او حق نداشت با اون اینطور صحبت کنه. _معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟! مهیا فقط سرش و تکون داد. _چطوری دستتون آسیب دید؟! _از بالای تپه افتادم! شهاب با یادآوری اون تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت. شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم و گرفت. _سلام مریم. مهیا خانمو پیدا کردم. _ _خونه ما؟! _ _باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان! _ _نه چیزی نشده! _ _خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا... گوشی رو قطع کرد... اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشون زده نشد... _پیاده بشید. رسیدیم...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 –جانَم_میرَوَد نویسنده؛: فاطمه امیری زاده ۷۸ مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد اومد... _یعنی چی جاموندید؟! شهاب، نگاهی به عکس انداخت.... مهیا احساس می کرد، که شهاب تو گذشته سیر می کنه.. _این عملیات، به عهده ما دو تا بود، نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند! شهاب نفس عمیقی کشید.... مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری اون روز عذاب می کشید! _می خواستم اول اون و از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود.... مهیا، دستش و جلوی دهنش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشماش، بر گونه اش سرازیر شد. _یعنی اون... _بله! پیکرش هنوز برنگشته! شهاب عکس کوچکی از یه پسر بچه رو از گوشه ی قاب عکس برداشت. _اینم امیر علی پسرش... مهیا نالید: _متاهل بود؟! شهاب سری تکون داد. _وای خدای من... مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست. شهاب، دستی به صورتش کشید.... بیش از حد، کنار مهیا مونده بود. نباید پیشش می موند و با او آنقدر حرف می زد. خودش هم نمی دونست چرا این حرف ها رو به مهیا می گفت؟؟! دستی به صورتش کشید... و از جاش بلند شد. _من دیگه برم، که شما راحت باشید. شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد. _ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید. _نه... نه... مشکلی نیست! شهاب از اتاق خارج شد. مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین اومد. مهمان ها رفته بودند.... مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی و جمع کردند. _نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟! مهیا، به مریم نگاهی انداخت. _به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟! _خیلی بدی مهیا... مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند. _والا... دروغ که نگفتم. مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید. _مریم، عموت برا چی اون حرف رو زد؟! _میدونم ناراحت شدی، شرمندتم. _بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود. مریم روی صندلی نشست.... _زن عموم، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما باهم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عموم و زن عموم، سعی به بهم زدن مراسم خواستگاری من می کنند. مهیا، نفس عمیقی کشید.... باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش رو بکند؛ علیه اون عمل می کرد. کارهاشون تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خونه شون راه افتاد. موبایلش و روشن کرد، و آیفون و زد. ـــ کیه؟! ـــ منم! در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام و باز کرد. _سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش! مهیا هم باشه ای براش ارسال کرد. و از پله ها بالا رفت...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 .جانم.میرود نویسنده: فاطمه امیری زاده ۱۴۱ در دل خود گفت: ــ این دختر با خودش چه کرده...؟! آرام به او نزدیک شد. ــ مهیا...! مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب عصبی شده بود. نمی توانست مهیا را در این حال و هوا ببیند. برایش سخت بود. از دست خودش که باعث و بانی ناراحتی مهیا بود؛ عصبی بود. آشفته دستی در موهایش کشید. نمی توانست جلوی بقیه با مهیا حرفی بزند. دست مهیا را گرفت ــ با اجازه من یکم با مهیا کار دارم! دیگر اجازه ای نداد کسی حرفی بزند. دست مهیا را کشید و با خود به اتاقش برد. در را بست و به سمت مهیا چرخید. ــ سرتو بالا بگیر مهیا! مهیا نمی خواست؛ که شهاب با دیدن چشمانش پریشان شود. ــ این چیه مهیا؟؟؟ مهیا حرفی نزد. شهاب عصبی ادامه داد: ــ مهیا این چشمای سرخ کبود... واسه بیداری و گریه زاریه... مگه نه؟؟ چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟! چرا اینقدر دیر اومدی؟! چرا مهیا؟! چرا؟! مهیا حرفی نمی زد و فقط اشک ریزان به حرفای شهاب گوش می داد. درست متوجه نمی شد شهاب چه می گوید. فقط به صدایش گوش سپرده بود ،تا تک تک نغمه هایش را در گوشهایش حفظ کند. ــ گریه نکن! حرفت رو بزن... چرا داری از من مخفی میکنی؟! بگو بزار آرومت کنم... مهیا حرفی نزد. اما شدت اشک هایش بیشتر شد. شهاب عصبی دستانش را قاب صورت مهیا کرد و با صدای بلند غرید: ـــ گریه نکن لعنتی! حرف بزن دارم میمیرم! بگو بزار این آتیشی که به جونم افتاده خاموش بشه... . مهیا هق هق می کرد و پیراهن شهاب را در دست مچاله کرده بود. شهاب متوجه درد کشیدنش بود. آرام موهایش را نوازش کرد. می دانست که آشوبی در دل عزیز دلش شده... هق هق کردن هایش و در مشت گرفتن پیراهنش، عمق درد همسرش را احساس می کرد. حرفی نزد و فرصت داد که اول گریه هایش را تمام کند. بعد... اما گریه های مهیا تمام نشدنی بودند. انگار می خواست تمام گریه های شبانه و تنهایی اش را الان!؛ جبران کند. و چه خوب که شهاب بدون اعتراض این اجازه را به عزیز دلش داد اما هق هق های همسرش، آنقدر جانسوز بودند که نم اشک را در چشمان او هم نشاند... مهیا در میان هق هق اش، ناخواسته چیزی به زبان آورد، . خیلی آرام آن را به زبان آورده بود، شاید حتی در حد یک زمزمه... اما شهاب آن را شنید. شهاب شانه هایش را گرفت و از خودش جدا کرد. ــ تو چی گفتی مهیا مهیا حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت. ــ مهیا! حرفتو دوباره بزن... مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ هیچی...چیزی نگفتم! به طرف وسایل چرخید. ــ اصلا بیا وسایلتو جمع کنیم. وقت نداریم. ــ مهیا جواب منو بده... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ تو گفتی نرو! درست شنیدم؟! ــ شهاب... من... شهاب نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. ــ تو پشیمون شدی مهیا؟؟ ــ نه! نه! باور کن شهاب، نمیدونم چی شد، یدفعه ای از دهنم پرید. اصلا منظوری نداشتم. من تصمیم رو گرفتم... هیچوقتم پشیمون نمیشم! شهاب متوجه پریشان حالی مهیا شد. ــ باشه عزیز دلم! آروم باش! دستان مهیا را گرفت و اورا روی تخت نشاند. تو یه لحظه اینجا بشین تا من بیام. ــ کجا داری میری؟! ــالان برمیگردم... با بسته شدن در، نگاهی به اتاق انداخت. به این فکر کرد، کی میتواند دوباره پا به این اتاق بگذارد؟ چشمه اشکش بار دیگر جوشید. بر دلش ترس بدی افتاده بود. نبود شهاب در کنارش، کابووس بدی بود. در باز شد و شهاب، بشقاب به دست، به سمت مهیا آمد و کنارش نشست. چشمش که به چشمان گریان مهیا افتاد. اخمی کرد ــ باز گریه کردی؟! مهیا جوابی نداد و فقط خیره به خیار های حلقه حلقه شده، ماند. ــ اینا برا چین؟! شهاب لبخندی زد و شانه های مهیا را گرفت و مجبورش کرد، که روی تخت دراز بکشد. ــ اِ شهاب چیکار میکنی؟! ــ الان میفهمی! شهاب حلقه ای از خیارها برداشت. ــ چشماتو ببند... مهیا چشم هایش از تعجب گرد شده بود. ــ من میگم ببند... تو گرد میکنی؟! مهیا آرام چشم هایش را بست، که سرمای حلقه ی خیار را روی چشمانش حس کرد. ــ شهاب چیکار میکنی؟! ــ هیچی زدی چشمای خوشکل زنمو داغون کردی، منم دارم بهشون میرسم. مهیا خندید و زیر لب دیوونه ای گفت. همیشه شهاب میتوانست حال و هوایش را عوض کند... ــ اینارو از کی یاد گرفتی؟! شهاب در حالی که حلقه های خیار را روی چشمان مهیا می گذاشت، گفت: ــ تو ماموریتای اولم؛ به خاطر اینکه باید چند شب بیدار می موندیم، چشامون سرخ می شدن و سوزش بدی پیدا می کردند. یکی از فرمانده ها اینکارو برامون انجام می داد. مهیا لبخندی روی لبش نشست. ــ حالا میدونی اون از کجا یاد گرفته؟! ــ از کجا؟؟ ــ ازش پرسیدم. گفت که خانمش همیشه اینکارو می کرد. ــ چه عاشقانه!