eitaa logo
ܦ̇ܝ‌ܝ̇‌ܝ̇ߺܥ‌‌ߊ‌ܔ حߊ‌ܥܼܢ ܧߊ‌ܢܚܩܢ
402 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 🌿🌿🌺🌺🌿🌿 -میرود نویسنده: فاطمه امیری زاده ۳۸ _جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ _جان تو _وای خدا باورم نمیشه _باورت بشه _نازی بفهمه... مهیا اخمی بهش کرد _قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشڪل داره دیگہ به خونه رسیده بودند بعد از خداحافظی به سمت در خانه شون رفت در را باز کرد و تند تند از پله ها بالا رفت _سلام مادرش که در حال بافتن بود وسایلش و کنار گذاشت _سلام به روی ماهت تا تو بری لباسهات و عوض کنی ناهارتو آماده میکنم مهیا بدون اینڪه چیزی بگه به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش به طرف آشپزخونه رفت... و شروع کرد به خوردن تموم که کرد ظرفش و بلند کرد و تو سینک گذاشت _مهیا مهیا به سمت هال رفت _بله _دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی _باشه تو اتاقش برگشت خیلی خسته بود چراغا رو خاموش ڪرد و خودشو روی تخت پرت ڪرد موهاش و مرتب کرد و وسایل مخصوص طراحی اش رو برداشت و به سمت پایگاه رفت... بعد نماز رفت چون دوست نداشت تو شلوغی اونجا دیده بشه حوصله ی نگاه های مردم رو نداشت به سمت پایگاه رفت بعد از در زدن وارد شد چندتا دختر جوون نشسته بودن و در حال بسته بندی بودن و با تعجب به مهیا نگاه می کردند _به به مهیا خانم مهیا با دیدن مریم لبخندی زد _سلام مریم جان ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا مهیا روی صندلی نشست مریم براش چایی ریخت _بفرما _ممنون