#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا
#قسمتهفدهم
از زمانی که عکس را دیدم بسیار بیتاب شدم و اصرار شدید داشتم که بتوانم بر سر مزار شهید بزرگوار بروم
به همراه همسرم در صبح یک روز تعطیل به گلزار شهدای بهشت زهرای تهران رفتیم. اولین بار بود که بعد از سالیان سال به گلزار شهدا میرفتم گویا صدای صحبت شهدا را که در خوابم دیده بودم در اینجا به خوبی می شنیدم با ورودم به مزار شهدا به همه آن ها بلند بلند سلام می کردم
و اصلاً اختیار در دست خودم نبود با صدای بلند سلام می کردم و از شنیدن صدای سلام این عزیزان برخود می بالیدم.
به قطعه ۲۷ مزار علی اصغر قلعه رسیدم پاهایم توان حرکت به سوی مزار علی اصغر رانداشت احساس می کردم پاهایم از زانو سست شده و هر لحظه بر زمین خواهم افتاد درد دل می گفتم ای کاش تمام خوابی که دیده بودم فقط یک رویا بود و همه عزیزانی که در خواب دیدم زنده بودند.😭
انسانهای پاک سرشت و با مرام و با معرفت💞 خودم را به سختی کنترل نمودم گویا علی اصغر قلعه ای خود مرا صدا میزد و جای مزار خود را به من نشان می داد بدون اینکه به دنبالش بگردم آرام آرام به سمت مزار این شهید بزرگوار کشیده میشدم .
وقتی به مزارش رسیدم توان از دست دادم و بر روی قبرش افتادم چنان گریه میکردم که گویا سالیان زیادیست که او را می شناسم و یکی از عزیزترین افراد زندگیام بوده .
نمیتوانستم ببینم کسی که آنگونه در شفا یافتن من سهیم بوده الان در زیر خروار ها خاک خوابیده . آرزو میکردم ای کاش زنده بود قطعاً می توانست به افراد زیادی خدمت کند.
صدای گریه هایم چنان بلند بود که گروه گزارشگر شاهد صدا و سیما که برای تهیه گزارش به بهشت زهرا آمده بودند به سمت مزار این شهید کشیده شدند و اصرار داشتند با بنده مصاحبه داشته باشند ولی همسرم از آنان خواست که آنجا را ترک کنند. آن زمان دلم نمیخواست با کسی راجع به این موضوع صحبت کنم.ولی حالا همه چیز را بازکو کردم تا دیگرانی مانند من هم به خود بیایند و از نعمت حضور شهدا بی بهره نمانند......
چون شهدا عِنْدَ رَبِّهِم یُرْزَقونند..
#پایان
التماس دعا