🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت133
آروم آروم موهای لختش رو شونه میکردم.
حالا که سرگرم گل سرها بود بهترین موقعیت برای پرسیدن دلیل ناراحتیش بود.گلوم و صاف کردم و گفتم:«روجا عمو؛ حالا میشه بگی چرا ناراحت بودی !؟»
همونجور که مشغول زیر و رو کردن گل سرهاش بود گفت:«عمو مامانم دعوام کرد.»
با لحنی که تعجبم رو نشون بده گفتم:«عه چرا عمووو!!؟
مگه چیکار کردی که دعوات کرد؟!»
فوری گفت:«هیوی،فقط عمو تو مهد جشنه منم قرار شده اونجا شعر بخونم لباس فرشته هارو بپوشم..»
با ذوق گفتم:«به به تو خودت فرشته ای عزیزم.»
ناراحت گفت:«ولی عمو من نمیرم به اون جشن.»
نگاهش کردم و گفتم:«چرا آخه؟!»
لب برچید و گفت:«چون همه با پدرو مادرشون میان.
ولی مامان تنها میاد؛ منم نمیخوام برم.»
حالا متوجه عصبانیت سوجان شدم؛
پس این دختر کوچولو باباش رو میخواست .چیزی که از دست همه خارج بود .
یتیمی بَد دردیه؛ درد یتیمی رو اونی که که پدرومادر نداره خوب میدونه.
دردی که همیشه قلبتو فشار میده و هیچ کس هم نمیتونه این فشار رو برداره تا کمی کمتر بشه.
موهاش رو بافتم و یک گل سر قشنگ زدم پایین موهاش ؛ دو تا گل سر نگین دار هم زدم دوطرف موهاش وگفتم:«روجا خانم من خوشگل بود، الان خوشگل تر هم شد.»
بلند شد و رفت سمت در و گفت:«عمو من برم به مامان و باباحاجی نشون بدم وبیام.»
چند دقیقه بعد وقتی وارد سالن شدم سوجان سمتم اومد وگفت:«سلام،دست شمادرد نکنه زحمتتون شد.»
لبخندی زدم و گفتم:«خواهش میکنم.سوجان خانوم؛
میشه یه خواهشی داشته باشم؟!»
نگاهم کرد و گفت:«بفرمایید!»
با من و من گفتم :«من میتونم فردا همراه شما و روجا به جشن بیام؟!»
خیلی محکم گفت:«نه...»
چشمام گرد شد از این جواب سریعش؛با تعجب گفتم:«چرا؟
من به عنوان عموی روجا میام!»
خیلی جدی و کمی عصبی گفت:«آقا محمد؛ روجا باید قبول کنه که پدر نداره.
فردا شما اومدید روزهای بعد چی؟؟!»
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨