eitaa logo
ܦ̇ܝ‌ܝ̇‌ܝ̇ߺܥ‌‌ߊ‌ܔ حߊ‌ܥܼܢ ܧߊ‌ܢܚܩܢ
406 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ بعد از پایان شعر خوانی روجا؛ طبق قولی که داده بود... ایستاد تا برای دخترم دست بزنه. منم کنارش وایستادم و نگاه های پر از شوق و ذوق دخترکم رو که دیدم؛اولین لبخند امروزم متولد شد. به خونه که رسیدیم ،روجا با عمو محمدش خداحافظی کرد و فوری رفت داخل تا همه چیز رو برای بابا تعریف کنه.آقا محمد جلو اومد وبا ناراحتی و چهره ای در هم رو به من گفت:«سوجان خانم من خجالت میکشم با دایی صحبت کنم، میشه محبت کنید بهشون بگید ،بگن برای ختم این پرونده چیکار باید بکنم؟!» نگرانی صداش از غوغای وجودش خبر میداد . حق این بودلطف امروز رو جبران کنم ،پس کمی مهربانی خرج صدام کردم و گفتم:«چشم بهشون میگم خودشون با شما هماهنگ کنند . آقا محمد..... به خدا توکل کنید... شما با گفتن حقیقت صد پله جلو هستید؛ خدا هیچ وقت بنده ای که به سمتش میاد رو کنار نمیزنه بلکه دودستش رو میگیره.» سرش رو پایین انداخت ،آهی کشید و گفت:«ممنون؛ دلگرمیم به همین حرفاست. شما هم بهتره برید داخل،باد سردی میاد خدا نکرده سرما میخورید...» سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم و داخل خونه رفتم. جمله ی آخرش رو دوباره برای خودم تکرار کردم. از این توجهش سرخوش بودم و لبخند دوم به لبم متولدشد. به خاطر وجود شنود ها نمیتونستم با دایی صحبت کنم ،برای همین حرفهای آقا محمد رو واسه دایی تایپ کردم تا به صورت پیامک براش بفرستم. دایی هم در جواب برام نوشت: «بهش بگو نگران نباشه، بچه ها از روز اول رو پرونده کار میکنن و همه چیز تحت کنترله.» پیامک دایی رو براش فرستادم و به ثانیه نکشید که جواب داد:«سلام سوجان خانم ممنونم.» •••• این روزها ذهنم خیلی درگیر بود؛ هم خطری که خانواده م رو تهدید میکرد، هم آقا محمدی که این روزها جایگاهش پیش دخترکم پررنگ شده بود. نگران بودم از این جدایی که حتما روحیه لطیف روجا ضربهٔ بدی میدید. هر بار هم که با پدر صحبت میکردم میگفت:«صبور باش بابا ؛ خیره ان شاالله.» 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨