eitaa logo
ܦ̇ܝ‌ܝ̇‌ܝ̇ߺܥ‌‌ߊ‌ܔ حߊ‌ܥܼܢ ܧߊ‌ܢܚܩܢ
403 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🍄🍃✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃 یادم میاد کوچیک بودم؛ اولین باری که میخواستم تو مسجد اذان بگم خیلی استرس داشتم. همراه بابام به مسجد رفتم. بابام خیلی تشویقم میکرد ، تو خونه حسابی باهام تمرین کرده بود .آماده ی آماده بودم. اتفاقا اون روز یکی از پسرای همسایه مون که پدرش یکی از خیرین هم بود، میخواست اذان بگه ؛ اما برای اذان گفتن به من اجازه دادن. هادی یه آدم کینه ای بود. همیشه دوست داشت خودش اولین نفرتو هرکاری باشه.... منتظر نشسته بودم تا وقت اذان بشه و من برم پشت میکروفون که هادی اومد رو بروی من نشست وگفت:«تو صدات خوب نیست، بزار من اذان بگم.» سری تکان دادم و گفتم:«نخیر،خیلی هم خوبه،خودم میخوام اذان بگم.» نیشخندی زد و گفت:«بهت میخندنا، از ما گفتن بود.» و از کنارم بلند شد رفت. موقع اذان رسید ،بلند شدم و خواستم شروع کنم ؛همین که گفتم: «الله اکبر....» هادی رو به باباش کرد و گفت:«بابا !!داره اشتباه میخونه!!!» همنیجور یواش پچ پچ میکرد که اعصاب من رو بهم بریزه که آخرهم موفق شد! من یه عادت بدی داشتم وقتی استرس و عصبانیت میومد سراغم همه چیز یادم می رفت. هرچی که تمرین کرده بودم فراموش کردم و همین باعث شد بزنم زیر گریه ... اون پسر هم، از خدا خواسته با خنده گفت:«بیا بشین از اول گفتم بزار من اذان بگم.» یکی از پیرمردای مسجد هم گفت:«بچه جون ،تو که بلد نیستی چرا بلند شدی اذان بگی؟!» بابام اومد دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت:«گریه نکن بابا... حتما استرس گرفتی یادت رفته اشکالی نداره.» ✨🍄🍃✨🍄🍃✨🍄🍃