✨🍄🍃✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃
#تواب
#پارت3
یادم میاد کوچیک بودم؛ اولین باری که میخواستم
تو مسجد اذان بگم خیلی استرس داشتم.
همراه بابام به مسجد رفتم.
بابام خیلی تشویقم میکرد ، تو خونه حسابی باهام تمرین کرده بود .آماده ی آماده بودم.
اتفاقا اون روز یکی از پسرای همسایه مون که پدرش یکی از خیرین هم بود،
میخواست اذان بگه ؛
اما برای اذان گفتن به من اجازه دادن.
هادی یه آدم کینه ای بود.
همیشه دوست داشت خودش اولین نفرتو هرکاری باشه.... منتظر نشسته بودم تا وقت اذان بشه و من برم پشت میکروفون که هادی
اومد رو بروی من نشست وگفت:«تو صدات خوب نیست، بزار من اذان بگم.»
سری تکان دادم و گفتم:«نخیر،خیلی هم خوبه،خودم میخوام اذان بگم.»
نیشخندی زد و گفت:«بهت میخندنا، از ما گفتن بود.»
و از کنارم بلند شد رفت.
موقع اذان رسید ،بلند شدم و خواستم شروع کنم ؛همین که گفتم: «الله اکبر....»
هادی رو به باباش کرد و گفت:«بابا !!داره اشتباه میخونه!!!»
همنیجور یواش پچ پچ میکرد که اعصاب من رو بهم بریزه که آخرهم موفق شد!
من یه عادت بدی داشتم
وقتی استرس و عصبانیت میومد سراغم همه چیز یادم می رفت.
هرچی که تمرین کرده بودم فراموش کردم و همین باعث شد بزنم زیر گریه ...
اون پسر هم، از خدا خواسته با خنده گفت:«بیا بشین از اول گفتم بزار من اذان بگم.»
یکی از پیرمردای مسجد هم گفت:«بچه جون ،تو که بلد نیستی چرا بلند شدی اذان بگی؟!»
بابام اومد دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت:«گریه نکن بابا...
حتما استرس گرفتی یادت رفته اشکالی نداره.»
#کپی_ممنوع
✨🍄🍃✨🍄🍃✨🍄🍃