eitaa logo
ܦ̇ܝ‌ܝ̇‌ܝ̇ߺܥ‌‌ߊ‌ܔ حߊ‌ܥܼܢ ܧߊ‌ܢܚܩܢ
402 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ به نزدیک ترین غذاخوری رسیدیم . برای اولین بار بود که سمت میزهای خانواده گی رفتیم، اونم با اشاره ی حاجی ‌! بعد از سفارش غذا ،آروم و بی صدا نشسته بودیم. سرم رو پایین انداخته بودم و خودم رو با گوشیم سرگرم کرده بودم که صدای حاجی اومد:«خب؛ آقا محمد شغل شریف شما چیه؟!» باسوال ناگهانی حاجی خشکم زد . سرم رو آروم بالا آوردم و تو چشمای منتظرش نگاه کردم ؛ تو دلم گفتم :«آخه این چه سوالی بود مرد حسابی؟! چی بگم الان ؟ بگم چی کاره ام ؟؟ بگم قرار به زودی قاتل بشم !؟؟» نازنین که متوجه شد من جوابی ندارم سریع با آه و ناله شروع کرد :«حاج آقا داداش من یه مردِ ؛ یه مرد که برای خانواده ش همه کاری می کنه ،هر سختی ای رو تحمل می کنه . داداش محمدم از وقتی که مشکلات من و زندگی من، روسرش آوار شده تا الان هر کاری کرده ؛خلاصه نذاشته محتاج کسی باشیم.!» دست حاجی که روی شونه ام خورد به خودم اومدم؛ حاجی یک نگاه گرم بهم کردو گفت:«خداخیرت بده پسرم؛ همین که خواهرت این همه از پشتیبانی و کمکت راضیه یعنی راه درست رو رفتی؛ احسنت به تو جوون... تو دلم ، به حرف حاجی خندیم... ..کدوم راه درست... 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨