🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت46
کم کم داشت تمام گلوله هامون تموم می شد.
رفیقم خواست تا بچه ها به عقب برن.
با اینکه قبول نمیکردن ولی به هر قیمتی بود اون دونفر رو فرستاد تا برن عقب و کمک بیارن .
هر چی به رفیقم گفتم من پوشش میدم تو هم برو عقب گوش نکرد که نکرد.
منم که پام ناجور خونریزی داشت نمی تونستم برگردم.
خلاصه چند ساعتی رو ما تو کانال بودیم تا کمک رسید .
رفیقم با تمام مردونگیش و ۼیرتش اجازه نداد تا اسیر بشیم.
آقا محمد با هیجان گفت:« ایولاداره ؛ مرد فقط همین رفیقتون
اگر ماها هم تو این دنیا یه دونه از این رفیقا داشتیم دیگه هیچ غمی نبود.»
حاجی همین طور که رو شونه ی اون مردی که دایی میگفتند زد گفت:«درسته آقا محمد،
منم زرنگ بودم؛ سریع این رفاقت رو وصل کردم به فامیل شدن.
من نذاشتم رفیق با معرفتم رو زمونه ازم بگیره.»
محمد
متعجب و گیج نگاهش میکردم که با لبخند ادامه داد:« رفیقم ؛ آقا کمال شد دایی بچه هام
این رفاقت و برادری باید موندگار میشد.»
حاجی آروم شونه ی اون مرد رو بوسید و گفت: «الان هم بعد از سالها هنوز زنده بودنم رو مدیونش هستم.»
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨