🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت48
نازنین پرسید:«خانمتون چه جوری بهتون بله گفت!؟»
حاجی با خنده و شوق و ذوقی که تو چشماش موج میزد رو به نازنین کردو گفت:«روحش شاد باشه، این سوال منم بود ازش،
وقتی بهش گفتم چرا میخوای به من جواب مثبت بدی گفت:«من جنگ نرفتم و نمیتونم برم،
ولی حالا که توفیق خدمت شده
اونم به شما ؛ چه جور نادیده بگیرم ؟
مگر قلب شما الان با قبل از قطع پاتون فرقی کرده ؟
مهم قلبتونه که یاد خدا رو داره
منم اگر قابل بدونید مشتاق خدمت به شماهستم.
خلاصه که از این کمال آقای با معرفت
با اون خواهر همه چی تمومش چیزی جز این انتظاری نمی رفت.
سالها زحمت من رو کشید. اجرش با خانم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها، روحش شاد باشه .»
آقا کمال ؛ دایی یا همون مرد مورد نظر ما تا اون زمان داشت در سکوت به حرفهامون گوش میکرد .
نمی دونم چی این مرد مهم بود که قرار بر کشتنش گذاشتند.
مگر چی باخودش داشت که قرار بود من جونش رو بگیرم ؟!
تمام سوالاتی که تو ذهن داشتم ولی جوابی براشون نبود.
من حق سوال کردن نداشتم
فقط باید اجرا میکردم
به واسطه ی تهدیدی که هر لحظه برای خانوادم بود مجبور به اجرا بودم و بس...
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨