eitaa logo
ܦ̇ܝ‌ܝ̇‌ܝ̇ߺܥ‌‌ߊ‌ܔ حߊ‌ܥܼܢ ܧߊ‌ܢܚܩܢ
403 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ سوجان بعد از رفتن محمد و خواهرش ،دایی کنار پدر نشست و پرسید:«حاجی این دونفر از کجا پیدا شدن یهویی وسط این مسافرت؟ اصلاً تو کجا باهاشون آشنا شدی؟ چه طور بهشون اعتماد کردی؟!» پدر با همون لحن آروم و لبخند به لب رو به دایی گفت:«چرا سخت میگیری برادر من، من و سوجان با این خواهر و برادر تو همین هتل آشنا شدیم و چند باری هم اتفاقی همراه هم بودیم همین ، چیز دیگه ای نیست شما هم بی دلیل نگرانی!» دایی متفکرانه و کمی نگران گفت:«نمیشه خوش خیال بود حاجی؛ الان اوضاع زیاد خوب نیست. باید احتیاط کرد، باید مراقب بود. حاجی اینقدر زود به همه اعتماد نکن ! همیشه همین بوده و هست کلا عادت داری به همه زود اعتماد میکنی.» بابا دستاش و بالا برد و گفت:«چشم من تسلیمم !» دایی خیلی جدی گفت:«چشمت روشن به جمال آقا.خوبه؛ بیشتر هم مراقب باش ! فقط نگران بودم خواستم بيشتر احتیاط کنید.» پدر دستی رو شونه ی دایی گذاشت و بهش اطمینان داد که بیشتر مراقب هست و با همون روی خوش خواست که بریم برای استراحت. پاشدیم و راهی اتاق هامون شدیم... در راه از دایی پرسیدم:«دایی جان!» با مهربونی گفت:«جان دایی.» کمی نگران شده بودم برای همین پرسیدم:«الان نازنین شماره و آدرس من رو میخواست تا بیشتر باهم دوست باشیم من نباید بهش بدم ؟!» دایی تا خواست حرفی بزنه پدر پیش دستی کرد و گفت:«یه شماره وآدرس دادن که سوال نداره بابا ! ان شاالله که دوستای خوبی برای هم باشید.» دایی سری به تاسف تکون داد و رو به بابام گفت:«همین الان گفتی چشم حاجی جون...» 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨