🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت49
سوجان
بعد از رفتن محمد و خواهرش ،دایی کنار پدر نشست و پرسید:«حاجی این دونفر از کجا پیدا شدن یهویی وسط این مسافرت؟
اصلاً تو کجا باهاشون آشنا شدی؟
چه طور بهشون اعتماد کردی؟!»
پدر با همون لحن آروم و لبخند به لب رو به دایی گفت:«چرا سخت میگیری برادر من،
من و سوجان با این خواهر و برادر تو همین هتل آشنا شدیم و چند باری هم اتفاقی همراه هم بودیم همین ، چیز دیگه ای نیست شما هم بی دلیل نگرانی!»
دایی متفکرانه و کمی نگران گفت:«نمیشه خوش خیال بود حاجی؛
الان اوضاع زیاد خوب نیست. باید احتیاط کرد، باید مراقب بود.
حاجی اینقدر زود به همه اعتماد نکن !
همیشه همین بوده و هست کلا عادت داری به همه زود اعتماد میکنی.»
بابا دستاش و بالا برد و گفت:«چشم من تسلیمم !»
دایی خیلی جدی گفت:«چشمت روشن به جمال آقا.خوبه؛ بیشتر هم مراقب باش !
فقط نگران بودم خواستم بيشتر احتیاط کنید.»
پدر دستی رو شونه ی دایی گذاشت و بهش اطمینان داد که بیشتر مراقب هست و با همون روی خوش خواست که بریم برای استراحت.
پاشدیم و راهی اتاق هامون شدیم...
در راه از دایی پرسیدم:«دایی جان!»
با مهربونی گفت:«جان دایی.»
کمی نگران شده بودم برای همین پرسیدم:«الان نازنین شماره و آدرس من رو میخواست تا بیشتر باهم دوست باشیم من نباید بهش بدم ؟!»
دایی تا خواست حرفی بزنه پدر پیش دستی کرد و گفت:«یه شماره وآدرس دادن که سوال نداره بابا !
ان شاالله که دوستای خوبی برای هم باشید.»
دایی سری به تاسف تکون داد و رو به بابام گفت:«همین الان گفتی چشم حاجی جون...»
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨