eitaa logo
ܦ̇ܝ‌ܝ̇‌ܝ̇ߺܥ‌‌ߊ‌ܔ حߊ‌ܥܼܢ ܧߊ‌ܢܚܩܢ
403 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ دیدم نشستن فایده نداره. پاشدم لباس پوشیدم و به سمت فضای باز هتل رفتم . همین طور که در حال قدم زدن بودم صدای خیلی وحشتناکی من رو شوکه کرد. گیج فقط به اطرافم نگاه میکردم، « صدای چی بود؟!» این سوال رو از مردی پرسیدم که پریشون داخل هتل شد. هراسون گفت:«داداش بیرون اوضاع خرابه!» پرسیدم:«آخه برای چی؟!» همون طور که به اطرافش نگاه میکرد گفت:«مگرخبر نداری؟ دیشب یهویی اعلام کردن بنزین گرون شده! مردم خیلی عصبی ان ریختن تو خیابونا، این سرو صدا ها واسه همینه.» هنوز مرد کنار دستم نرفته بود که حاجی و اون دایی که کمال بود اسمش، هراسون اومدن بیرون. بهشون گفتم داستان چیه و صلاح نیست برن بیرون. من و حاجی راهی لابی هتل شدیم ولی آقا کمال گفت میره بیرون ببینه اوضاع چه طوره. به سالن هتل که رسیدیم کنار حاجی نشستم . دنبال حرفی بودم که بتونم سر صحبت رو باز کنم تا بلیط برگشت رو من بگیرم ولی مگه حرفی پیدا میشد . کلافه سرم رو چرخوندم دیدم حاجی به تلویزون نگاه میکنه ... 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨