🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت51
دیدم نشستن فایده نداره.
پاشدم لباس پوشیدم و به سمت فضای باز هتل رفتم .
همین طور که در حال قدم زدن بودم صدای خیلی وحشتناکی من رو شوکه کرد.
گیج فقط به اطرافم نگاه میکردم،
« صدای چی بود؟!»
این سوال رو از مردی پرسیدم که پریشون داخل هتل شد.
هراسون گفت:«داداش بیرون اوضاع خرابه!»
پرسیدم:«آخه برای چی؟!»
همون طور که به اطرافش نگاه میکرد گفت:«مگرخبر نداری؟
دیشب یهویی اعلام کردن بنزین گرون شده!
مردم خیلی عصبی ان ریختن تو خیابونا،
این سرو صدا ها واسه همینه.»
هنوز مرد کنار دستم نرفته بود که حاجی و اون دایی که کمال بود اسمش، هراسون اومدن بیرون.
بهشون گفتم داستان چیه و صلاح نیست برن بیرون.
من و حاجی راهی لابی هتل شدیم ولی آقا کمال گفت میره بیرون ببینه اوضاع چه طوره.
به سالن هتل که رسیدیم کنار حاجی نشستم .
دنبال حرفی بودم که بتونم سر صحبت رو باز کنم تا بلیط برگشت رو من بگیرم ولی مگه حرفی پیدا میشد .
کلافه سرم رو چرخوندم دیدم حاجی به تلویزون نگاه میکنه ...
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨