🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت52
از راهی که پیدا کرده بودم ذوق زده شدم.با خودم گفتم خودشه همین درگیری ها میتونه بهانه ای باشه واسه بلیط گرفتنم.
سرخوش از روزنه ی امیدی که پیدا کرده بودم گفتم:« اوه حاجی؛ مثل اینکه اعتراض ها خیلی هم سنگینه ؛حالا چه طور برم بلیط بگیرم تو این شلوغی؟!»حاجی با آرامش خاصی که همیشه داشت گفت:«کارهای دنیا راحت شده آقامحمد ناراحت نباش ؛ اینترنتی؛ بدون هیچ دردسری بلیط میگیریم.»
ای بابایی تو دلم گفتم و با خودم زمزمه کردم«چی فکرکردی محمد؛ که حاجی بچه اس!! که راحت گول میخوره !! اون تیز تر از این حرفاست.»
«نمیشه بابا ؛اینترنتی نمیشه بلیط گرفت .»
صدای گرم دختر حاجی بود که نوید خوشی بهم میداد .
ایستادم و سلام کردم .
نمیدونم چی شده بود که وقتی این دختر رو با این حجب و حیا می دیدیم اختیار پاهام دست خودم نبود.
این رو از تعجب کردن نازنین هم میشد فهمید. وقتی چشماش رو گرد کرده بود و با پوزخند نگاهم میکرد.
جواب کوتاه وآرومی بهم داد، برعکس نازنین که صداش مثل شیپور بود تو مغزم...
همه که نشستند حاجی رو به دخترش گفت:«سوجان بابا ؛ چرا اینترنتی نمیشه بلیط گرفت؟!»
دختر حاجی گفت:« اینترنت رو قطع کردن، باید برای خرید بلیط حتما حضوری رفت.»
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨