🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت82
سلام کردم و جواب سردی شنیدم.بعد نماز کارایی که حاجی ازم خواست انجام دادم.
میخواستم خداحافظی کنم که روجا گفت:«عمو محمد؛فردا میای بامن بریم مهد!»
نگاه متعجبی به حاجی کردم که گفت:«روجای بابا!!»
منم که از خدا خواسته گفتم:«حاجی اگه کاری از دستم بر میاد بهم بگید،خوشحال میشم بتونم برای روجا کاری کنم.»
حاجی لبخندی زد و گفت:«نه پسرم،مطمئنم مادرش ناراحت میشه اگه بفهمه مزاحم شما شده!»
روجا ناراحت گفت:«عه بابایی،من دلم میخواد با عمو برم.»
حاجی گفت:«ولی باید از مامانت اجازه بگیری دخترم.»
فوری گفت:«خب گوشیتونو بدین همین الان بهش میگم.»
حاجی ناچار گوشیشو به روجا داد و اونم با کلی اصرار دختر حاجی رو راضی کرد که فردا منم باهاش به مهد برم.
تو دلم کلی ذوق کردم که بازم میتونم همراه دختر کوچولوی شیرین زبون این روزهای زندگیم بشم. وقتی نازنین فهمید کلی تشویقمکرد و بهم گفت که اونم میاد..خیلی لجم گرفت ولی نتونستم کاری کنم و قرار شد سر راه سوارش کنم تا باهامون بیاد.
به محض اینکه نازنین تو ماشین نشست شروع کرد به وراجی کردن:«اوه اوه آقا محمد!!! چه خبررررره؟
همیشه با کلی روغن و گریس میدیدیم تو رو الان چی شده که خوب به خودت رسیدی!
نکنه جدی جدی میخای دل ببری؟
بیچاره سوجان اگر بخواد رو دیوار تو یادگاری بنویسه؟!!»
نگاه چپی بهش کردم.
بدجوری از حرفش دلخور شدم و گفتم::«مگه من چمه؟!»
خندید و گفت:«هیچی؛ دختر بیچاره داره عاشق قاتل داییش میشه، خوشبختی از این بالاتر هم مگه داریم، مگه میشه؟!!»
سکوت کردم ،ولی تو ذهنم مدام تکرار میکردم:«قاتل...قاتل!!!!
واقعا باید چی کار میکردم؟!»
بعد از جا دادن وسایل داخل صندوق عقب ،کنار ماشین ایستادم و منتظر بودم که صدای دختر شیرین زبون خوشگل این روزهام اومد:«سلام عمو محمد .»
از افکارم بیرون اومد و با خوشرویی گفتم:«سلام روجا خانم گل؛ خوبی عمو؟!»
دستاش رو با ذوق به هم زد و گفت:«بلهههه؛امروز خیلی خوبه عمو؛ خیلی خوشحالم.
عموکلی از بچه ها میان مهدو اونجا بازی میکنیم ،تازه نمایشم داریم.!»
همین طور که داشتم به حرفای این شیرین زبون گوش میکردم ،بغلش کردم و گذاشتم رو در صندوق عقب که گفت:«عمو؟!»
از ته دلم گفتم:«جون عمو!!»
آروم گفت:«یه چیز بهتون بگم ؛ مامان بهم گفته نباید به کسی بگم ولی من میخوام به شما بگم ؛
بگم عمو؟!!»
خندیدم وگفتم:«اگر مامان گفته نگی خب نگو !»
لب ور چید و گفت:«ولی دلم میخواد به شما بگم !»
وقتی دیدم دلخور شد،آروم بهش گفتم:«بگو عمو جون...
منم به هیچ کس نمیگم؛ این میشه یه راز بین من و روجا خانم خوشگل ؛خوبه عمو؟!!»
ریز خندید و گفت:«آره
عمو ؛ عموو مهمونای امروز مهدمون همشون مثل من هستن،
عمویا بابا ندارن یا مامان!
مثل من که بابا ندااارم!»
بغضم گرفت،دستی به سرش کشیدم و گفتم:«عمو جون؛خوشبحالت که تو مامان داری،من که نه مامان دارم نه بابا!»
نگاهم کرد و گفت:«عمو من فکر میکردم فقط خدا بابای من رو برده پیش خودش!! بابا و مامان تو رو باهم برده؟!!»
بوسه ای رو سرش زدم و آروم گفتم:«اره عمو جون.»
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨