🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت93
بالاخره رسیدیم،
چون ماشین حاجی کناری وایستاد و دختر حاجی و روجا هم پیاده شدند منم به طبع از اونا پیاده شدم.
دختر حاجی کیف بزرگی رو از صندلی عقب ماشین برداشت و دست روجا رو گرفت به طرف ساختمانی رفتن که تابلوی اون واضح دیده نمیشد.
کمی جلو تر رفتم و با دیدن اسم تابلو،دهنم ازتعجب بازمونده بود و فقط نگاه میکردم.
<آسایشگاه جانبازان ثارالله >
یعنی ما امشب اینجامهمانیم ؟!!
در ورودی باز شدو چند نفری به استقبالمون اومدن و با کمک هم ظرفهای غذارو به داخل بردیم.
حیاط بزرگ و سر سبزی که نو چراغانی داخل درختان به این حیاط جلوه خاصی داده بود .
به سالن بزرگی رفتیم که تعداد زیادی از مردهای خوش رو به استقبالمون اومدن.
تعدادی رو ویلچر بودند و تعدادی با ماسک نفس می کشیدند و تعداد دیگری فقط روی تخت به ما لبخند میزدن.
من که شوکه و متعجب از حضور در این مکان
شده بودم فقط و فقط، نگاه متعجبم رو دراطراف سالن می چرخوندم.
من و نازنین فکر میکردیم قرار هست با چه رئیس ومسئولی ملاقات داشته باشیم؛
یا مثلا دوستای دایی چه نفوذی هایی هستند ولی حالا....
حس کسی رو داشتم که انگار بازیچه شده...
و متنفر شدم از کسانی که تلاش برای کشتن دایی داشتن..
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨