💌 تنها درخواست خدا از انسان
خدا از انسان یک درخواست بیشتر ندارد و آن اینکه انسان خودش را برای لحظه دیدار با خدا «سالم و لایق» نگه دارد. چون بالاترین لذت برای انسان ملاقات خود خداوند است، ما باید با عبور سالم از کنار چیزهای کمارزش و بیارزش، بیشترین لیاقت را برای بالاترین سطح از ملاقات با خدا پیدا کنیم.
«استاد پناهیان»
🌸
#حجاب:
اگر از من میپرسیدند
؛برای چه در میان اینهمه آزادی
خودت را اسیر یک چادر کرده ای!
مسلماً پاسخ میدادم؛
حجاب ؛اما آرامشی دارد
که هیچ چیزی در این زمین آرامشی ندارد!
راه میروم بی آنکه جلب توجه شود!
حرف میزنم بی آنکه به منظوری گرفته شود!
در اجتماع حضور دارم بی آنکه چشمی دنبالم باشد!
پرسیدند خوب در آخرت چه نصیبت میشود:
پاسخم تنها دو کلمه بود..
" #شفاعت_حضرت_زهرا"س"!♥️
━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌻🍃🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙
#مهرومهتاب
پارت۳۰
نویسنده:ت،حمزه لو
فردای آن شب وقتی وارد خانه دایی علی شدیم ،مهمانی شروع شده بود.
خانه دایی هم مثل خانه ما ویلایی و بزرگ بود و با توجه به سلیقه زری جون پر از قالی و قالیچه شده بود .
آن شب دایی حضور نداشت و فقط زری جون و یک خدمتکار به مهمان ها می رسیدند.
دختر و پسر های زیادی در گروه های دو یا سه نفره در گوشه و کنار خانه مشغول صحبت و خنده بودند.
پرهام با دیدن ما به طرفمان آمد و با خوشحالی خوش آمد گفت.
بلوز و شلوار روشنی پوشیده بود که با رنگ مو و پوستش همخوانی جالبی داشت .
وقتی من و سهیل در گوشه ای نشستیم پرهام با بشقابی پر از چیپس به طرفمان آمد و گفت :«سهیل بیا با بچه ها آشنا شو!!»
در کمال حیرت از من دعوت نکرد و من هم سر جایم باقی ماندم .
بعد از چند دقیقه پرهام تنها برگشت و کنار من نشست.
چند لحظه ای هر دو ساکت بودیم .
من با دقت افراد حاضر در سالن را زیر نظر داشتم، چند نفری را می شناختم از بچه های فامیل زری جون بودند، ولی بیشتر مهمان ها را برای اولین بار بود که می دیدم.
بعضی ها لباس های جلف و ناجوری پوشیده بودند و قیافه های عجیبی برای خودشان درست کرده بودند ؛اما اکثراً قیافه های عادی داشتند و بچههای خوبی به نظر می رسیدند .
در حال نظاره بودم که پرهام
گفت:« چقدر کت و شلوار بهت میاد!!»
برگشتم و نگاهش کردم ،صورتش سرخ شده بود .
خنده ام گرفت، انگار با آن پرهام سال های پیش، با اینکه زیاد به من اعتنا نمیکرد، راحت تر بودم.
پرهام آهسته گفت:« به چی میخندی؟؟!!!»
با خنده گفتم :«به تو!! اصلاً این حرفها بهت نمیاد!»
ناراحت پرسید:« چرا !!»
سری تکان دادم و گفتم:« نمیدونم یادته چند سال پیش عارت میومد با من حرف بزنی !!یادت میاد چقدر التماس میکردم منو هم بازی بدید ؛وقتی سهیل قبول می کرد تو با بدجنسی میگفتی نمیشه چون تو دختری !!!
انگار پرهام واقعی مال اون موقع ها بود من به اون پرهام عادت کردم.»
پرهام با صدایی گرفته گفت:« حالا میخوای انتقام اون موقع رو
بگیری ؟؟!!»
دستم را روی پایم گذاشتم و گفتم:« نه اصلاً !!فقط این حرفها منو به خنده میندازه !!»
پرهام جدی پرسید:« فکراتو کردی؟؟»
نگاهش کردم و گفتم :«ببین من که نمیخوام تورو اذیت کنم ،میدونم تو هم دوست داری از این وضعیت راحت بشی راستش رو بخوای هرچی فکر می کنم نمیتونم به تو، جز به چشم برادر نگاه کنم، هر وقت می خوام در این مورد تصمیم بگیرم به نتیجه ای نمی رسم!!!»
در همان لحظه دختری با قد کوتاه و هیکل چاق که موهایش را به طرز خندهداری درست کرده بود جلو آمد و با صدای جیغ مانند گفت:« پرهام !!!تو مثلاً صاحب خونه ای اونوقت مثل مهمونا نشستی یه گوشه حرف میزنی ؟!!»
پرهام با بیزاری گفت :«خب باید چیکار کنم !!؟»
دخترک سر و گردنش را تکان داد و گفت :«واااا؛ از من می پرسی!!! خب پاشو مجلس رو گرم کن !رقصی، آوازی !!»
بعد سر و صدا ها قاطی شد و حرف من نیمه کاره ماند .
البته باعث خوشحالی ام شد چون نمی دانستم دیگر باید به سهیل چه بگویم!!
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
💗...
سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْرًا
و خدا به زودی
بعدِ هر سختی
آسانی قرار میدهد...♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•~🏴
۹قدم تا به محرم، علم گرفت در دست
تمام قافله از چشم مست ساقی، مست
بگو رقیه بهمحمل بخوابد آسوده
هنوز همره اینڪاروان، ابالفضل است💔🥀
-⁹روزتاماهعاشقۍ...📆
شبتون سرشار از یاد علمدار💚
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
#باامامزمانعجحرفبزنید📿
#نمازشبحتمابخونید🤲🏻
#وضوبگیرید💞
#التماس_دعای_فرج
#پایان_فعالیت_امروزمون✋🏻
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
『 #حدیث🌺͜͡🌱』
🦋°•🌻یک کار نیک پنهانی، با هفتاد کار نیک علنی برابری میکند..🌱💞
#امامرضا{علیهالسلام}❤️🍃
{میزاالحکمه؛ج۴}
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
♦️بنده است يا آزاد؟
🔻صداى ساز و آواز بلند بود. هركس كه از نزديك آن خانه مىگذشت، مىتوانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست؟ بساط عشرت و مىگسارى پهن بود و جام «مى» بود كه پياپى نوشيده مىشد.
🔻كنيزك خدمتكار درون خانه را جاروب زده و خاكروبهها را در دست گرفته از خانه بيرون آمده بود تا آنها را در كنارى بريزد. در همين لحظه مردى كه آثار عبادت زياد از چهرهاش نمايان بود و پيشانىاش از سجدههاى طولانى حكايت مىكرد از آنجا مىگذشت، از آن كنيزك پرسيد:
«صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟».
🔻- آزاد.
🔻- معلوم است كه آزاد است. اگر بنده مىبود پرواى صاحب و مالك و خداوندگار خويش را مىداشت و اين بساط را پهن نمىكرد.
🔻ردوبدل شدن اين سخنان بين كنيزك و آن مرد موجب شد كه كنيزك مكث زيادترى در بيرون خانه بكند. هنگامى كه به خانه برگشت اربابش پرسيد: «چرا اين قدر ديگر آمدى؟».
🔻كنيزك ماجرا را تعريف كرد و گفت: «مردى با چنين وضع و هيئت مىگذشت و چنان پرسشى كرد و من چنين پاسخى دادم.»
🔻شنيدن اين ماجرا او را چند لحظه در انديشه فرو برد. مخصوصا آن جمله (اگر بنده مىبود از صاحب اختيار خود پروا مىكرد) مثل تير بر قلبش نشست.
🔻بى اختيار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشيدن نداد. با پاى برهنه به دنبال گوينده سخن رفت. دويد تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت موسى بن جعفر عليه السلام نبود رساند.
🔻به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و ديگر به افتخار آن روز كه با پاى برهنه به شرف توبه نائل آمده بود كفش به پا نكرد. او كه تا آن روز به «بشر بن حارث بن عبد الرحمن مروزى» معروف بود، از آن به بعد لقب «الحافى» يعنى «پابرهنه» يافت و به «بشر حافى» معروف و مشهور گشت.
تا زنده بود به پيمان خويش وفادار ماند، ديگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عياشان بود، از آن به بعد در سلك مردان پرهيزكار و خداپرست درآمد
🔹مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى (داستان راستان(1 و 2))، ج18، ص: 286-285- با ویرایش جزئی -
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem