eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
476 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🌱 روضه‌خواندۍ‌‌و شدی‌بانی‌روضه‌خوانۍ؛ هیئتی‌بودن‌خود‌رابه‌شما‌مدیونم "ع"🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرموده بود: سُدَیر! اگر به اندازه ی این گله ی گوسفند، یار داشتم قیام می کردم. سُدَیر گوسفندها را شمرده بود، هفده‌تا بودند ...😭😭😭 🖤🍃
⭕️مردمی واقعی یا مردمی قلابی! 🔻درعجبم به سمت بالایی که در هر اتفاقی، آستین بالا میزنن و گره ای از مشکلات باز میکنن میگن مفت خور و غیرمردمی!! 🔻و به سمت پایینی که هر اتفاقی میوفته اکثرا گلایه میکنن و نهایت کارشون استوری گذاشتنه میگن نوش جونشون و مردمی!!
🖤 علیه‌السلام فرمودند: 🍃 تنها او (مهدی علیه السلام) است که پس از دوران‌های طولانی بلاخیز و تنگناهای طاقت فرسا، غم‌ها و گرفتاری‌ها را از دل شیعیانش برطرف می‌سازد. 📖 الزام الناصب، ص ۱۳۸. ◼️ سالروز شهادت ششمین ستاره تابناک امامت و ولایت، علیهم‌السلام تسلیت باد.
📿نـــــمازت را مــــتّصل کن به نـــــمازِ امـــــامـ زمــــان«عج» و ســــجاده ات را شــــاهد بـــگیر که هـــــیچ نـــمازے بــــدونِ دعـــــاے بر فــــرجش نــــبوده اســــت. 🍃اللهم عجل لوليك الفرج🍃 التماس دعای فرج 🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻 پارت۲۳۳ از اتاق بیرون رفتم،و همانطور گیج از پله ها پایین رفتم و در راهرو به دیوار تکیه دادم و با بغض به زمین خیره شدم.تکان دستی،از جا پراندم:«مهتاب!!چی شده؟چه خبر؟» سر بلند کردم و به چهره نگران مادرم زل زدم.پشت سر مادر،پدرم که دستان کوچک علیرضا را گرفته بود کنار سهیل و گلرخ ایستاده بود. بغضم ترکید و گفتم:«مامان ،حسین خیلی حالش بده،بردنش مراقبت های ویژه!!» مادرم آغوشش را باز کرد وبه گریه افتادو گفت:«الهی بمیرم....کاش من به حای حسین می مردم..!!» به چشمان مادرم خیره شدم،این مادرم بود که این حرف را میزد؟؟!!! سهیل انکار که ذهنم را خوانده باشد گفت:«الله اکبر به این پسر که نظر مادر ما رو هم نسبت به خودش عوض کرد.!!» ناگهان زنی سفید پوش صدایم کرد:«خانوم ایزدی...!!» با وحشت برگشتم و گفتم:«بله...» گفت»دکتر احدی صداتون میکنن،زودتر بیاین.» با عجله به سمت پله ها دویدم.مادرم علیرضا را بغل کرد و به دنبالم دوید.دکتر احدی پشت در اتاق حسین با صورتی بی نهایت غمگین منتظرم ایستاده بود. روبه روی دکتر ایستادم و با وحشت به لبانش چشم دوختم.نگاهی به من انداخت و گفت:«دخترم...خیلی متاسفم،اما.....حسین دیگه نمیتونه نفس بکشه.» گیج پرسیدم:«یعنی.....» سری تکان داد و گفت:«نه.....هنوز نه،ولی وقت خداحافظی رسیده،برای همین صدات کردم‌.» بدون آنکه منتظر بقیه حرفهای دکتر بمانم،به سمت اتاق حسین هجوم بردم.حسین چشمانش را باز کرده بود،سینه اش،به سختی بالا و پایین میرفت.آهسته گفتم:«حسین....» نگاهم کرد و لبحند کم رنگی زد. لحظه ای بعد ،اتاق از حضور خانواده ام پر شد.مادرم علیرضا را روی زمین گذاشت،جلو رفت و با مهربانی پیشانی حسین را بوسید و گفت:«پسرم،ما رو حلال کن.» صدای خس خس ضعیفی بلند شد، حسین لبخندی زد وبه سختی گفت:«خیلی وقت بود کسی بهم‌نگفته بود پسرم...» مادرم به گریه افتاد و گفت:«عزیزم ،تو‌پسر منی،عزیز منی،منو ببخش حسین جان...از خدا میخوام منو به جای تو ببره،ولی چه فایده!!خدا هم دست چین میکنه،من رو سیاه رو که قبول نداره...» پدرم جلو رفت،با بغض و بی صدا صورت حسین را بوسید.علیرضا جلو رفت،دست حسبن را گرفت و گفت:«چی شده بابا حسین....بوست کنم خوب میشی؟؟!» سهیل علیرضا را بلند کرد و حسین به آرامی علیرضا را بوسید. گلرخ با هق هقی آشکار دست علیرضا را گرفت و از اتاق بیرون برد.سهیل دست حسین را بوسید و با گریه گفت:«حسین خیلی چاکرتم داداش...خیلی آقایی!!» همه بیرون رفتند و من ماندم و همه ی زندگی ام،حسین.... جلو رفتم ،دستش،را گرفتم و با دست دیگرم موهایش،را نوازش کردم.بی آنکه گریه کنم گفتم:«دوستت دارم حسین.» صدایش،به زحمت بلند شد وگفت:«منم دوستت دارم مهتاب،مواظب خودت باش.» به سختی نفس میکشید،لبانش کبود و ناخنهایش از شدت کبودی سیاه بود.می دانستم که دیگر دارد زجر میکشد.سینه اش به سختی بالا می آمد و سختر از آن پایین میرفت.به یاد حرفهایش افتادم که چند ماه پیش زده بود.گفته بود روزی خواهد رسید که از ته قلبم رضایت میدهم به رفتنش،وحالا وقتش رسیده بود‌..دیگر تحمل درد و رنجش را نداشتم اما میدانستم که منتظر من است تا رضایت بدهم به رفتنش. تمام نیرویم را جمع کردم،بی آنکه اشک بریزم و ضعف نشان بدهم،گفتم:«حسین....مهرم حلالت،برو عزیزم،خدا به همراهت...» لبخند کم جانی زد،دستم را که در دستش بود کمی فشرد و باهمان لبخند روی لبش،چشمانش را بست و پر کشید... 🌻پایان🌻 🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻