eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
468 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃✨💕🍃✨💕🍃✨💕 🍃✨🍃 ✨🍃🌼 💕 🍃 ✨💕✨یا صاحب زمان (عج)✨💕✨ 💕ڪجا به نماز ایستاده ای آقا جان ؟؟؟ 💕ڪنار تربت مادرت زهـــ❤️ــــرا... 💕یا در حرم عـــمه ات زینــــــــــــــب ... 💕یا ڪه در ڪربــــــــ و بلا ... 💕شاید هم ... 💕در حرم شیر خــــــــدایی ... 💕هر ڪجا نماز سبزت را خواندی... 💕ما گناه ڪاران را از یاد مبــــــــر... 💕ڪه به دعــــــــای تو... 💕 همچون نفس برای زنده ماندن محتاجیم... 💕🍃ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ گل بریزید گل بریزید آمده موسی بن جعفر(ع) 🌺میلاد اباالرضا، امام موسی کاظم علیه السلام مبارک باد http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
♥️ مست بودیم از غدیر خم، دوباره عید شد تو به دنیا آمدے مستے ما تمدید شد... 🌹🌟 http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
👈🏼پیامبر مهربانی : 🤩"" سوره توحید را زیاد بخوانید. زیرا این سوره نور قرآن است.""🤩 [ الدعوات، ص ۸۴ ] http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸امام على عليه السلام : 🌸لَو يَعلَمُ المُصَلّى ما يَغشاهُ مِنَ الرَّحمَةِ لَما رَفَعَ رَأسَهُ مِنَ السُّجودِ؛ 🌸اگر نمازگزار بداند تا چه حد مشمول رحمت الهى است هرگز سر خود را از سجده بر نخواهد داشت. •🌱• •🌱• التماس‌دعای‌فرج🌸🍃💞 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌻🍃🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙 پارت۲۸ نویسنده:ت،حمزه لو آقای ایزدی شماره تمرین ها را پرسید، نگاهش کردم موهایش کوتاه و مرتب بود صورت بچه گانه اش را ریش و سبیلی مرتب پوشانده بود، ابروان پرپشت و پیوسته اش کمی به سمت شقیقه ها متمایل بود. کیفیتی در نگاهش بود که ناخودآگاه جذبش میشدی و چیزی مثل محبت در دلت می جوشید. در افکار خود غرق بودم که متوجه شدم نگاهمان در هم گره خورده ،باز هم مثل دفعه پیش آقای ایزدی به سرعت نگاهش را از من گرفت و مشغول حل تمرین ها شد . مثل ترم قبل، ماسک سفیدش را روی بینی و دهانش گذاشته بود وقتی تمرین‌ها حل شد آهسته پرسید:« اشکالی ندارید؟؟!» عصبانی نگاهش کردم ،یادم افتاد که وقتی سر امتحان احوالش را پرسیدم چطور مرا سنگ روی یخ کرده بود. با غیض صورتم را برگرداندم تا مرا نبیند بعد از کلاس با بچه ها قرار گذاشتیم برای ناهار بیرون برویم . بعد از ناهار کلاس داشتیم و نمی توانستیم به خانه برویم. تصمیم گرفتیم همان اطراف دانشگاه در یک رستوران غذا بخوریم. پنج نفری سوار ماشین من شدیم و حرکت کردیم به جز آیدا و پانی ،شادی یکی از بچه هایی که تازه باهم آشنا شده بودیم هم همراهمان بود. شادی دختر بلند قد و هیکل داری بود ،با صورت زیبا و دلنشین . باصدای بلند می خندید و خیلی مهربان بود. او هم گاهی ماشین پدرش را می آورد و تقریباً خانه شان نزدیک خانه ما و لیلا بود ،برای همین قرار گذاشتیم نوبتی ماشین بیاوریم و دنبال دونفره دیگر برویم تا باهم به دانشگاه بیاییم . وقتی همه وارد رستوران شدیم و سفارش غذا دادیم مشغول صحبت بودیم که شروین همراه چند نفر از دوستانش وارد شدند و گوشه‌ای نشستند هنوز غذای ما را نیاورده بودند که یکی از دوستان شروین که پسر بلند و لاغری بود سر میز ما آمد و با لحن طلبکارانه ای گفت :«میشه خواهش کنم شما هم سر میز ما بنشینید؟!!» لحظه ای هر پنج نفرمان ساکت شدیم بعد شادی خیلی جدی گفت:« میشه خواهش کنم شما برید سرجاتون بشینید؟!!» پسر که حسابی خیط شده بود با ناراحتی برگشت و ما به سختی خودمان را کنترل می کردیم تا نخندیم . غذای مان که تمام شد بی اعتنا به آنها به دانشگاه برگشتیم تا به کلاسهای بعدی برسیم. کم کم هوا گرم تر می شد و بوی بهار همه جا پیچیده بود. کلاس ها هم تق ولق بود و نزدیک شدن به ایام تعطیلات بچه ها را تنبل کرده بود عاقبت کلاس ها تعطیل شد . همه خوشحال و پر انرژی منتظر فرا رسیدن بهار ماندیم. در خانه ما هم میشدفرا رسیدن بهار را حس کرد . طاهره خانوم زن ریزنقش و مهربانی که همیشه به مادرم در کارها کمک می کرد آمده بود و با کمک مادرم خانه تکانی می کردند . هرسال خانه تکانی و نظافت اتاق هایمان به عهده خودمان بود که همیشه سهیل به طریقی از زیرش در می رفت ولی من با اشتیاق اتاقم را تمیز و مرتب می کردم هنوز چند روزی تا سال جدید فرصت داشتیم که من مشغول نظافت اتاقم شدم. با اینکه کلاسها روز قبل تعطیل شده بود اما امروز هم از صبح زود بلند شده بودم و مشغول مرتب کردن کمد و کشو ها بودم اواسط روز بود که سهیل با نواختن ضربه‌ای به در وارد شد و گفت :«کوزت حالت چطوره!!؟» خسته نگاهش کردم و گفتم:« تو چطوری آقای از زیر کار در رو؟!!» با خنده گفت:« خوبم میخواستم ببینم برای فردا برنامه‌ای داری !؟» کمی فکر کردم و گفتم:« نه چطور مگه؟؟!» لب تخت نشست و گفت:« فردا شب چهارشنبه آخر ساله، پرهام مهمونی گرفته من و تو هم دعوتیم گفتم شاید خدا بخواد تو نیایی!!» 🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻