💢آیــــت الله بھجتـــــ(ره):
#امام_زمان(عج)به شخصے فرمود:
«خود را درستـــ ڪن،ما به سراغتـــ می آییم.ترڪ واجبات وارتڪاب محرمات،حجاب ونقاب دیدار ما از آن حضرت استــــ...»
📚درمحضر بهجت ؛ج۱ ؛ص۳۶۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❲🌀🎥❳
ازبقیـهاللهجـانمـونیـد !!
#امام_زمان
#حاجحسینیکتا
••🍁••
يُـؤْتِڪُمْخَيْـرًامِمَّـاأُخِـذَمِنْـڪُمْ🌱°
درمقابـلآنچـہازشمـاگرفتـہشده
بہتـر ازانراعطـامیڪند..!
𖧷- - - - - - - - - -- - - - - - - - - - - - - 𖧷
💠امام سجاد علیهالسلام :
اگر می خواهید توفیق و سعادت پیدا کنید،
بر خود لازم گردانید همیشه بر محمد و آل محمد ‹صلیاللهعلیهوآله› صلوات بفرستید .
📚صلوات حلال مشکلات ص٤۷
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
-📿🕊-
-شھیدمجتبیعلمدار:
اگر خواستی زندگی کنی، باید
منتظر مرگ باشی! ولےاگر عاشق
شدی دواندوان سمتِ فداشدن
در راهِ معشوق میروے!
این خاصیتِ کسانۍست کھ
در فڪرِجاودانهشدن هستند!
#شھیدانہ
#دفاع_مقدس
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
‹‹🖇͜͡🖤››✾
-
-
یادتباشهها رفیق...
اولامامزمان(عج)یادتومیکنه...
بعدتویادامامزمان(عج)میافتی
♥️اللهم عجل الولیک الفرج♥
اَینَالمُرتَجیلِاِزالَةِالجَورِوَالعُدوانِ..."
برایآمدنتڪدامسندِتاریخرا ؛
بایدواسطہڪرد ؟!🍃
دستھاۍبستہیحیـدر ...
یاپھلوۍشکسـتهـۍِمـادر ...
نبضهاازرمقافتادھحضرتعشق:)❤️
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
#امام_زمان
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۷۲
نویسنده:ت،حمزه لو
جمعه۱۳۷۱/۰۳/۱۵
دیروز و امروز عزای عمومی بود و تعطیل.
دیروز من و علی در مراسمی که در بهشت زهرا برپا بود شرکت کردیم.وقتی مداح میخواند،حال عجیبی بهم دست داد.سیل اشک امانم نمی داد.علی هم در کنارم گریه میکرد،اما مردانه و در سکوت نه مثل من پر سروصدا و با سوز و گداز.
امروز هم هر دو برای نماز رفتین.
دانشگاه تهران قیامت بود،در خطبه ی اول در مورد تکالیف الهی هر فرد ثحبت شد و من شرمنده سر به زیر انداختم ،احساس میکردم چقدر در انجام وظایفم کوتاهی کرده ام و سرا پا گناه شده ام و بی توجه روزم را به شب میرسانم....
شنبه۲۳۷۱/۰۳/۱۶
امروز پر از حوادث ناگهانی بود.از پله ها که بالا رفتم ،از دور دم در کلاس مهتاب را دیدم وآن پسره ی جلف پناهی را،
نمیدانم چه شد که تا مرا دیدند هردو وارد کلاس شدند.
از ناراحتی روی پا بند نبودم.دلم نمیخواست سر کلاس بروم ولی دیگر بچه ها مرا دیده بودند .
وارد کلاس شدم.مهتاب داشت با دوستش پچ پچ میکرد .تا مرا دید ساکت شد ومن هم با تمام ناراحتی کلاس را به پایان رساندم.
بعد از کلاس همه بلند شدند تا وسایلشان را جمع کنند به جز مهتاب ..کلاس را ترک کردم و با کمترین سرعتی که می توانستم به طرف پله ها رفتم.آنقدر آهسته حرکت میکردم که به یاد بازی بچه ها افتادم.مرضیه در حیاط با زهرا بازی میکرد و داد میزد سه قدم مورچه ای و زهرا آهسته آهسته چند قدم راه میرفت و در واقع درجا میزد.
در افکار خودم بودم که صدای فریاد مهتاب را شنیدم که با فریاد از کسی میخواست مزاحمش نشود.
با عجله چند پله ای را که رفته بودم برگشتم.از صحنه ای که دیدم وحشت کردم.
پناهی با خنده ی وقیحانه ای به مهتاب که صورتش از شدت عصبانیت سرخ شده بود،نگاه میکرد.
جلو رفتم و از مهتاب پرسیدم که کسی مزاحمش شده یانه...پناهی با بی ادبی جوابم را داد .تهدیدش مردم که به حراست خبر میدهم و آنها حالش را جا می آورند.دوباره چیزی گفت و رفت.
به سراغ مهتاب رفتم که روی پله ها نشسته بود و گریه میکرد.کلاسورش را از روی زمین برداشتم و بعد از پاک کردن خاک آن با لباسم ،کلاسور را به دستش دادم.در میان گریه لبخندی زد که علتش لباس خاکی ام بود.برای اینکه خدای نکرده گناهی از من سر نزندبه سرعت خداحافظی کردم و از آنجل دور شدم،اما به سدت دلم میخواست که پناهی را جایی گیر بیاورم و یک دل سیر کتکش بزنم تا دیگر خیال مزاحمت برای مهتاب به سرش نزند.
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
گفتمش دل میخری؟!؟
گفتا که چند؟!
گفتمش دل مال تو....
تنها بخند🖤
#سردار_دلها
🌿🦋💛
•
•
دَراِنتظـٰآرتـوچِـشمَـمهَمـیشِـہبــٰآرٰانۍسـت
وَبۍتوحـٰآلوهَـوٰا؎ِدِلَـمچِہطوفـٰآنۍست
اللهم عجل لولیک الفرج💛🍂