لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 آیت الله ناصری
💯 فرج نزدیکه
دعای غریق را فراموش نکنید
برای #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و #امام_خامنه_ای دعا کنید.
#امام_زمان
اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
#جايگاه_عظيم_تقوا
#نهج_البلاغه
☀️وَ أَوْصَاکُمْ بِالتَّقْوَى، وَ جَعَلَهَا مُنْتَهَى رِضَاهُ، وَ حَاجَتَهُ مِنْ خَلْقِهِ
💎خداوند شما را به تقوا سفارش کرده و آن را آخرين مرحله خشنودى و خواست خويش از بندگان قرار داده است»
📘#خطبه_183
༺🍂༻
#دلتنگ_حرم🍁
هَمہجارَفتَموخوردَمبِہدَرِبَستہحُسِین
فَقَطآخَرکهرِسیدَمبِہتو،راهَمدادی
#السلامعلیڪیااباعبدالله✋
🧡••🌻
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۹۲
نویسنده:ت،حمزه لو
به سمت صدا برگشتم.در تاریک و روشن اتاق،صورت خوشحالش از لای در پیدا بود.
با خنده گفت:«چرا تو تاریکی موندی؟میخوای پول برق کمتر بیاد؟!»
بی حوصله گفتم:«لوس نشو،هنوز که خیلی تاریک نشده،خرید کردین؟؟!»
سهیل در را کامل باز کرد وگفت:«آره ،بیا ببین چه سلیقه ای دارم!»
خندیدم و گفتم:«سلیقه ی تو یا مامان ؟!»
صدای مادرم از بلند شد:«خدا پدرتو بیامرزه،اگه به سهیل بود که چند متر پارچه پرده ای خریده بود.»
بعد مادرم چراغ اتاقم را روشن کرد و با سهیل روی تختم نشستند.مادرم یک ساک کاغذی پر از بسته های کادویی روی تخت گذاشت.
سهیل بسته ای با کاغذ کادوی براق را به طرفم گرفت و گفت:«بیا،اینم برای تو خریدم.!»
ابرویی بالا انداختم و گفتم:«آفرین،چی شده دست تو جیبت کردی؟!»
مادرم خندید و گفت:«ناخن خشکا فقط وقتی خیلی خوشحالن ولخرجی میکنن،بگیر تا پشیمون نشده!»
بسته را گرفتم و باز کردم.پارچه ی لطیفی به رنگ آبی آسمانی در دستانم رها شد.رنگش ملایم و زیبا بود،با شادی گفتم :«ممنون،خیلی خیلی قشنگه!»
سهیل زیر لب گفت:«قابل نداره!»
فوری بُل گرفتم و گفتم:«وووو ی ی ی ی،آقا سهیل چه مودب شده!!»
با خنده و شوخی تمام بسته ها را باز کردیم و دیدیم.پارچه ی سنگین و زیبا از ابریشم برای خانوم نوایی و یک قواره کت و شلواری برای آقای نوایی خریده بود.
در یک بسته ی زیبا هم پارچه ی لیمویی رنگ بسیار زیبایی برای گلرخ بود..برای مامان هم یک پارچه ی کرپ به رنگ ماشی خریده بود.
همه ی بسته ها را که دیدم گفتم:«آخی،همه ی پس اندازت رو خرج اینا کردی!!؟»
سهیل خندید که ادامه دادم :«البته باید سخاوتت رو تو خرید طلا نشون بدی!»
سهیل فوری گفت :«برو بابا،چه پررو !!چه زود سو استفاده میکنی!!»
با تظاهر به ناراحتی گفتم:«برو بابا گدا،همچین میگه سو استفاده ،انگار پول طلا ها رو از جیبش برداشتم.»
مادرم با خنده گفت:«خب حالا،دعوا نکنید.تا طلا خریدن کلی مونده،شاید تا اون موقع سهیل پولدار شد و برات طلا هم خرید!»
به چهره ی نگران برادرم نگاه کردم و از ته دل گفتم:«الهی خوشبخت بشی داداش.»
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#حـکــمــتـــ🌼🗒
حضرت امیرالمومنین«؏»:
داستان دنیا، داستان مــ🐍ـاری سمے است که پوست
آن نرم است و ســـمّ کاری و کشنـــده در دل آن
است.
فریب خورده ے نادان بدان میل می کند
و خردمند عـــ🌱ـاقل از آن می پرهیزد.