VID_20211101_150415_288.mp3
2.02M
●━━━━━━──── ⇆ㅤㅤ
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤ
شب جمعه ست هوایت نکنم میمیرم
باز هوای کربلا غم آشنای کربلا
دوباره دلم هواییه
شب جمعه های کربلا...❤️
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#امام_زمان
#شب_جمعه 💚
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله✋🏻
اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۱۰۱
نویسنده:ت،حمزه لو
جایی که برای آموزش باید می رفتیم ،یک پادگان در کرمانشاه بود.
صبح روزی که قرار بود حرکت کنیم،خیلی زود از خواب بیدار شدم.اتوبوس از جلوی در مسجد حرکت میکرد و قرار من و دوستانم همانجا بود.
از شب قبل وسابل مورد نیازم را آماده کرده بودم و کار خاصی نداشتم.
مادرم هم از صبح زود که بیدار شده بود مدام قربان صدقه ام میرفت.در بین دو اتاق در رفت و آمد بود و هر بار چیز جدیدی را می آورد و میگفت:«بیا مادر جون ،اینم ببر قربونت برم شاید به دردت خورد.»
وقتی میخواستم از در خارج شوم جلوی در با یک قرآن و سینی که در آن اسفند و کاسه ی آب بود ایستاد تا از زیر قرآن رد شوم.بعد از خداحافظی با خواهرانم همراه پدر و مادرم که اصرار داشتند تا پای اتوبوس همراهم باشند به سمت مسجد حرکت کردیم.
جلوی مسجد غوغا بود و همه در حال خداحافظی بودند.رضا وعلی در کنار خانواده هایشان منتظر من بودند .
در میان اشک و آه مادرانمان سوار اتوبوس شدیم و با فرستادن چند صلوات حرکت کردیم.
در طول مدت آموزش کم کم به محیط خو میگرفتیم و آن هیجان والتهاب اولیه جای خودش را به صبوری و تفکر در مورد هر حرکتمان میداد.در آخرین روزهای آموزش اجازه ی دیدار کوتاهی با خانواده را به بچه ها دادند.وقتی برای آخرین بار قبل از رفتن به جبهه پدر و مادرم را دیدم حس میکردم سالها بزرگتر شده ام،احساس بلوغ فکری عجیبی داشتم .در قلبم به هدفم افتخار میکردم و از آن موقع تا حالا هم لحظه ای احساس پشیمانی به سراغم نیامده.
وقتی مادرم را بوسیدم در گوشم زمزمه کرد:«حسین جان ،مادر!تو رو به آقا امام حسین سپردم ،الهی که پیروز بشین و با افتخار برگردین!!»
انگار که مادرم هم در این مدت عوض شده بود با رضایت قلبی راهی ام کرد و قلبم را پر از شادی کرد.از احساس نارضایتی مادرم دل چرکین بودم که آن هم برطرف شده بود.همه مان را در یک تیپ و گردان به جبهه ی گیلانغرب فرستادند.
شوق رفتن به جبهه همه ی دلها را به تپش انداخته بود .
روزهای فراموش نشدنی ای بود.شبها همه در مراسم دعای بعد از نماز شرکت میکردیم.
در همان زمان آموزش پسری هم سن و سال خودمان به جمع سه نفره مان اضافه شد.بچه ی اصفهان بود و علاوه بر لهجه ی شیرینش کلی مرام و معرفت داشت.
اسمش امیر حسین بود و همه امیر صدایش میکردند و از آن به بعد همیشه هر چهار نفر باهم بودیم.
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┊ ┊ ┊ 🦋
┊ ┊ 🦋
┊ 🦋
🦋
#نمـــــازشـــــب اسباب سعادت و موفقیت انسان...💫🌱
#شب_جمعه
#امام_زمان
اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
السَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ
اَلسّلامُ عَلَیْکَیا مَولایَ یاصاحِبَالزَّمان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز
اَلسَّلامُعَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَ الْاُنسِوَالْجان
آقاجــانم....
گناه من!
دنیایی می سازد؛
بدون تو...
شرمنده ام....
#صبحتون_مهدوی
#امام_زمان
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
🔹شخصی محضر امیرالمومنین امام علی علیهالسلام رسید، عرض کرد من به علت مشغلهی زیاد نمیتوانم همهی دعاها را بخوانم، چه کنم؟
🔸 امیرالمومنین امام علی علیهالسلام فرمودند: من خلاصهی همهی ادعیه را به تو میگویم، هر صبح که بخوانی گویی تمامیِ دعاها را خواندهای ...
🌥 الحمدلله عَلی کُلِّ نِعمَةٍ
⛅️ و اَسئَلُ الله مِن کُلِّ خَیر
🌤و اَستَغفِرُ الله مِن کُلِّ ذَنب
☀️ و اَعوذُ بِاللهِ مِن کُلِّ شَرّ
📚بحارالانوار، ج ۹۱، ص ۲۴۲
#مولاجانم
🍂تنها بهشوقلمس شماابر، بی امان
یک شهررابهوسعت باران،نمور کرد...
🍂روزی هزار مرتبه تقویم، ناامید
تاریخِ روز آمدنت را مرور کرد...
💚🍃صبحتون مهدوی🌦
#امام_زمان
🌷 اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج 🌷
#سرباز_آقا
✨امام جعفرصادق (علیهالسلام) :
اذا قامَ القائمُ لایبقی اَرضٌ اِلاّ نُودِی فیها شَهادَةُ «اَن لااله اِلاّ اللهُ و أَنّ مُحمداً رسولُ الله صلی الله علیه و آله و سلم.».
🍃زمانی که حضرت قیام میکند سرزمینی باقی نمیماند جز اینکه ندای (رسای) شهادتین «لا اله الاالله محمد رسولالله(صلیالله علیه و آله)» از آن برخواهد خواست.
📘(بحارالانوار ، ج ٥٢، ص ٣٤٠)
#امام_زمان_عج
#انتظار