🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۲۲۴
ناباورانه به چشمان بارانی اش چشم دوختم.لحظه ای صورت مظلوم و نگران سحر ،جلوی چشمانم ،مجسم شد،زیر لب گفتم:«ای وااای،بیچاره سحر...»
چند دقیقه بعد،که حسین کمی آرامتر شده بود،من هم آماده شدم و باهم به سمت خانه پدری علی راه افتادیم.
حسین بی صدا اشک میریخت و رانندگی میکرد.بهت زده به این فکر میکردم که به سحر چه باید بگویم.عاقبت رسیدیم.جلوی در غلغله بود و صدای زجه زنی،سکوت کوچه را شکسته بود.بی اختیار بدنم به لرزه افتاد.علی را دیدم که به سمت پدر علی،رفت و در آغوشش غرق شد و به هق هق افتاد.میدانستم که مثل همیشه زنها طبقه بالا هستند.چادرم را که روی شانه ام افتاده بود ،روی سرم کشیدم و به سمت بالا به راه افتادم.
به محض گشودن در،چشمم به سحر افتاد که از هوش رفته بود.
و چند زن سعی داشتند که با پاشیدن آب،به هوش بیاورندش.
مات و مبهوت به سحر نگاه میکردم که ناگهان چشمانش را باز کرد و با دیدن من صدای گرفته و خش دارش بلند شد:«مهتااااب....دیدی چه خاکی به سرم شد.....دیدی بی کس شدم!!»
جلو رفتم و بغلش کردم ؛محکم در آغوشم گرفت و نالید:«مهتاب حالا چیکار کنم؟!!!....علی خیلی زود رفت و تنهام گذاشت!!!»
به اطراف اتاق نگاه کردم.مادر رضا در حال خواندن قرآن بود و مادر علی مبهوت گوشه ای نشسته بود و به روبه رو زل زده بود.بلمد شدم و روبه روی مادر علی نشستم و دستانش را در دستم گرفتم و گفتم:«حاج خانوم....خدا صبرتون بده!!»
نگاهی مات به چهره ام انداخت و گفت:«خسین آقا چطوره مادر؟!»
صدای زجه مرجان با لهجه آذری بلند شد:«آنا.....آنا الله صبر ورسون....قارداش...قارداش.»
وبعد شروع کرد به خواندن مرثیه ای ترکی و زجه و شیون همه ی زنهای حاضر در مجلس بلند شد.
با اینکه زبانشان را نمی فهمیدم،اما سوزی در صدایشان بود که دلم را به آتش کشید.قرار شد من و حسین شب را همانجا بخوابیم تا صبح زود برای تشییع جنازه به بهشت زهرا برویم.نیمه های شب با صدای ناله ای ضعیف از خواب پریدم.دور و برم پر بود از زنهایی که چشمانشان از شدت گریه ورم کرده بود .
به آرامی بلند شدم و به طرف اتاقی که درش نیمه باز بود رفتم.
سحر رو به قبله نشسته بود و داشت آرام گریه میکرد:«علی...چرا انقدر زود رفتی و من و تنها گذاشتی.....حالا من بدون تو چیکار کنم؟کجا برم؟اگه بهم گفته بودی بیشتر و بهتر از فرصتهامون استفاده میکردم..»
جلو رفتم و کنارش نشستم.با چشمان خیس از اشک نگاهم کرد و با بغض گفت:«مهتاب.....تو میدونستی،آره؟؟!!»
بغض،به گلویم چنگ انداخت.سری تکان دادم که صدایش به گریه بلند شد:«پس چرا بهم نگفتی!!؟»
آهسته گفتم:«علی اقا از حسین قول گرفته بود که تو خبر دار نشی،نمی خواست غصه بخوری!!»
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
❣#سلام_امام_زمانم ❣
آقا جان بیشتر هوای دلم را داشته باش
دست دلم را بگیر
دورم کن ازاین همه دلتنگی
بریده ام
کم اورده ام
فقط دلخوشم
به بودنهای همیشه ات
به لبخندت که هنوز ندیدمش
دلگرمی روزگار سردم زودتر برگرد
خواستند ازتو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند نشد
#امام_زمان
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تاثیر دعاهای مستجاب نشده در زندگی انسان از زبان مرحوم استاد فاطمی نیا
#فاطمی_نیا
#امام_زمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
مـرا بـا اشڪ، الفـٺ از قدیم اسٺ ...
ڪه مرغ دل بہ صحن غم مقیم اسٺ ..
محبیـن خـون زِ ابـر دیـده بـاریـد
عزاے حمـزه و عبدالعظیـم اسٺ
#یا_حمزه_سیدالشهـدا🏴
#یا_عبدالعظیـم_حسنی