🌸 سند ذکر «وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ» کجاست؟
🌼 برخی میپرسند عبارت «وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ» که پس از صلوات بر محمد و آل محمد (ص) فرستاده میشود، آیا در احادیث معصومان(ع) وارد شده و مَنصوص است و یا از چیزهایی است که علاقه مندان و ارادتمندان به آقا امام زمان(عج)، خودشان، پس از صلوات، آن را اضافه کرده اند؟
🍃 در پاسخ به این پرسش، به حدیث زیر توجه کنید که امام صادق(ع) می فرمایند:
.
🌾 مَنْ قالَ بَعدَ صَلوةِ الْفَجْرِ و بَعدَ صَلوةِ الظُّهرِ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و اَلِ مُحَمَّد و عَجِّل فَرَجَهُمْ لَمْ یَمُتْ حَتّی یُدْرِکَ الْقَائِمَ مِن اَلِ مُحَمَّد صلی الله علیه و آله و سلم؛ هر کس پس از نماز صبح و نماز ظهر بگوید: «اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم»، از دنیا نمیرود مگر آن که قائم آل محمد (ص) را درک می کند. 🌾
📗 بحار الانوار ج 53 ص176
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌷ادامه ی حکایت بهلول 🌷
در راه اصلا به مهمان حرفي نزد، به محض اينكه به خانه شان رسيدند، بهلول زمزمه كنان گفت: بهتر است بروم سري به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است و احتياج به غذا دارد.*
*مهمان كه يادش رفته بود خر خود را در طويله بسته است، گفت: نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر مي زنم.*
*بهلول بدون اينكه جواب مهمان را بدهد وارد طويله شد. خر سر در آخور فرو برده بود و در حال نشخوار علفها بود.*
*بهلول چوب كلفتي برداشت و به كفل خر كوبيد. خر بيچاره كه علفها را نشخوار مي كرد از شدت درد در طويله شروع به راه رفتن كرد. بهلول گفت: اي خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتي وارد مجلس شدي حرف نزن، هر جا كه من نشستم تو هم بنشين، اگر از تو چيزي نخواستند، دست به جييبت نبر، چرا گوش نكردي هم خودت را به درد سر انداختي هم مرا. فردا تو به زندان خواهي رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش را نتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت.*
*بهلول ضربه شديدتري به خر بيچاره زد و گفت: اي خر، گوش كن، فردا اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو مال توست؟ بگو نه، من اين چاقو را پيدا كرده ام و خيلي وقت بود كه دنبال صاحبش مي گشتم تا آن را به صاحبش بر گردانم، ولي متاسفانه صاحبش را پيدا نمي كردم.*
بهلول، این حرفهارا در ظاهر به خر مي گفت ولي در واقع مي خواست صاحب خر گفته هاي او را بياموزد. او چوب ديگري به خر زد و گفت: اي خر خدا فهميدي يا تا صبح كتكت بزنم.*
*صاحب خر گفت: بهلول عزيز نه تنها اين خر بلكه منهم حرفهاي تو را فهميدم و به تو قول مي دهم در هيچ مجلسي بالاتر از جايگاهم ننشينم، و اگر از من چيزي نپرسيدند حرف نزنم، و اگر چيزي از من نخواستند، دست به جيب نبرم.*
*بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرفهاي او را به خوبي ياد گرفته است رفت و به راحتي خوابيد. فردا صبح بهلول مرد را بيدار كرد و او را منزل قاضي رساند و تحويل داد و خودش برگشت.*
*قاضي رو به مرد كرد و گفت: اي مرد آيا اين چاقو مال توست؟*
*مرد گفت: نه اي قاضي، اين چاقو مال من نيست. من خيلي وقت است كه دنبال صاحب اين چاقو مي گردم تا آن را به صاحبش برگردانم، اگر اين چاقو مال اين برادران است، من با رغبت اين چاقو را به آنها مي دهم.*
*قاضي رو به شش برادر كرد و گفت: شما به چاقو نگاه كنيد اگر مال شماست، آن را برداريد. برادر بزرگ چاقو را برداشت و با خوشحالي لبخندي زد و گفت: اي قاضي من مطمئن هستم اين چاقو همان چاقوي گمشده پدر من است.*
*پنج برادر ديگر چاقو را دست به دست كردند و گفتند بلي اي جناب قاضي اين چاقو مطمئنا همان چاقوي گم شده پدر ماست.*
*قاضي از مرد پرسيد: اي مرد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي؟*
*مرد گفت: اي قاضي اين چاقو سرگذشت بسيار مفصلي دارد. پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زيادي به همراه داشت و شغلش تجارت بود، تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند، من سراسيمه بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند، و اين چاقو تا دسته در قلب پدر من بود.*
*من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم، در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم و منتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود و من قاتل پدرم را پيدا كنم. اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كردم. اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را بدهند*
*شش برادر نگاهي به هم انداختند آنها بدجوري در مخمصه گرفتار شده بودند، آنها باادعاي دروغيني كه كرده بودند، مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد، سالها در زندان بمانند. برادر بزرگ گفت: اي قاضي من زياد هم مطمئن نيستم اين چاقو مال پدر من باشد، چون سالهاي زيادي از آن تاريخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام.*
*برادران ديگر هم به ناچار گفته هاي او را تاييد كردند و گفتند: كه چاقو فقط شبيه چاقوي ماست، ولي چاقوی ما نيست.*
*قاضي مدت زيادي خنديد و به مرد مهمان گفت: اي مرد چاقويت را بردار و برو پيش بهلول. من مطمئنم كه اين حرفها را بهلول به تو ياد داده است والا تو هرگز نمي توانستي اين حرفها را بزني.*
*مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد.
🌷کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی
🌷چون چیز نپرسند تو از پیش مگوی
🌷دادند دو گوش و یک زبان از آغاز
🌷یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#چهارشنبههایامامرضایی
دلم به عشق تو تا آسمان هشتم رفت!
نـماز در حرمت "اۡهدِانٰا" نمیخواهد ..
#قاسمصرافان
- اِیهَشتُمینِآنچَهاردَهنَفَر،عـِشقِمَنی -
↶#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
|🍃💚|
خـودم راڪبوترحرمشفرضمیڪنم
هـرگزندیـدھامزخودمخـوشخیـاݪٺـر
#چہارشنبہهایامامرضایی
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿
🌿🌿🌺🌺🌿🌿
#رمان_جانَم_میرَوَد
نویسنده:فاطمه امیری زاده
#پارت۴۸
محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند...
شهاب از جاش بلند شد تا به اتاقش بره که مریم صداش کرد
_شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم
_مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده
_نه خاک گرفتن باید بشوریمشون
_باشه
شهاب به سمت انباری رفت
سارا_میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد؟؟
_یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم
_منو زهرا هم میایم
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
_می خوای بیای؟؟
_آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت
نرجس_ولی شما نمی تونید بیاید این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست
مریم_من میپرسم خبرت می کنم
شهاب ظرفا رو ڪنار حوض گذاشت
_بفرمایید
_خیلی ممنون داداش .
_خواهش میکنم
_میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان؟
_دوست دارن بیان؟؟؟
_آره
_باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم و بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر
سارا_ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه
_معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون
دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن
مریم به مهیا نگاهی انداخت
فکرشم نمی کرد که مهیا بخواد با اونا به شلمچه بیاید...
اون با بقیه دخترا فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مثل بقیه تو مراسمات و این عقایدجبهه نمی گرفت...
مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از اون چیزی هست که فکر می کنه وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش و پیدا کنه
با پاشیدن آب سردبه صورتش به خودش اومد
مهیا_به کجا خیره شدی
لبخندی زد و جواب مهیا رو با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشون شد...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿
🌿🌿🌺🌺🌿🌿
#رمان_جانَم_میرَوَد
نویسنده:فاطمهامیری زاده
#پارت۴۹
بسته بندی سبزی ها تموم شده بود...
همه برای مراسم و ناهار به مسجد رفته بودن اما دختر ها اونقدر خسته بودند که ترجیح دادند خونه بمونند و استراحت کنند
و عصر دوباره به بقیه ڪارا رسیدگی کنند
وارد اتاق مریم شدند همه ی دخترها خودشان و روی تخت انداختند
_تختمو شکوندید
_ساکت شو مریم
شهین خانوم که تو حیاط منتظر شهاب بود که بیاید و باهم سبزی ها رو به مسجد ببرند
مریم و صدا زد مهیا که به پنجره نزدیک بود پنجره رو باز کرد
_اِ شهین جونم تو هنوز اینجایی
شهین خانم خندید
_آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب ناهارتونو اورده بیاید ببرید
_چشم خوشکلم
_خدا بگم چیکارت کنه دختر من رفتم
تا مهیا می خواست چیزی بگه نرجس از جاش بلند شد
_من می رم غذاها رو میارم
نرجس که از اتاق بیرون رفت
مهیا روبه مریم و سارا گفت
_یه چیز میگم ناراحت نشید سرتونو بکوبید به دیوار... من از این عفریته اصلا خوشم نمیاد
مریم_عفریته؟؟
سارا_نرجس دیگه. فدات مهیا حسمون مشترکه
_دخترا زشته
_جم کن بابا مریم مقدس
نرجس غذاها را اورد. نهار قیمه بود...
مهیا می تونست بدون شک بگه که این خوش مزه ترین و خوش بوترین قیمه ای بود که تا الان خورده بود
دخترها تا عصر استراحت کردند...
و دوباره تا شب بکوب ڪار کردند
شب هم مهلا خانم و مادر زهرا هم به اونا اضافه شده بودند
ساعت ۱۱بود که همه کم کم در حال رفتن بودند
مریم_میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفای ناهار فردا رو هم باهم بشوریم
همه دخترا از این حرف مریم استقبال کردند
مادر زهرا بدون اعتراض قبول کرد
مهلا خانم هم که از خداش بود که مهیا کنار مریم بمونه
به شهین خانم گفت که اگر می تونست خودش هم برای کمک می موند ولی باید همراه احمد آقا به خونه ی آقا احسان برن و برای مراسم فردا به اون کمک کنند
همه رفته بودن وفقط دخترا وشهین خانم تو حیاط نشسته بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایی داشتند
محمدآقا و شهاب هم اومدندو روی تختی که تو حیاط بود نشته اند
محمد آقا_خسته نباشید دخترای گلم اجرتون با امام حسین خیلی زحمت کشیدید
شهین خانم_ قراره امشبم بمونن و همه ی ظرفای فردا رو بشورن
محمد آقا_ پس تا میتونی ازشون کار بکش حاج خانوم
_شهین جونم بلاخره یه آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم کار بکش
_تا وقتی بگی شهین جون آب قند که نمیبینی هیچ کلی ازت کار میکشم
مریم سینی چایی و به سمت همه گرفت به مهیا که رسید مهیا آروم گفت
_خوشکل خانم از حاج آقا مرادی چه خبر
و چشمکی زد
مریم که هول کرد سینی و که دوتا استکان چایی داشت از دستش سر خورد و روی مهیا افتاد
مهیا از جاش بلند شد... شهین خانم به طرفش دوید
_وای چی شد
مریم تند تند مانتوی مهیا رو می تکوند
_وای سوختی مهیا
محمد آقا نگران به اونا نزدیک شد
_دخترم حالت خوبه
مهیا مانتویش و به زور از دست های مریم کشید
_ول کن مانتومو پارش کردی
_بده به فکرتم
_نمی خواد به فکرم باشی
رو به بقیه گفت
_چیزی نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودند...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿
🌿🌿🌺🌺🌿🌿
#رمان.جانَم.میرَوَد
نویسنده:فاطمه امیری زاده
#پارت۵۰
_بیدار شو دیگه تنبل
مهیا دست مریم و پس زد
_ول کن جان عزیزت
مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد
_بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم
مهیا سر جایش نشست
ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای
مهیا با دیدن هوای تاریڪ بلند شد و پنجره اتاق و باز کرد...
_هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی
مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت
_فدات واسه نماز بیدارت کردم
مهیا نمی دونست چرا ولی خجالت کشیدکه بگه نماز نمی خونه پس بی اعتراض مقنعه اش و سرش کرد
_مریم دخترا کجان؟؟
مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت
_اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن
مهیا با تعجب گفت
_زهرا پیششونه؟؟
_آره دیگه
مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشه با مریم به سمت سرویس رفتن
با اینڪه سال ها است که نماز نخونده بود اما وضو و نماز یادش مونده بود
به اتاق برگشت مریم چادر سفید گل گلی براش آورد
روبه قبله ایستاد و نمازش و شروع ڪرد
_الله اڪبر الله اڪبر
نمازش تموم شد بوسه ای بر روی مهر زد و نفس عمیقی کشید سجاده بوی گلاب
می داد احساس خوبی به مهیا دست داد
مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتوانه اینقدر خوب نماز بخونه ....
مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت و اونو بغلش کرد
مهیا با تعجب خودش و از مریم جدا کرد
_یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی
مریم خندید و بر سر مهیا کوبید
_پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم
_آخه الان وقت صبحونه است
_غر نزن