eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
476 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺مــے‌تپـد‌قـلبم‌وبـاهـرتپـش‍‍ـے قـصہ‌عـشق‌تـورامـی‌گـوید . .🍃❣ 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🍃 بانو! دنیا خراب آبادے است ڪه هر نقطه آن به هاے آلوده نا امن گشته است. اما فرشته هاے در محفل انس و یاد خدا در امنیتۍ بسر مۍبرند ڪه دیگران از طعم ولذت آن بی خبرند💫🌸🍃 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
··|🌿🌸|·· اذان✨ چہ‌ضࢪب‌آهنگ 🎶ِ قشنگے‌است مے‌گوید خدا‌همین‌نزدیڪیست ♥️ گوش👂🏻کن «الله‌اکبر»🍃 :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ناگهان خبرمیرسد ... 🔈انالله وانالیه راجعون 🎈فلانے فوت کرد.... 📢ناگهان... یهویی... 🎵🚫 سری به پیجش در اینستگرام میزنے مے بینے پر از ڪلیپهای ترانه وموسیقے ورقص وآواز وووو... 💖اثرے از یاد الله... ❤نام الله... 💚دین وایمان قرآن وذکر وآیات و احادیث... درپیجش نیست!!! 🖤همه پستهاے بیهوده.... 👌این پیج براے همیشه پرونده اش بسته میشه با همه محتویاتش دربرابر الله روز قیامت با صاحبش حاضر میشود... ✔پس خواهر و برادر عزیز نوجوان عزیز... 💥فراموش نڪن پیج تو صندوق_اعمالت هست... 💬دربرابر هرپستے، 🎥هرڪلیپے، 📱هرمطلبے ڪه میگذارے ،مسئول هستے 📝 ببین براے بعدازمرگت چه پس انداز ڪرده ای... 👈و مرگ هم خبر نمیڪند ... ناگهانے میاد... پشیمانی بعدازمرگ دیگه هیچ سودی ندارد... ☝الان سرے بزن به پیجت خودت ببین وقضاوت ڪن... خودت، خودت را محاسبه ڪن... قبل از اینڪه مرگت فرا برسه و از تو ڪاری برنیاید.... •┈┈••✾•🌿✨🌿•✾••┈┈• 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem •┈┈••✾•🌿✨🌿•✾••┈┈•
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل اول پارت ۲۱ نویسنده:فاطمه ولی نژاد «خدا لعنت کنه صدام رو ،هر بلایی سرش اومد کمش بود.» جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید:« ببخشید مجید جان ،نمیخواستیم ناراحتت کنیم.» و این کلام محمد ،آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خنده گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد :«نه، شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم .» و دیگه نتونست ادامه بده و با بغضی که هنوز گلو گیرش بود سر به زیر انداخت. حالا همه می خواستند به نوعی، میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند، از عبدالله که کتاب آورد و احادیثی در مورد عید قربان ‌خواند، تا ابراهیم ولعیا که تلاش می کردند به بهانه شیطنت‌ها و شیرین زبانی های ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیت های جالب پالایشگاه بندرعباس می گفت و از پیشرفت های چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت می‌کرد . اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم به این سادگی‌ها فراموشمان نمی‌شد، حداقل برای من که تا نیمه های شب به یادش بودم و با حس تلخش،شب به خواب رفتم . 💞🍃💞🍃💞🍃 سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییز سال ۹۱ می‌داد . از لای پنجره ،هوای پرطراوتی به داخل آشپزخانه می دوید و صورتم را نوازش می داد . آخرین تکه ظروف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است . ساعتی بیشتر نمی‌شد که از خواب برخواسته بود ،پس به نظر نمی رسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشاره‌ای به پنجره های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم:« داره بارون میاد، حیف که پشت پرده ها پوشیده است، خیلی قشنگه .» مادر لبخندی زد و با صدای بی رمقی گفت :«صدای تق تقش میاد که میخوره کف حیاط .» از لرزش صداش، دلواپسه حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم:« مامان !!حالت خوبه؟» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل اول پارت ۲۲ نویسنده:فاطمه ولی نژاد دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد «آره خوبم ،فقط یکم دلم درد میکنه، نمیدونم شاید به خاطر شام دیشب باشه.» در پاسخ من جملاتی می‌گفت که جای نگرانی چندانی نداشت ،اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی‌تری می‌داد ،که پیشنهاد دادم :«میخوای بریم دکتر؟» سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد:« مادر، چیزیم نیست.» سپس مثل اینکه فکری به خاطرش رسیده باشد نگاهم کرد و پرسید:« الهه جان، ببین از این قرص های معده نداریم!» همچنان که از جا بلند میشدم گفتم :«فکر نکنم داشته باشیم، الان می بینم.» اما با کمی جستجو در جعبه قرص ها، با اطمینان پاسخ دادم نه مامان نداریم . نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله گفتم:« الان میرم از داروخانه میگیرم .» پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت:« نه مادر جون، داره بارون میاد .یه زنگ بزن عبدالله، سر راهش بخره با خودش بیاره.» چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم:« حالا کو تا عصر!! الان میرم سریع میخرم میام.» از نگاه مهربانش می‌خواندم که راضی به سختی من نیست اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانع من نشد. چتر مشکی رنگ را برداشتم و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه های خیس را به سرعت طی می کردم تا سریعتر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهارراه ۱۰ دقیقه بیشتر راه نبود. قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً می‌دویدم. باران تند تر شده بود و به شدت روی چتر می‌کوبید. پشت در خانه رسیدم با یک دست چترم را گرفتم و در دست دیگرم، موبایل و کیف پول و قرص بود. می خواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده بود و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل بود، پشیمان شدم . کلید را به سختی از کیفم در آوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن ناگهانی در ،دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده بود و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، مانده بود . بی اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و سربه زیر پاسخ داد :«سلام ،ببخشید ترسوندمتون.» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل اول پارت ۲۳ نویسنده:فاطمه ولی نژاد هر دو باهم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم ولی سیم‌کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سر انگشتش سیم کارت را برداشت. نمی دانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش مشغول بستن چتر شدم ،شاید میترسیدم این چتر دست و پاگیر، خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهایی ترین قسمت سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماس نداشته باشد . با تشکر کوتاهی ،سیم‌کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم. حیات به نسبت بزرگ خانه را با گامهای سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه بود اعتراض کرد :«این چه کاری بود کردی مادر جون! چند ساعت دیگه عبدالله می‌رسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی .» موبایل از هم پاشیده ام را روی جاکفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به آشپزخانه رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پر مهر مادر را هم دادم:« اذیت نشدم مامان، هوا خیلی هم عالی بود.» با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم :«حالت بهتر نشده» قرص را از دستم گرفت و گفت :«چرا مادر جون بهترم.» سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید:« موبایلت چرا شکسته؟» خندیدم و گفتم :«نشکسته، افتاد زمین باتری و سیمکارتش دراومد.» و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم:« تقصیر آقای عادلیه ،من نمیدونم این وقت روز خونه چیکار میکنه .همچنین در و یه دفعه باز کرد ترسیدم.» از لحن کودکانه ام خنده اش گرفت و گفت :«خوبه مادرجون! جن که ندیدی.» خودم هم خندیدم و گفتم:«جن ندیدم ولی فکر نمیکردم یهو در و باز کنه.» ما در لیوان آب را روی میز شیشه‌ای مقابل کاناپه گذاشت و گفت:« مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه، بعضی روزها به جای صبح زود ،نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد.» و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت:« الهه جان من امروز حالم خوب نیست ،ماهی توی یخچاله، امروز غذا رو تو درست کن 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل اول پارت ۲۴ نویسنده:فاطمه ولی نژاد این حرف مادر که نشانه از بدحالی اش بود سخت ناراحت هم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم. با گفتن چشم به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود فکر کنم، به لحظه ای که در باز شد و صورت پر از آرامشش نمایان شد، به لحظه‌ای که خم شده بود و احساس می‌کردم می‌خواهد بی‌هیچ منتی کمکم کند، به لحظه ایکه صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم‌کارت را به دستم بدهد و به لحظه ای که با نجابتش سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند لحظه کوتاه ،کافی بود تا ا احساس احترام نسبت به این مرد غریبه که رضای پروردگار را در نظر می‌گیرد در دلم نقش ببندد و این آرزو بر دلم گذشت، که اگر این جوان اهل سنت بود آسمان سعادتمندیش پرستاره می‌شد. ماهی‌ها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر ناهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما می آیند و همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده راهی میوه فروشی شود. مادر به خاطر میهمان ها هم که شده برخاست و سعی می‌کرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله با عجله میوه ها را شستم و در ظرف بلور پایه دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد وعطیه، با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و پر از شور و انرژی شان در کنار جعبه شیرینی تر ،کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید :«انشاالله همیشه لبتون خندون باشه !خبری شده عطیه جان.» عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت میکشید با لبخندی پر شرم وحیا سر به زیر انداخت. محمد رو به عبدالله کرد و گفت :«داداش یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم.» با این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون برد. مادر مثل اینکه شک کرده باشد کنارعطیه نشست و با صدای آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید:« عطیه جان !به سلامتی خبریه؟» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل اول پارت ۲۵ نویسنده:فاطمه ولی نژاد عطیه بی‌آنکه نگاهش را از گل فرش بردارد ،صورتش از خنده ای ملیح پر شد و من که تازه متوجه شده بودم آن چنان هیجان زده شدم که بی اختیار جیغ کشیدم :«وای عطیه!! مامان شدی!!!!» عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت:« هیس، عبدالله میشنوه.» مادر چشمانش از اشک شوق پر شد و لب هایش می خندید که رو به آسمان زمزمه کرد« الهی شکرت » سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم می‌گفت :«مبارک باشه مادرجون، انشاالله قدمش خیر باشه.» از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم:« نترس اگه منم جیغ نزنم الان خود محمد ،به عبدالله میگه. بابا اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه .» حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند. عبدالله بی آنکه به روی خودش بیاورد به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت:« فدات شم مادر ،انشالله مبارک باشه.» سپس چهره ای جدی به خود گرفت‌و ادامه داد :«محمد جان از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی. مبادا از گل نازکتر بهش بگی.» انگار این خبر بهجت انگیز درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم که انگار فعلا از روبرو شدن با پدر شرم داشت ،نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمدخواند که بالاخره پیش از تاریکی هوا رفتند و بعد از نماز مغرب به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پر کرده و برای پدر بردم. مادر ،نگاه پرسشگر پدر را بی پاسخ نگذاشت و گفت:« عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره.» و برای اینکه پدر ناراحت نشه با لحنی ملایم ادامه داد :«عطیه خجالت میکشید با شما چشم تو چشم بشه، واسه همین رفتن.» لبخند مردانه‌ای در صورت پدر نشست و با گفتن «به سلامتی »شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه که اهل هم صحبتی با مادر نبود ، دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
مداحی_آنلاین_دلبرتین_عالم_حجت_الاسلام.mp3
3.39M
🍃🌺 🎧 (ع) ♨️دلبرترین عالم بسیار دلنشین👌 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
❤️ 💥مـا همـانیـم که از عشـق تـو غفلـت کردیـم ⭐بـا همه آدمیـان غیـر تـو خلـوت کردیـم 💥سـال هـا می گـذرد، منتظـری بـرگـردیـم ⭐و مشخـص شـده مـاییـم که غیبـت کردیـم 💚 ‌ 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem