28.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ ویژه
واکنش مردم فلسطین به نامهای از
🌷 حاج قاسم🌷
سردار عزیز؛به خود میبالیم که تو از مایی ودر خاکی زندگی میکنیم که تو در آن متولد شدی
#مردمیدان
#سرداردلها
#افتخارمن
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
|🧡🍃💭|
🦋⃟✦اگـه میبینے #رفیقٺ داره ;
به راه #ڪج میره
باید #راهنـماش بشے؛😊⃟✧
بهعنـوان #رفیقش مسئولے
وگرنه روز #محشـر پاٺگـیره..!🖐🍃
اگه #سڪوتڪنے
و #کمکشنڪنے..
همیـنآدم ڪھ داره #خطامیـره #روزحسـابرسے میاد #جلوٺـومیگیره🤕
میگه:
ٺوڪھ #میدونسٺے مندارم
#اشٺباهمیڪنم❌
چــرابهـم #گوشزد نڪردے؟!
چرا #دسٺمـو نگرفٺے!!😑
[یـومالحسـرٺ..]
#امربهمعروفونهےازمنڪر #ماهممسئـولیــم...،
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
هدایت شده از 𝔶𝔬𝔬 𝔰𝔢𝔲𝔬𝔫𝔤 𝔥𝔬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستم از پروفایل های تو عکس می خوای جایی که اومدی درست منبعش هست اگه لینک میخوای پایین هست
https://eitaa.com/porofael_mazhabe
https://eitaa.com/porofael_mazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌱🌹
✦
🎞 یک راه برای به یاد امام زمان بودن در طول روز.
آیت الله بهجت: قبل از اینکه صدات به گوش خودت برسه...
#استادعالی
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
•°🌱
رمضان ماه عزیزی ستــ ،
بشرطے کہ فقط
خوردنِ غصہی تو ،
روزه به بطلان نڪشد...
#السـلام_علیــک_یااباعبـــدلله
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#دعاےهنگامافطار°•.🌱.•°
دعاےامیرالمومنیݩهنگامافطار💓✨
✨بِسمِاللّٰهِاللّهُمَّلَڪَ
صُمناوعَلىرِزقِڪَأفطَرنا
فَتَقَبَّلمِنّاإنَّڪَأنتَالسَّمیعُالعَلیمُ✨
#التماسدعایفرج🤲🏻🌷🍃
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل چهارم
پارت ۲۸۵
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرین ترین خاطره زندگی ام بود که
ً سال پیش در چنین روزی جشن ازدواجمان برگزار شد و من و مجید دقیقا پس
از یک ماه عقد، درست در چنین شبی به خانه خودمان رفتیم. تنها خدا
میداند در این یکسال چه روزهای سخت و تلخی را با همه وجودمان چشیده و
در عوض چه لحظات دل انگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر،
صاحب فرشته ای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداری ام بود.
حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی
خلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ
کرده و با استفاده از نان همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان
همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم.
هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل
گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم میشد که به بهانه یک جشن دو نفره
هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم. همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانه
پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پا کت دسته داری گذاشتم و
در فرصتی که تا بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت میکردم. با پولی که از
فروش طلاهایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک
رونقی بدهیم. اتاق پذیرایی را با یک دست مبل راحتی، یک فرش کوچک و چند
گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز تلویزیون
تمام شیشه ای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه اثاث نه چندان گران قیمت، به
خانه جلوه ای داده باشیم.
همانطور که دلم میخواست سرویس خواب سفیدی
ِ انتخاب کرده و با ست پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، اتاق خواب زیبایی،چیده بودم و اتاق دیگری نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم
برای حوریه گذاشته بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم سرویس تخت و کمد کاملی برایش بخریم،ولی عجالتا
ً همین تخت کوچک را با عروسکهای قد
و نیم قدی تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل چهارم
پارت ۲۸۶
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینت های خالی اش به تدریج با سرویسهای پذیرایی ودم دستی
ُ پر میشد تا شاید خاطرات تلخ زندگی به تاراج رفته ام، قدری
از ذهنم پا ک شود، ولی طومار غصه هایم به اینجا ختم نمیشد که من در این
بازی ناجوانمردانه، همه اعضای خانواده ام را باخته و در روزهایی که بیش از هر
زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای مادری کنارم نبود که حتی
لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمیکردند و حالا در این شرایط حساس،
همه کس من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانواده اش را از دست داده و جز من کسی را نداشت. عبدالله افسرده تر از گذشته، کمتر سری به ما
میزد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی
دو بار با عطیه و لعیا تماس گرفته بودم تا شاید به رابطه ای کوتاه و پنهانی، مونس
روزهای تنهایی ام شوند که تا پیش از این برای من مثل خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلا
ً تماسم را جواب نداد و لعیا به پیامکی چند کلمه ای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم.ظاهرا
ً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و مجازات سخت وسنگینمان،پدر آنچنان زهرِ چشمی از بقیه گرفته بود که حتی جرأت
نمیکردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان بیاورند.
حالا تنها کسی که هر از
گاهی به منزلمان می آمد و هفته ای یکی دو بار تماس میگرفت، عبدالله بود و البته
همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پر جنب و جوشش،
حسابی با مجید گرم میگرفت.
حالا در پس همه این بی وفایی ها، دلتنگی مادر
هم بیشتر عذابم میداد، به خصوص که از خانه و همه خاطراتش جدا شده بودم
و حالا تنها یادگاری ام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم
به دیدن صورت زیبایش خوش باشد. اما به لطف خدا آفتاب عشق زندگیمان،آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز
هم به رایحه حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی ساده، خدا
را شکر میکردیم.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل چهارم
پارت ۲۸۷
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
ساعت از هفت گذشته بود که بالاخره انتظارم به سر رسید و مجید وارد خانه شد.برای مرتسم امشب دوغ و یک خوشه موز خریده بود تا جشن ساده و
خودمانی مان چیزی کم نداشته باشد و نمیدانستم که هدیه سالگرد ازدواج را
در کیفش پنهان کرده و میخواهد در حضور امواج دریا تقدیمم کند که
با این وضعیت نامناسب اقتصادی،اصلا
ً توقع نداشتم برایم هدیه ای خریده باشد.
نماز مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب خاطره انگیز، به میهمانی
دامان دریا رفتیم. دیگر نمیتوانستم مثل گذشته پیاده به ساحل بروم و بخاطر
سنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز بیشتر آزارم میداد، تاکسی گرفتیم و
فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به ساحل را پیاده پیمودیم. جایی دور از
ازدحام جمعیت، در روشنایی چراغهای لب دریا، روی ماسه های نرم و نمناک
ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل شب دریا سپردیم. نگاهمان به
جادوی سایه سیاه دریا بود و در خلوت دونفریمان، به صدای سحر انگیز خزیدن
امواج روی تن ساحل گوش میکردیم که شبهای بندر در این هوای خوش بوی
بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید در
کیفش را باز کرد و همانطور که
بسته کادو پیچ شده ای را از کیفش بیرون می آورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:«شرمنده الهه جان! میخواستم اولین سالگرد ازدواجمون برات یه چیز حسابی
بگیرم، ولی نشد.»
سپس در برابر نگاه منتظر و مشتاقم، بسته را به دستم داد و با لبخندی لبریز محبت زمزمه کرد:«اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه هدیه خیلی
ناقابله! إنشاءالله جبران میکنم!»
و دلم نیامد بیش از این شاهد شرمندگی اش
باشم که بسته را در آغوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی برایم خریده،
پاسخش را به مهربانی دادم: «مجید! اینجوری نگو! هر چی که تو برام بگیری، خیلی
هم با ارزشه!»
میدیدم نگاهش از اضطراب واکنشم به تپش افتاده که سریعتر کاغذکادو را باز کردم تا خیالش راحت شود که دیدم برایم چادر بندری پوست پیازی
رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که لای پارچه کردم،
تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم رقصید تا زیبایی ملیحش را بیشتر
به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از هیجان پر شده
بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم: «وای مجید! خیلی قشنگه!»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل چهارم
پارت ۲۸۸
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
شام را که خوردیم، دیگر توان نشستن نداشتم که تخته کمرم از درد خشک شده
و خجالت میکشیدم دراز بکشم. هر چند این سمت ساحل به نسبت خلوت بود،ولی باز هم از بیم نگاه نامحرم، دلم نمیخواست بخوابم و دلم نمی آمد به این زودی
از میهمانی با شکوه دریا دل بکنم که رو به مجید کردم و با لحنی ملایم، گله
کردم: «این دخترت خیلی اذیت میکنه! یه لحظه آروم نمیگیره! یا لگد میزنه یا
میگه خسته شدم بریم خونه!»
و در برابر نگاه ناباورش، خندیدم و گفتم: «مستقیم
که نمیگه بریم خونه! ولی انقدر کمرم درد میگیره که میفهمم باید برم خونه!»
از
لحن شرارت بارم، خودم خندیدم و مجید را نگران کردم که با قاطعیت پیشنهاد دلد:«خب بلند شو بریم. تو همینجا وایسا، من میرم ماشین میگیرم.»
و من دلم
نمیخواست این شب زیبا به آخر برسد که دستپاچه پاسخ دادم: «نه! نمیخواد
بری! حالا یه خورده دیگه بشینیم، بعد میریم.»
از دستی که به کمر و پهلویم گرفته
بودم، متوجه حالم شد و باز با دلواپسی اصرار کرد: «خیلی وقته نشستی، کمرت
خشک شده. ای کاش دیگه بریم خونه استراحت کنی.»
نگاهش کردم و با لحنی
کودکانه خواهش کردم: «نمیشه یه کم دیگه بشینیم؟»
و دیگر نتوانست مقاومت
کند که خندید و گفت: «چرا نمیشه الهه جان؟ تا هر وقت دوست داشته باشی،
میشینیم.»
و من که خیالم برای ماندن راحت شده بود، نگاهش کردم و به نیت
شیطنتی دیگر، شروع کردم: «فکر کنم حوریه به تو رفته که انقدر اذیت میکنه!».
چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و فهمید میخواهم سر به سرش بگذارم
ُ که با خنده ای که صورتش را پر کرده بود، منتظر شد تا نقشه ام را عملی کنم که خندیدم و گفتم: «مگه دروغ میگم؟ مگه تو منو کم اذیت
میکنی؟»و با مکثی کوتاه گفتم:«بفرما! شاهد از
غیب رسید! خودشم داره لگد میزنه که بگه به بابام رفتم!».
از جمله آخرم با
صدای بلند خندید و میان خنده پرسید: «مگه من لگد میزنم که لگد
زدن این فسقلی به من بره؟» و تا خواستم پاسخی سر
هم کنم،خودش با حاضر
جوابی پیش دستی کرد: «داره لگد میزنه که بگه من به بابام نرفتم، به مامانم
رفتم!»
گفتم: «شرط میبندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!» که باز خندید و با صدایی که از
شدت خنده، بریده بالا می آمد، جواب داد: «اون دفعه هم شرط
بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط میبندی که به من میره،
ولی به خودت میره، مطمئنم!»
و درست دست روی نقطه ای گذاشت که کم آوردم
و در برابر نگاه شکست خورده ام، با مهربانی
مژده داد: «من مطمئنم که حوریه به خودت میره!! وقتی به
دنیا اومد خودت میبینی!»
و ترانه خنده شیرینش با امواج دریا در هم پیچید و در
صحنه ساحل گم شد و دل من به جای دیگری رفت که سا کت شدم.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل چهارم
پارت ۲۸۹
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
برای اولین
بار دغدغه اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه
چیز، ظاهر حوریه نبود و میترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید شیعه متمایل
شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته ام خیره شد و
دلواپس حالم، سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟ حالت خوب نیس؟».
و درد من
چیز دیگری بود و حیا میکردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل
مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید: «میخوای بریم خونه؟»
نمیتوانستم درد
دلم را پیش محرم غمهایم رو نکنم و نمیخواستم نگاهم به چشمان مهربانش
بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم: «مجید! برای تو مهمه که
حوریه شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سنی بشه، تو بهش ایراد میگیری؟»
که
بی معطلی پاسخم را داد: «مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه
جان؟این چه سوالیه حالا!!»
همانطور که گوشه چادر بندری را با سرانگشتان عصبی ام به بازی گرفته
بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم: «یعنی واقعا دلت
نمیخواد حوریه شیعه بشه؟»
موهای مشکی اش در دل باد لب ساحل،
میرقصیدند که سرش را کج کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد
گرفت: «مگه من تا حالا از تو خواستم شیعه بشی؟»
درد کمرم شدت گرفته و تا
پهلویم می پیچید و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که فعلا پای مذهب دخترم
در میان بود.
میدانستم همچنانکه من لحظه ای از اندیشه هدایتش به مذهب تسنن کوتاه نیامده ام، او هم حتما
هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش
داشته و شاید نجابتش اجازه نمیداده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به
چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم:«یعنی هیچ وقت دلت نمیخواست منم مثل
خودت شیعه باشم؟»
سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی عجیب
فرو رفت و دل من بیقرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که سرش
پایین بود، با صدایی آهسته گفت: «نه!» و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه
متحیرم، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. سرش را بالا آورد و با چشمانی که
زیر نور چراغهای زرد حاشیه ساحل، روشن تر از همیشه به نظرم میآمد، پاسخ
کوتاهش را تفسیر کرد: «الهه! روزی که از ته دلم از خدا تو رو
میخواستم ، میدونستم تو یه دختر سنی هستی! من از نجابت تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیات خوب دیگه ای که داشتی! من تو رو
همینجوری که هستی، دوست دارم!» جملاتش هر چند صادقانه بود،ولی پاسخ بیتابی دل من نمیشد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری وارد شدم:«ولی مطمئنا
ً حساب من با حوریه فرق میکنه. به قول خودت منو
همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه دخترته! شاید دلت بخواد براش
یه تصمیم دیگه ای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، شیعه و سنی نیس و شاید بخوای...»
که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه حکم داد: «حوریه وقتی به دنیا
بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!» و برای من کافی نبود که من هنوز
امیدم را برای تسنن مجید از دست نداده و نمیتوانستم تصور کنم پاره تن خودم و
دست پرورده جسم و روحم، یک مسلمان سنی نباشد که دیگر نتوانستم
ناراحتی ام
را پنهان کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعلام کردم:«ولی برای من خیلی
مهمه که دخترم سنی باشه!»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃