eitaa logo
ملاردی ها
79 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
18هزار ویدیو
200 فایل
استقلال آزادي جمهوري اسلامي @Gh123 Admin @Arangeh @Malardiha https://eitaa.com/karizno
مشاهده در ایتا
دانلود
اطلاعیه بسم الله الرحمن الرحیم اللّهمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَهَ وَ ابیها وَ بَعلِها و بَنیها وَ السِّرِ المُستَودَعِ فیها بِعَددِ ما احْاطَ بِه عِلْمُکَ احتراما با توجه به ویژه برنامه شهدای گمنام و حضور پرشور مردم در این برنامه نورانی و همچنین مراسمات مساجد شهر در شب شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و برودت هوا، عزاداری شب شهادت حضرت زهرا س در سطح شهر کنسل و ویژه برنامه روز شهادت با حضور هیات مذهبی راس ساعت ۱۰ صبح در میدان ولی عصر عج و سپس حرکت به سمت مسجد فاطمیه س و سخنرانی حجه الاسلام زادهوش و مداحی حجه الاسلام رجائی برگزار و در پایان مهمان سفره کرم ائمه اطهار هستیم.
🏴🏴🏴 مراسم عزاداری و سوگواری شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها ✔️ به کلام حجت‌الاسلام والمسلمین سید مهدی تاج زاد ✔️ با نوای گرم کربلائی مجید عنایتی ◼️ زمان: از روز دوشنبه ۱۲ آذرماه ۱۴۰۳ بعد از نماز مغرب و عشا به مدت ۵ شب ◼️ مکان : خیابان فرشته مصلی نماز جمعه مسجد حضرت قائم (عج)
هدایت شده از بسوی گام دوم
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ این صدا و تصویر دکتر حبیبی، ساکن آمریکاست که فقط سالی دو بار به ایران میآد و هموطنان مون باید مدتها در نوبت باشن تا نوبت معاینه شون برسه. ♻️ تموم کسانیکه انواع سردرد، درد چشم و دردمعده،کمردرد و زانو درد و دردهای مُزمِن دارن حتما این کلیپ رو ببینن، 👌 🔴مخصوصاً کسانیکه از چهل سال و میانسالی عبور کردن! این صحبتها دوای بسیاری از دردهای اونهاست! 🟢هدیه اش بدیم به بزرگترها ، دوستان و فامیلهای عزیزی که از مشکلات جسمی، حرکتی رنج میبرن . 📌این کلیپ بسیار مهم رو تو پیج شخصی‌تون حتمآ ذخیره کنید. تا برای همیشه داشته باشید. مطمئنا. بدردتون خواهد خورد. ღ꧁ღ╭⊱ꕥ ๛═ ꕥ⊱╮ღ꧂ღ
قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنْ فَاطِمَةَ لِمَ سُمِّيَتْ زَهْرَاءَ فَقَالَ لِأَنَّهَا كَانَتْ إِذَا قَامَتْ فِي مِحْرَابِهَا زَهَرَ نُورُهَا لِأَهْلِ السَّمَاءِ كَمَا يَزْهَرُ نُورُ الْكَوَاكِبِ لِأَهْلِ‏ الْأَرْضِ. راوی می گوید به امام جعفر صادق عليه السّلام گفتم: براى چه فاطمه ع زهراء ناميده شد؟ فرمودند: براى اينكه هر گاه فاطمه ع در محراب عبادت مي ايستاد نور او براى اهل آسمان مي درخشيد همان طور كه نور ستارگان براى اهل زمين مي درخشد. 📚 بحار الأنوار (ط - بيروت) ؛ ج‏43 ؛ ص12. 🆔 @huoooo
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍🏼 این کارشناس افغان‌تبار تنها در ۲ دقیقه و ۵۳ ثانیه مسئلهٔ عقب‌ماندگی برخی کشورهای مسلمان را به قدری زیبا و کامل تشریح می‌کند که گویی مخاطب به یک سمینار چند ساعته رفته است.
۲۹ نوامبر،‏ ۱۶.۰۵​ (1).mp3
15.31M
روضه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها التماس دعای فرج😭😭😭
⭕️‏وقتی اقتصاددان بدون کوچکترین بررسی، نظر می دهد... مهدی پازوکی گفته «تسهیلات قرض الحسنه ازدواج و فرزند آوری باعث ورشکستگی بانک ها میشه» این در حالیه که سهم وام قرض الحسنه از کل مانده تسهیلات پرداختی بانک ها «فقط ۳ درصده.» ۹۷ درصد دیگه باعث ورشکستگی نمیشه اما این ۳ درصد میشه. یاللعجب! @mersad598
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چند وقت پیش برای خودم و فاطمه دوتا چادر سفارش دادم برامون بدوزن . چادرها آماده شد . با دوست عزیزی که زحمت دوختش رو کشیده بودن داشتم هماهنگ میکردم که اگه ممکنه چادر ها رو به دستم برسونن ؛ خودم شرایط تحویل گرفتنش رو نداشتم. ایشون قبول کردن و گفتن اسنپ میگیرن و برامون میفرستن .شب چهارشنبه سوری بود ؛ بعد از چند دقیقه تماس گرفتن که هر چقدر تلاش کردم هیچ راننده ای درخواستم رو قبول نمیکنه ، اگه امکانش هست اسنپ رو شما بگیرین . درخواست اسنپ دادم هیچ راننده ای قبول نکرد . دوباره هم اسنپ و هم تپسی رو همزمان گرفتم . بعد از ۲۰ دقیقه اسنپ پیدا شد . تماس گرفتم : ببخشید آقا میخواستم یک بسته ای رو به دستم برسونید . راننده قبول نکرد و سفر رو لغو کردم . و مجدد هم درخواست اسنپ و تپسی ... دیر وقت شده بود و من هم خیلی عجله داشتم . بعد از چند دقیقه در ناامیدی تمام راننده ای قبول کرد . تماس گرفتم : ببخشید آقا امکانش هست بسته ای رو به دستم برسونید ؟ بعد از چند دقیقه مکث گفتند: داخل بستتون چیه ؟ گفتم :لباس. ایشون قبول کردند . نگرانی بعدی این بود که خودم خونه نبودم و مونده بودم چطوری بهشون بگم بسته رو به نگهبانی تحویل بدن . چون معمولا کسی قبول نمیکنه و باید کسی باشه که بسته رو تحویل بگیره . راننده رسید و تماس گرفت : ببخشید خانم من رسیدم . گفتم اگه امکانش هست بسته رو به نگهبانی تحویل بدید . گفتند: همون آقایی که داخل ساختمون نشستند؟ گفتم بله ، بهشون بگین که بسته برای ...۱۱_۱۸. دیدم اون آقا ادامه داد . ۱۸_۱۱_۵ خیلی تعجب کردم اما اصلا توجه نکردم و دوباره تکرار کردم بفرمایید بسته برای ... دوباره گفتند: خانم من این شماره رو از دیشب حفظم ۵_۱۱_۱۸ ساکت و مبهوت مونده بودم . _ببخشید خانم تو بسته چادره؟ دوتا چادر ؟ +بله _شما تو خانوادتون شهید دارین ؟ شهید گمنام ؟ +شهید داریم ولی گمنام نه. راننده با حس و حال عجیبی گفت : من دیشب خواب دیدم ،خواب دیدم شهیدتون بهم دوتا داد و گفت : اینارو تحویل نگهبانی بده . بگو برای ۵_۱۱_۱۸ من از دیشب این شماره رو حفظم . شهید شما دیشب منو تا اینجا آورد که چادرها رو به شما برسونم . نمیدونم حکمتش چیه...🌿🤍 ۱۴۰۲/۱۲/۲۲ وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ أَمۡوَٰتَۢاۚ بَلۡ أَحۡيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ  😭
🔻بماند در تاریخ و ثبت شود اردوغان فقط حامی رژیم‌صهیونیستی نیست بلکه اردوغان یک یهودی مخفی است. @mersad598
بین من و خان‌طومان یک عزیزی هست که جزء جزء بدنشو جا گذاشته اونجا استوری همسر
📝ادا کردن قرض پدر/ مناعت طبع را از پدرم یاد گرفتم 📚خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی ✍پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. 🔻احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم : کارگر نمی خواهید؟ و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت : 🔻اسمت چیه؟ گفتم: قاسم گفت : چند سالته؟ گفتم : سیزده سال گفت: مگه درس نمی خونی!؟ گفتم: ول کردم. گفت: چرا؟! گفتم: پدرم قرض دارد. وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. 🔻گفتم : آقا، تو رو خدا به من کار بدید. اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: می تونی آجر بیاری؟ گفتم: بله. گفت: روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی. خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. 🔻جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت: این هم مزد این هفته ات. حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. 🔻عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. 🔻نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: آقا، کارگر نمی خوای؟ همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند: نه. 🔻تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. 🔻رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت : چکار داری؟! با صدای زار گفتم: آقا، کارگر نمی خوای؟ آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. 🔻چهره مرد عوض شد و گفت : بیا بالا. بعد یکی را صدا زد و گفت : یک پرس غذا بیار. چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم : نه، ببخشید، من سیرم. آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: پسرم، بخور. غذا را تا ته خوردم. 🔻حاج محمد گفت : از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم. برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. 🔻از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. 📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توییت بزن و سایه جنگ را از سر سوریه بردار😳 بهتر از این برای نمیشه گفت نیتش هر چه باشد واقعاً حرف دل بچه‌های انقلاب را گفته است...