هدایت شده از سلوک شیعه
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️پاداش عجیب خدا برای منتظران ظهور
#حکایت زیبایی از پیرمردی که در زمان امام صادق علیهالسلام منتظر ظهور بود!
📚کفایة الاثر ج1 ص264
#انتظار_حضرت
#امام_صادق علیهالسلام
👈عضویت در سلوک شیعه👉
@solok_shieh
هدایت شده از باهم
628.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📘#حکایت
🍁 مردی نزد بایزید بسطامی رفت و گفت که سی سال روزه گرفته و مشغول عبادت بوده اما هیچ نشانی از نزدیکی به خداوند در خود نمی بیند.
🍁 بایزید در پاسخ گفت:
اگر صد سال دیگر هم به این کار ادامه دهی اتفاقی برای تو رخ نخواهد چون کارت خالصانه نبود و مردی محاسبه گری هستی، در غیر اینصورت چگونه می توانستی لحظات عشق و عبادت را بشمری؟!
🍁 وقتی معامله در کار باشد عشق و عبادت ارزشی ندارد. وتو را به جایی نمی رساند .
🍁 بی دلیل ومحاسبه عشق بورزید و بی ریا عبادت کنید تا همه چیز را به دست بیاورید.
→🌥💛←@B_rang_khodaa
#حکایت
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشـــق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
꧁ @mavarai ꧂
#حکایت #ذکرهای_نورانی
در کتابهای ادعیه –مانند مصباح و بلد الامین کفعمی- دعایی معروف به « #دعای حریق » سفارش شده است که زمان خواندن آن بعد از نماز صبح میباشد. در علت نامگذاری آن، روایتی از امام صادق(ع) نقل شده که آنحضرت فرمود: از پدرم امام باقر(ع) شنیدم که فرمود:
«من با پدرم امام سجاد(ع) به منطقه قبا رفتیم تا از پیرمردی از انصار عیادت نماییم، در این هنگام فردی نزد پدرم آمد و گفت خانه خود را دریابید که آتش گرفته است! پدرم سوگند یاد نمود که خانهام آتش نگرفته است! آن شخص رفت و پس از مدتی با گروهی از شیعیان آمد و آنان نیز با گریه خبر آتشسوزی منزل را با سوگند به اطلاع پدرم رساندند. پدرم بار دیگر فرمود: هرگز! سوگند به خدا، خانهام آتش نگرفته است و اطمینان من به پروردگار، بیش از آن چیزی است که در نزدم وجود دارد! بعدها مشخص شد که تمام خانههای اطراف آتش گرفته، اما به خانه حضرتشان آسیبی وارد نشده است. پدرم از پدرش حقیقت ماجرا را پرسید؟ حضرتشان پاسخ داد: این چیزی است که از دانش پیامبر (ص) به ارث نزد ما است، که این دانش، دوست داشتنیتر است برای ما، از دنیا و هر آنچه در آن است از مال و ریاست و سلاح و نیروی توانای جنگی و این دانش، ارث یا هدیهای است که جبرئیل(ع) برای پیامبر(ص) آورده است و ایشان به علی(ع) و دخترشان فاطمه(س) آموختند و از آنان به ما منتقل شده است و این دانش دعای کاملی است که هرکس در هر روز آنرا در مقابلش قرار دهد و بخواند خداوند هزار فرشته را میگمارد تا او و خانواده و فرزندان و وابستگان و نزدیکانش را از خطر آتشسوزی و غرق شدن و ... محافظت نماید».[1]
«دعای حریق» با این فراز آغاز میشود:
«اللَّهُمَّ إِنِّی أَصْبَحْتُ أُشْهِدُکَ وَ کَفَى بِکَ شَهِیداً وَ أُشْهِدُ مَلَائِکَتَکَ وَ حَمَلَةَ عَرْشِکَ وَ سُکَّانَ سَبْعِ سَمَاوَاتِکَ وَ أَرَضِیکَ وَ أَنْبِیَاءَکَ وَ رُسُلَکَ وَ وَرَثَةَ أَنْبِیَائِکَ وَ رُسُلَکَ وَ الصَّالِحِینَ مِنْ عِبَادِکَ وَ جَمِیعَ خَلْقِکَ فَاشْهَدْ لِی وَ کَفَى بِکَ شَهِیداً أَنِّی أَشْهَدُ أَنَّکَ أَنْتَ اللهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ الْمَعْبُودُ وَحْدَکَ لَا شَرِیکَ لَکَ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُکَ وَ رَسُولُکَ وَ أَنَّ کُلَّ مَعْبُودٍ مِمَّا دُونَ عَرْشِکَ إِلَى قَرَارِ أَرْضِکَ السَّابِعَةِ السُّفْلَى بَاطِلٌ مُضْمَحِلٌّ مَا خَلَا وَجْهَکَ الْکَرِیمَ...».
این فراز از دعا ده مرتبه خوانده میشود.
سپس در ادامه، این قسمت از دعا خوانده شود: «سُبْحَانَ اللهِ وَ الْحَمْدُ للهِ وَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ وَ اللهُ أَکْبَرُ أَسْتَغْفِرُ اللهَ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ مَا شَاءَ اللهُ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللهِ الْحَلِیمِ الْکَرِیمِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْحَقِّ الْمُبِینِ عَدَدَ خَلْقِهِ وَ زِنَةَ عَرْشِهِ وَ مِلْءَ سَمَاوَاتِهِ وَ أَرَضِیهِ...».[2]
ارتباط با استاد
꧁ @mosharraf ꧂
کانال علوم غریبه و ماورائی
https://eitaa.com/joinchat/1053818938Cfbc88f9a55
کانال علوم غریبه 👆 اولین و معتبرترین کانال در این علم
هدایت شده از باهم
#حکایت
✍ ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد علت چيست؟
ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست.
#خداوندداناوحکیم
#امیدواروصبورباشید
🆔 کانال سبک زندگی اسلامی | عضو شوید 👇
🇮🇷@monjiqoran
@Elteja_tales | کانال قصّههای مهدوی4_5776043251416961282.mp3
زمان:
حجم:
2.33M
🔸عطر عجیب صلوات
#حکایت قدردانی عجیب رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از مردی که زیاد #صلوات میفرستاد
📌لینک شرکت در پویش ختم صلوات
هدایت شده از 🇮🇷خادمین مخلص شهر جدید (فازیک)بهارستان🇮🇷
📘#حکایت
چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مىخاست و كلید بر مىداشت و درب خانه پیشین خود باز مىكرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مىگذراند. سپس از آنجا بیرون مىآمد و به نزد امیر مىرفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مىرود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مىخواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مىبینم؟»
وزیر گفت: «هر روز بدین جا مىآیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.»
امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!»
📗📚https://eitaa.com/joinchat/1478689249C92c984b30e
🌼🌼🌼☘️☘️☘️🌼🌼🌼
😡
♦️#حکایت ما
حکایت مالک در جنگ صفین بود!
که فرمود فقط چند ضربه شمشیر تا فتح خیمهی دروغ و تزویر مانده ؛
ولی عوام به کاغذ پارههای بر سر نیزه نگاه میکردند ؛
تن به حکمیت دادند!!!
و آن شد که دیدیم.
🔴 اکنون ما آن عوام هستیم،
و باید تاوان #انتخاب_غلط خود را بدهیم!!!
حتی اگر دردآور و جانکاه باشد.
🎙باشد که #عبرت گیریم. 😔
هدایت شده از باهم
#حکایت
تابستان 1363 كه در شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا، با مادري به همراه دو دخترش برخورد كردم كه در حال درو كردن گندمهايشان بودند
فرماندهي گروهان، ستوان آسيايي به من گفت: مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع كنيم و برويم گندمهاي آن پيرزن را درو كنيم.
به او گفتم: چه بهتر از اين! شما برويد گروهان خود را بياوريد تا با آن پيرزن صحبت كنم. جلو رفتم
پس از سلام و خسته نباشيد گفتم: مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بيرون برويد تا به كمک #سربازان گندمهايتان را درو كنيم. شما فقط محدودهي زمين خودتان را به ما نشان دهيد و ديگر كاري نداشته باشيد
پيرزن پس از تشكر و قدرداني گفت: پس من ميروم براي كارگران حضرت #فاطمهي_زهرا(سلام الله عليها) مقداري هندوانه بیاورم
ما از ساعت 9 الي 11/30 صبح توسط پانصد سرباز تمام گندمها را درو كرديم. بعد
از اتمام كار، سربازان مشغول خوردن هندوانه شدند. من هم از اين فرصت استفاده كردم
و رفتم كنار پيرزن، به او گفتم: مادر چرا صبح گفتید ميروم تا براي كارگران حضرت فاطمه(س) #هندوانه بياورم. شما به چه منظور اين عبارت را استفاده كرديد؟
گفت : ديشب #حضرت_فاطمهي_زهرا(سلام الله عليها) به خوابم آمد و گفت: چرا كارگر نميگيري تا گندمهايت را درو كند ديگر از تو گذشته اين كارهاي طاقتفرسا را انجام دهي
من هم به آن حضرت عرض كردم: اي بانو تو كه ميداني تنها پسر و مرد خانواده ما به شهادت رسيده است و درآمدمان نيز كفاف هزينه ی كارگر را نميدهد، پس مجبوريم خودمان اين كار را انجام دهيم
بانو فرمودند: غصه نخور! فردا كارگران از راه خواهند رسيد. بعد از اين جمله از خواب پريدم
امروز هم كه شما اين پيشنهاد را داديد، فهميدم اين سربازان، همان كارگران حضرت ميباشند. پس وظيفهي خود ديدم از آنها پذيرايي كنم
بعد از عنوان اين مطلب، ناخودآگاه قطرات #اشك از چشمانم سرازير شد و گفتم: سلام بر تو اي دخت گرامي پيامبر(سلام الله عليها) #فدايت شوم كه ما را به كارگري خود قابل دانستي
#یازهراس
⚜ راوی : سرگرد مسلم جوادي منش
📚 منبع: كتاب نبرد ميمك، احمد حسينا، مركز اسناد انقلاب اسلامي
@parvaanehaayevesaal
🌸🌸🌸