eitaa logo
🤶🏻مامانوئل🤶🏻
740 دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
34هزار ویدیو
207 فایل
سلام دوست عزیزم🤶🏻 من مهلام مامان🤱🏻علی کوچولو(سوپراستار کانال😂) قراره بهترین کانال خرید جمعی باقیمت رقابتی رو بسازیم همچنین آموزش و هرچیز جذابی پیدا کنم میزارم تا از روزمرگی مون فاصله بگیریم😎 🎁همراهم باش تا با شگفتانه ها حالت خوب بشه🎁 @Mahlaershadi
مشاهده در ایتا
دانلود
😍❤️ داستان زندگی و آشنایی من خیلی با بقیه فرق داره من شانزده سالم بود که پدرم از داربست سرکار افتاد کمرش شکست از گردن فلج شد افتاد گوشه خونه من از همه بچه ها بزرگتر بودم خواستم درس و ول کنم مادرم نذاشت خودش چادرش و بست کمرش و مشغول شد سبزی پاک میکرد خونه مردم و تمیز می کرد بند مینداخت خلاصه خرج ما چهارتا بچه رو درمی آورد هر وقت میگفتم برم سرکار با جارو خوب منو می کوبند ولی بالاخره رضایت داد دو سه ساعت بعد مدرسه سر چهارراه گل بفروشم درآمدشم بد نبود یک روز تو ترافیک مشغول گل فروشی بودم پیت گلهامم گذاشته بودم پشت شمشادها جای همیشگی هیچ کسم دست نمیزد با تمام بچه های دور و بر رفیق شده بودم ولی اون روز یه پسر بچه ژنده پوش یک دسته از گلهام برداشت دویید قبلا هم بقیه بچه ها گفته بودن دزد زده بهشون بچه های کار معمولا خیلی زبلن ولی این از ما زبل تر بود مثل چیتا میدویید دوتا میدون دنبالش دوییدم تا تونستم بگیرمش به قدری خونم رو به جوش آورده بود که میخواستم سر یک دسته گل بکشمش وقتی گرفتمش خوابوندمش زمین یکی دوتا مشت کوبیدم تو دهنش بعد یکم دقت کردم دیدم شکل دخترهاست دست از زدنش برداشتم منو زد کنار بلند شد رفت دسته گلم که له شده بود دنبالش رفتم دیدم رفت تو پارک دهنشو شست من تا حالا حتی خواهرامم نزده بودم عذاب وجدان گرفتم با پولهای ته جیبم سریع از دکه پارک دوتا نوشابه خریدم بردم دادم بهش باهم خوردیم اسمش رعنا بود فهمیدم باباش مرده ناپدری داره خلاصه تو خیابونها مشغول جیب بری و دزدی و اینها بود از همونجا باهاش دوست شدم مثلا میخواستم حمایتش کنم مادرم متوجه غیبتهام از خونه و مدرسه شد پی اش رو گرفت فهمید با رعنا دوست شدم بدجوری منو تنبیه کرد با اینکه در آستانه ۱۸ سالگی بودم و یک سر و گردن از مادرم بلندتر ولی بدجور ازش حساب می بردم مادرم بدون اینکه به من بگه رفت سراغ رعنا باهاش صحبت کرد وضعیت خونه زندگیشو دید فهمید جایی تو خونه خودشون نداره در خونمون و به روش باز کرد گفت فکر میکنم پنج تا بچه دارم حسابی هم حواسش به من بود دست از پا خطا نکنم شبها پیش رعنا میخوابید رعنا شد دختر محبوبش دست راستش باهم سبزی پاک می کردن خونه نظافت می کردن آشپزی می کردن منم دانشگاه قبول شدم هم کار می کردم هم درس میخوندم رعنا که به سن قانونی رسید از دادگاه اجازه گرفت عقد کردیم مادرم تشویقش کرد رفت شبانه درس خوند دیپلم گرفت ادامه تحصیل داد الان باهم همکاریم خواهرام ازدواج کردن مادرم پیش ما زندگی میکنه رعنا نمیذاره از ما جدا بشه بس که دوسش داره مادرم یک شیرزن بزرگ دل که هم زندگی بچه هاشو نجات داد هم به یک دختر خیابونی که کسی تو صورتش نگاه نمی کرد پناه داد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌eitaa.com/fatemiioon_news
😍❤️ هفده هجده سال پیش من مجردی تهران زندگی می کردم یعنی دانشگاه رو که تو تهران تموم کردم دیگه کار پیدا کردم موندگار شدم یک روز مادرم زنگ زد گفت آخر هفته خواستگار قراره بیاد برای خواهرم حتما تو هم باید باشی وگرنه شیرم و حلالت نمیکنم منم که تازه تو کارم جا افتاده بودم نمیخواستم مرخصی بگیرم گفتم پنجشنبه عصر راه میوفتم، زمستان بود هوا هم یکم برفی بود زنجیر چرخ برداشتم گفتم حله ولی چشمتون روز بد نبینه کولاکی شد تو جاده بیا و ببین وسط راه موندیم اونم چه موندنی نه یک سانت میشد رفت جلو نه عقب یکی دو ساعت تو ماشین خودمو پتو پیچ کرده بودم منتظر بودم هم زمان با من ماشین های دیگه ای هم گیر کرده بودن ولی هیچ کس از شدت بوران نمیتونست پیاده بشه ماشین ها روشن بود بخاری ها کار میکرد یکم که گذشت دیدم یک نفر میزنه به شیشه ماشینم یک آقای مسن بود با دختر جوونش بنزین خودشون تموم شده بود یخ زده بودن میخواستن بیان تو ماشین من منم از خدا خواسته از تنهایی خوف برم داشته بود تو اون کولاک گفتم بیان بالا خداروشکر باک من پر بود تا راهداری بیاد به دادمون برسه جامون گرم بود اتفاقا اقاهه دوست بابام از آب دراومد دخترش تهران دانشجو بود تعطیلات بین دو ترم اومده بود بیارتش شهر خودمون که گیر کرده بودن مثل من کلی تو اون دو ساعتی که تو ماشینم بودن گفتیم و خندیدیم منم همش مجبور بودم نگاهمو بدزدم از تو آینه زل نزنم به دخترش خلاصه وقتی خلاص شدیم و رسیدیم شهرمون دیدم از خواستگاری برای خواهرم خبری نیست مامانم برای من نقشه کشیده بود که بریم خواستگاری دخترخالم بابامم از اونجایی که فکر میکرد من اگر تو تهران مجرد بمونم خلافکار و معتاد میشم با مامانم همکاری کرده بود منم خیلی خیلی دخترخالمو نمیخواستم اصلا از بچگی بهش آلرژی داشتم دعوامون شد من گفتم نمیام از اونها اصرار خلاصه کار داشت به جاهای باریک میکشید که بابام گفت تو باید زن بگیری یا همین الان خودت یکی و معرفی کن یا میریم خواستگاری دخترخالت منم یکم فکر کردم یاد دختر دوست بابام همون که تو ماشینم بودن افتادم درسته که ازش خوشم اومده بود ولی نه اینکه برم خواستگاریش ولی از سر ناچاری گفتم دختر آقای فلانی و میخوام بابام گل از گلش شکفت همون روز قرار خواستگاری و گذاشت اونهام از خدا خواسته قبول کردن چون دوست نداشتن دخترشون تهران تنها درس بخونه خلاصه به خودم اومدم دیدم نامزد شدم اوایل یکم شاکی بودم چون اصلا زن نمیخواستم ولی بعدش شادی مثل اسمش انقدر شادی تو زندگیم آورد که هر روز بخاطر بودنش خداروشکر میکنم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌eitaa.com/fatemiioon_news
😍❤️ داستان زندگی و آشنایی من خیلی با بقیه فرق داره من شانزده سالم بود که پدرم از داربست سرکار افتاد کمرش شکست از گردن فلج شد افتاد گوشه خونه من از همه بچه ها بزرگتر بودم خواستم درس و ول کنم مادرم نذاشت خودش چادرش و بست کمرش و مشغول شد سبزی پاک میکرد خونه مردم و تمیز می کرد بند مینداخت خلاصه خرج ما چهارتا بچه رو درمی آورد هر وقت میگفتم برم سرکار با جارو خوب منو می کوبند ولی بالاخره رضایت داد دو سه ساعت بعد مدرسه سر چهارراه گل بفروشم درآمدشم بد نبود یک روز تو ترافیک مشغول گل فروشی بودم پیت گلهامم گذاشته بودم پشت شمشادها جای همیشگی هیچ کسم دست نمیزد با تمام بچه های دور و بر رفیق شده بودم ولی اون روز یه پسر بچه ژنده پوش یک دسته از گلهام برداشت دویید قبلا هم بقیه بچه ها گفته بودن دزد زده بهشون بچه های کار معمولا خیلی زبلن ولی این از ما زبل تر بود مثل چیتا میدویید دوتا میدون دنبالش دوییدم تا تونستم بگیرمش به قدری خونم رو به جوش آورده بود که میخواستم سر یک دسته گل بکشمش وقتی گرفتمش خوابوندمش زمین یکی دوتا مشت کوبیدم تو دهنش بعد یکم دقت کردم دیدم شکل دخترهاست دست از زدنش برداشتم منو زد کنار بلند شد رفت دسته گلم که له شده بود دنبالش رفتم دیدم رفت تو پارک دهنشو شست من تا حالا حتی خواهرامم نزده بودم عذاب وجدان گرفتم با پولهای ته جیبم سریع از دکه پارک دوتا نوشابه خریدم بردم دادم بهش باهم خوردیم اسمش رعنا بود فهمیدم باباش مرده ناپدری داره خلاصه تو خیابونها مشغول جیب بری و دزدی و اینها بود از همونجا باهاش دوست شدم مثلا میخواستم حمایتش کنم مادرم متوجه غیبتهام از خونه و مدرسه شد پی اش رو گرفت فهمید با رعنا دوست شدم بدجوری منو تنبیه کرد با اینکه در آستانه ۱۸ سالگی بودم و یک سر و گردن از مادرم بلندتر ولی بدجور ازش حساب می بردم مادرم بدون اینکه به من بگه رفت سراغ رعنا باهاش صحبت کرد وضعیت خونه زندگیشو دید فهمید جایی تو خونه خودشون نداره در خونمون و به روش باز کرد گفت فکر میکنم پنج تا بچه دارم حسابی هم حواسش به من بود دست از پا خطا نکنم شبها پیش رعنا میخوابید رعنا شد دختر محبوبش دست راستش باهم سبزی پاک می کردن خونه نظافت می کردن آشپزی می کردن منم دانشگاه قبول شدم هم کار می کردم هم درس میخوندم رعنا که به سن قانونی رسید از دادگاه اجازه گرفت عقد کردیم مادرم تشویقش کرد رفت شبانه درس خوند دیپلم گرفت ادامه تحصیل داد الان باهم همکاریم خواهرام ازدواج کردن مادرم پیش ما زندگی میکنه رعنا نمیذاره از ما جدا بشه بس که دوسش داره مادرم یک شیرزن بزرگ دل که هم زندگی بچه هاشو نجات داد هم به یک دختر خیابونی که کسی تو صورتش نگاه نمی کرد پناه داد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌eitaa.com/fatemiioon_news