eitaa logo
🤶🏻مامانوئل🤶🏻
740 دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
34هزار ویدیو
207 فایل
سلام دوست عزیزم🤶🏻 من مهلام مامان🤱🏻علی کوچولو(سوپراستار کانال😂) قراره بهترین کانال خرید جمعی باقیمت رقابتی رو بسازیم همچنین آموزش و هرچیز جذابی پیدا کنم میزارم تا از روزمرگی مون فاصله بگیریم😎 🎁همراهم باش تا با شگفتانه ها حالت خوب بشه🎁 @Mahlaershadi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِدِیْقِیْن🌿 ۴۰ 📌 اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهی مرزهای شرقی شدم. مدتی را در پاسگاههای مرزی حضور داشتم. اما خبری از شهادت نشد! 📌 در آنجا مطالبی ديدم که خاطرات ماجراهای سه دقيقه برای من تداعی ميشد. 📌 يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها حالم تغيير کرد! من هر دوی آنها را ديده بودم که بدون حساب و در زمرهٔ شهدا و با سرهای بريده شده راهی بهشت بودند. 📌 برای اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوی شما محمد است؟ آنها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزی نگفتم. 📌 از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتی كه غير قابل باور است. يک روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم. خيلی چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم شما را كجا ديدم. ولی خيلی برای من آشنا هستيد. ميتوانم فاميلی شما را بپرسم؟ نفر اول خودش را معرفی كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهره‌ام پريد! ياد خاطرات اتاق عمل و... برايم تداعی شد. بلافاصله به دوست كناری او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟ او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را می شناسم. اما من كه حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی كردم. 📌 خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شدند. 📌 هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند! 📌 باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها برای من آشنا بودند. پنج نفر ديگر از بچه‌های اداره رامشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت می رسند. 📌 چند نفری را در خارج اداره ديدم که آنها هم... 📌 هر چند ماجرای سه دقيقه حضور من در آن سوی هستی و بررسی اعمال من، خيلی سخت بود و آن لحظات را فراموش نميكنم، اما خيلی از موارد را سالها پس از آن واقعه، در شرايط و زمانهای مختلف به ياد ميآورم. 📌 چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود. يكی از مسئولين از تهران، برای بازرسی به ادارهٔ ما آمد. همين كه وارد اتاق ما شد، سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسی شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: چطوری برادر؟ 📌 من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدلله. گفت: ظاهراً مرا نشناختی؟ ده سال قبل، در فلان اداره برای مدت كوتاهی با شما همكار بودم. من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجرای شما باشد، درسته؟ گفتم: بله و كمی صحبت كرديم. 📌 ايشان گفت: يکی از بستگان من با خواندن اين كتاب خيلی متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق الناس و بيت‌المال، كلی پول پرداخت كرده. 📌 بعد از صحبتهای معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم! يكباره يادم آمد! او هم جزو كسانی بود كه از كنار من عبور كرد و بی حساب وارد بهشت شد. او هم شهيد ميشود. 📌 ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من می افزايد، خدايا نكند مرگ ما شهادت نباشد. 📌به قول برادر عليرضا قزوه: وقتی كه غزل نيسـت شـفای دل خسـته ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟ رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز آن سـينه زنان حرمـش دسـته بـه دسـته ميگويم و ميدانم از اين كوچه تاريک راهی اسـت به سرمنزل دلهای شكسته در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست پایی كـه بـه آن زخـم عبوری ننشسـته قسـمت نشـود روی مـزارم بگذارنـد سـنگی كـه گل اللـه به آن نقش نبسـته ✔️ ادامه دارد... منتظر باشید eitaa.com/fatemiioon_news