eitaa logo
🤶🏻مامانوئل🤶🏻
740 دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
34هزار ویدیو
207 فایل
سلام دوست عزیزم🤶🏻 من مهلام مامان🤱🏻علی کوچولو(سوپراستار کانال😂) قراره بهترین کانال خرید جمعی باقیمت رقابتی رو بسازیم همچنین آموزش و هرچیز جذابی پیدا کنم میزارم تا از روزمرگی مون فاصله بگیریم😎 🎁همراهم باش تا با شگفتانه ها حالت خوب بشه🎁 @Mahlaershadi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 ✍پیرمرد ثروتمندی را سردی پا آزار داد. حکیم گفت: باید پای‌افزاری (کفش)، از پوست شتر سرخ موی به پای خود کنی. پیرمرد را که ثروت زیاد بود دنبال کاروانی می‌گشت که از یَمن بتواند برای او این کفش را تهیه کند. تاجری ماهر حاضر شد که کیسه‌ای طلا از پیرمرد بگیرد و این کفش را با خود به خراسان آورد. در مسیر شام تا خراسان، راهزنان زیادی بودند که حتی این کفش نفیس اگر در پای مسافری می‌دیدند از او می‌گرفتند. 🥾تاجر زرنگ وقتی کفش‌ها را خرید یک لنگۀ کفش در توشه بار مسافری گذاشت که کاروان‌شان دو روز زودتر از او به خراسان می‌رفتند و یک لنگۀ دیگر کفش در بارِ خود گذاشت. چون در مسیر به راهزنان رسیدند و یک لنگۀ کفش را راهزنان دیدند هر چه گشتند لنگۀ دیگر آن را نیافتند پس آن یک لنگه را هم در بارشان رها ساختند و چنین شد که تاجر ماهر توانست کفش نفیس را از یَمن به خراسان به سلامت رساند. 💎تاجر را شاگردی بود که کار نیک می‌کرد اما به خدا ایمان نداشت و همواره می‌گفت: باید کارت نیک باشد که خدا تو را بهشتی کند، ایمان به خدا مهم نیست، کار نیک را بخاطر نیک‌بودن آن انجام بده نه برای ایمان به خدا. 📌بعد از این داستان تاجر، شاگرد را گفت: ای جوان! دیدی که کفش نفیس را یک لنگه‌اش به کار کسی نیامد و رهایش ساخت؛ بدان عمل صالح بدونِ ایمان، نماز بدونِ زکات و... مانند یک لنگه کفش هستند و تو را هرگز سودی نبخشند، هر اندازه هم قوی و نفیس باشند. eitaa.com/fatemiioon_news
✍️ استاد اخلاق و معرفت و دانشمند متواضع، استاد نقل می کنند از زبان علامه جعفری و او از زبان آیت‌ الله‌ خویی، که: 🍀 در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او، بلکه کسی نپذیرفت. عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند. علی باباخان گفت: برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم. برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد. مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه می‌کنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی. ❖زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک ❖ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد ❀اللهم اهدنا الصراط المستقیم❀ eitaa.com/fatemiioon_news
✍عارف نامداری در بازار راه می‌رفت که مردی از پشت سر، بر گردن او نواخت. به ناگاه متوجه شد که او فلان عارف بزرگ و نامدار است و بسیار ناراحت شد و به دست و پای او افتاد. عارف گفت: من همان لحظه که بر گردنم زدی تو را حلال کردم. آنچه تو زدی، تو نبودی؛ من ساعتی پیش او را (خدا) ندیدم و معصیت او کردم و تو نیز مرا ندیدی و معصیت بر من کردی. اگر من ساعتی پیش او را (خدا) دیده و معصیتش نکرده بودم، تو نیز مرا می‌دیدی و به اشتباه بر گردن من نمی‌زدی. 🚫آری! این داستان زندگی همۀ ماست که از آن غافلیم. 🔰حضرت علی علیه السلام در بحار الأنوار (ج۴۷، ص۳۵۰) می‌فرمایند: تَوَقُّوا الذُّنوبَ ، فما مِن بَلِيَّةٍ و لا نَقصِ رِزقٍ إلاّ بذنبٍ، حتّى الخَدشِ و الكَبوَةِ و المُصيبَةِ از گناهان دورى كنيد؛ زيرا هيچ بليّه‌اى رخ ندهد و هيچ رزقى كم نشود، مگر به سبب گناهى، حتى خراش برداشتن و به سر در آمدن و مصيبت!!! ‼️و خداوند عزّوجلّ مى‌فرمايد: ما أصابَكُمْ مِنْ مصيبةٍ فَبِما كَسَبَتْ أيْدِيكُمْ (و هر مصيبتى كه به شما رسد، به خاطر كارهايى است كه مى‌كنيد.) 🌘شبی با یکی از دوستان اهل معرفت، سوار خودروی او در جاده در حرکت بودیم. به ناگاه سگی به جلوی ماشین پرید و او نتوانست ماشین را کنترل کند و به سگ خورد. سپر ماشین به کلی از بین رفت. مدتی درنگ کردیم و بعد ادامه مسیر دادیم، گفتم: ناراحت نباش! اتفاقی است که افتاده و حیوان است، تقصیر تو چیست؟! آه سردی کشید و حقیقت زیبایی بیان کرد. او گفت: «هیچ اتفاقی، تصادفی و شانسی نیست.» گیریم قبول کنیم که اجل آن سگ رسیده بود و باید می‌مرد، و سرنوشت او زیر چرخ ماشینی ماندن، امشب در جاده بود. حال سؤالی که برای من باید پاسخ داده شود این است که، چرا من برای این امر شر و مصیبت انتخاب شدم؟! تو نمی‌دانی ولی خودم بهتر می‌دانم، اتفاق امشب ناشی از گناهی بود که من امروز انجام دادم و خودم می‌دانم که آن چه بود!!! http://eitaa.com/fatemiioon_news
✍در سال قحطی، در مسجدی واعظی بر منبر بود و می‌گفت: کسی که بخواهد صدقه بدهد هفتاد شیطان به دستش می‌چسبند و نمی‌گذارند، صدقه بدهد. مؤمنی پای منبر این سخنان را شنید، با تعجّب‌ به رفقایش گفت: صدقه دادن که این چیزها را ندارد، اینک من مقداری گندم در خانه دارم، می‌روم و برای فقراء به مسجد خواهم آورد و از جایش حرکت کرد. وقتی که به خانه رسید زنش از قصدش آگاه شد. شروع به سرزنش او کرد که در این سالِ قحطی، رعایتِ زن و فرزند و خودت را نمی‌کنی؟ شاید قحطی طولانی شد، آن وقت ما از گرسنگی می‌میریم و… 🔥خلاصه به قدری او را وسوسه کرد که آن مرد مؤمن دست خالی به مسجد نزد رفقای خود برگشت. از او پرسیدند چه شد؟ هفتاد شیطانی که به دستت چسبیدند، را دیدی؟! پاسخ داد: من شیطان‌ها را ندیدم، لیکن مادر شیطان را دیدم که نگذاشت. 🍂در روایتی از حضرت علی (ع) آمده است: زمان انفاق، هفتاد هزار شیطان انسان را وسوسه و التماس می‌کنند که چیزی نبخشد. انسان می‌خواهد در برابر شیاطین مقاومت کند اما شیطان به زبان زن یا رفیق و... مصلحت‌بینی می‌کند و نمی‌گذارد. http://eitaa.com/fatemiioon_news
✍مردی با شاگرد جوانش در بازار مغازۀ زرگری داشتند. مرد همیشه می‌دید شاگرد جوانش زمان مراجعه زنان برای خرید، با آنان گرم صحبت حاشیه‌ای می‌شود و با آنان می‌گوید و می‌خندد. زرگر بر شاگردش ایراد گرفت که پسر! از من به تو نصیحت که از سخن گفتن با زنان پرهیز کن که سودی بر تو ندارد که هیچ، بلکه زیان نیز به تو می‌رساند. شاگرد گفت: زیاد سخت نگیر؛ در هر کاری که خدا لذتی قرار داده، نهایتی هم برای گناه آن تعریف کرده است و آن گناه در این امر زناست. مرد زرگر سکوت کرد تا هنگام ظهر، زمان نهار رسید. سفارش داد مرغ بریانی از غذاخوری آوردند. بوی غذا در مغازه پیچیده بود. 📿شاگرد وسوسۀ خوردن کرد. زرگر را گفت: سریع نماز خود بخوان تا با هم طعام کنیم. مرد زرگر چون نماز خواند درب مغازه بستند و به اطاقک پشت مغازه رفتند تا بساط نهار مهیا کنند. شاگرد گفت: بوی غذا مرا دیوانه کرده است. چرا چنین تأخیر می‌کنی؟ مرد سفره را گشود و شاگرد برای شستن دست و صورتش به بیرون از مغازه رفت. دقایقی نگذشته بود که شاگرد بعد از برگشتن متوجه شد مرد زرگر همۀ مرغ بریان را به تنهایی خورده است. شاگرد را از این رفتار مرد خشم آمد. مرد زرگر روی به شاگرد کرد و گفت: پسرم! دیدی بوی غذایی که پای سفره خوردن آن ننشستی، جز دیوانه کردن تو، سودی برای تو نداشت؟! پس گفتن و خندیدن با زنانی که شب در کنارشان ننشینی به مانند این بوی مرغ بریان است که جز خشم و ولع تو چیزی نیفزاید. http://eitaa.com/fatemiioon_news
✍ملا مهر علی خویی در مسجد نشسته بود که جوانی برای سؤالی نزد او آمد و گفت: پدرم قصاب است و در ترازو می‌کند، اما خدا در این دنیا عذابش نمی‌کند؟ آیا خدا هوای ثروتمندان را بیشتر دارد؟ ملا مهر علی گفت: بیا با هم به مغازۀ پدرت برویم. وارد مغازه پدر شدند. ملا مهر علی از قصاب پرسید: این همه خرمگس‌های زرد آیا فقط در قصابی تو وجود دارد؟ قصاب گفت: ای شیخ! درست گفتی، من نمی‌دانم چرا همۀ خرمگس‌های شهر در قصابی من جمع شده‌اند و روی گوشت‌های من می‌نشینند؟ ملا گفت: به خاطر این که هر روز دو کیلو کم‌فروشی می‌کنی، هر روز دو هزار خرمگس مأمور هستند دو کیلو از گوشت‌های حرام را که جمع می‌کنی جلوی چشمان تو بخورند و کاری از دست تو بر نیاید. 🐝ملا مهر علی به انتهای مغازه رفت و چوب کوچکی از سقف کنار زد، به ناگاه دیدند که زنبورهایی هم کندوی عسلی در کنار چوب سقف قصابی ساخته‌اند که عسل‌های شهد فراوانی دارد که قصاب از آن بی‌خبر بود. روی به پسر قصاب کرد و گفت: پدرت هر ماه قدری گوشت به اندازۀ کف دست به پیرزنی بی‌نوا می‌بخشد و این زنبور‌های عسل هم، هدیه خدا به او بخاطر این بخشش است. 🍁ملا علی روی به پسر کرد و گفت: ای پسر! بدان که او حرام را بر می‌دارد و حلال را بر می‌گرداند؛ هر چند حرام را جمع می‌کنی و حلال را می‌بخشی، پس ذره‌ای در عدالت خداوند در این دنیا بر خود تردید راه مده. ◼️مرحوم ملا مهرعلی خویی (رحمة الله علیه) صاحب قصیدۀ معروف "ها علیٌّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَر (علی بشر است؛ اما چه بشری) است که مزارش در تپه‌ای در خروجی شهرستان خوی قرار دارد و حدود ۱۵۰ سال پیش در این مکان دفن شده است و در شهر خوی مشهور است که او وصیت کرد در تشییع جنازۀ من همۀ مردم شهر بیایند و کسی در خانۀ خود ننشیند. زمانی که جنازۀ او را برای دفن می‌بردند، زلزله‌ای مهیب آمد و تمام شهر را ویران و بسیاری را کشت و آنجا بود که مردم فهمیدند پیام وصیت او چه بود. http://eitaa.com/fatemiioon_news
✨﷽✨ ✍حاکم شرع (قاضی) متکبر و خشکه مقدسی در بلادی از بلاد مسلمین بر مسند قدرت بود که در احکام خود بسیار سخت‌گیری و استدلال می‌کرد که نباید دین خدا سهل و آسان گرفته شود. هر چند امر بر آن است که در اموری از قضاوت که مربوط به تضییع حق‌الناس و بیت‌المال مسلمین نیست (مانند کسی که در خلوت شراب خورده‌ است) سخت‌گیری نکند. روزی جوانی را در بیابان دستگیر کردند. مأموران این حاکم شرع اگر روزی شلاق و حدّی در شهر جاری نمی‌کردند حاکم شرع ناراحت می‌شد و می‌گفت: مردم نزدیک است ترس خود از خدا را از دست بدهند، پس مأموران را تحت فشار قرار می‌داد که در خفاء و یا آشکار مجرمی پیدا کنند و برای اجرای حد در ملأ عام از او حکم بگیرند. روزی جوانی را مأموران در زمان گشت در بیابان در حالت مستی در کنج خرابه‌ای یافتند و نزد آورده و حکم شلاق‌اش در ملأ عام گرفتند. در زمان اجرای حکم حاکم شرع بر کرسی نشسته بود و شلاق به دست مأمور داده بود. مرد مست پرسید: مرا چرا شلاق می‌زنید؟ حاکم شرع گفت: چون مست کرده‌ای و عقل زائل نموده‌ای و کسی که مست کند و عقل از خویش زائل نماید خلایق را خطر رساند و باید شلاق بخورد. مرد مست گفت: ساعتی بگذرد مستی من تمام شود، خدا نجات دهد مردم را از مستی قدرت تو که هرگز تمام شدنی نیست و مردم این شهر تا تو بر مسند حاکم شرعی از آزار تو در امان نخواهند بود. من اگر مست شوم دو دست بیش ندارم کسی را آزار دهم اما اگر تو مست قدرت خود شوی تو را ایادی بسیاری برای آزار مردم این شهر است. آری بدانیم طبق حدیث امام صادق (علیه‌السلام) فقط مستی در شراب نیست، بلکه و هم هست. چه بسیاری که مست ثروت هستند و از ثروت خویش دل‌ها می‌شکنند و مستحق تازیانۀ خدا هستند تازیانه‌ای که اگر در این دنیا نخورند بعد مرگ‌شان قطعی است. 🍁و چه زیبا حضرت علی علیه السَّلام فرمودند: بر عاقل است که خود را از مستی ثروت، مستی قدرت، مستی علم، مستی مدح و مستی جوانی نگه دارد زیرا برای هریک از این‌ها بوی پلیدی است که عقل را می‌زداید و وقار را کاهش می‌دهد. http://eitaa.com/fatemiioon_news
✍در تذکرة اولیاء آمده است؛ عارفی در بغداد بود که مردم شهر او را به عرفان می‌شناختند. تاجری در همان شهر بغداد کنیز زیبارویی داشت. تاجر قصد سفر به بصره برای گرفتن قرض خود از کسی را کرد و از عارف خواست که کنیز او را مدتی در سراپردۀ خانه خود محافظت کند. 🌾عارف پذیرفت و کنیز را در منزل خود به امانت جای داد. چون چشم عارف به کنیز زیباروی بهشتی افتاد، در سیاهی معصومانه چشمان کنیز، شب و روزش سیاه شد و لحظه‌ای آرزوی معاشقه با کنیز از مقابل دیدگان عارف محو نشد. 🔥عارف نزد استاد خود آمد و استمداد کرد. استاد گفت: در مدائن نزد ابوعلی فارمدی برو تا تو را درمان کند. عارف به مدائن رسید و آدرس خانه او را خواست. همه ملامتش کردند که او مردی پسرباز و همیشه مست است. 🌏پس به بغداد نزد استاد خود برگشت. داستان را گفت و استاد گفت: برو داخل خانه‌اش قدری بنشین و هرگز از ظاهر داستان مردم بر باطن آن‌ها قضاوت نکن. 🍷عارف نزد ابوعلی آمد و دید همان‌ طوری که مردم می‌گویند، پسر زیبای جوانی کنارش نشسته و خمره می، در کنار اوست که پسر جوان زیبارویی در پیاله‌اش مدام مِی می‌ریزد. 🔍چند سؤال پرسید، ابوعلی جواب او را به نیکی داد. عارف از پاسخ او فهمید که مرد عالِمی است که نور علم الهی بر قلبش به قطع و یقین تابیده است. ⚜چشم‌هایش پر شد و پرسید: ای ابوعلی این پسر کیست؟ و این همه مِی خوردن برای تو بعید و جای سؤال است. ابوعلی گفت: این پسر غریبه نیست، این پسر زیباروی، پسر من از همسر دیگر من است که در بغداد دارم و کسی در این شهر نمی‌داند، و این خُم مِی است ولی درونش مِی نیست، آب است که روزی از مِی‌فروشی که به من قرض داشت به جای قرضم گرفتم و درون آن کامل شستم. ❓عارف سؤال کرد، تو که این اندازه خداترس و عارف هستی چرا بیرون‌ات را چنین به مردم نشان داده‌ای که همه شهر تو را پسرباز و مشروب‌خوار بدانند؟ 🔰ابوعلی بدون این که مشکل عارف را از زبانش شنیده باشد. گفت: من ظاهرم را در شهر زشت نشان داده‌ام، تا مردم به من اعتماد نکنند و کنیزشان به من نسپارند!!! 💢عارف چون این سخن شنید، عرق سردی بر پیشانی‌اش نشست و دستی بر سر کوبید و از منزل ابوعلی خارج شد... http://eitaa.com/fatemiioon_news
✨﷽✨ ✍روزی یکی از دوستانم نقل می‌کرد: در مسیر روستایی هنگام غروب ماشین‌ام خراب شد. ایراد از باتری ماشین بود، پیکان فرسوده‌ای بود که عمر خودش را کرده بود. در کنار جاده نشستم تا خدا رهگذری را بفرستد تا کمکم کند. پیرمردی از میان باغ‌ها رسید و گفت: بنشین تا ماشین را هُل بدهم. اصرار می‌کرد که بنشینم و به تنهایی می‌تواند ماشین را هُل بدهد. قدرت عجیبی داشت ماشین را هُل داد و روشن شد. او را به خانه‌اش بردم. در بین راه حرف خیلی زیبایی زد، گفت: چند باغ بزرگ دارد که در آن انواع میوه‌ها را پرورش می‌دهد. گفت: من هر بار باران می‌آید یک کنتوری برای خدا حساب می‌کنم و مبلغ‌اش را جدا پرداخت می‌کنم. هر بار که باران می‌آید یک حق کارگر برای تقسیم آب و یک پول آب برای خدا کنار می‌گذارم و تمام محصولات باغ را جمع نمی‌کنم. یک پنجم محصولات را در روی درختان باقی می‌گذارم و فقیرانی خودشان می‌دانند و سال‌هاست، برای جمع‌کردن سهم خود به باغ می‌آیند. لطف خدا وقتی تگرگ می‌آید، باغ مرا نمی‌زند. روزی ملخ‌ها به باغ‌های روستای ما حمله کردند، به باغ من کوچک‌ترین آسیبی نزدند، طوری‌ که مردم روستا در باغ من گوسفند قربانی کردند، تا ملخ‌ها روستا را رها کنند. ✨📖✨ و ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقينَ (39 - سبأ) ⚡و آن‌چه که کنید او به شما عوض می‌دهد و او بهترین روزی‌دهندگان است. eitaa.com/fatemiioon_news
✨﷽✨ ✍روزی یکی از دوستانم نقل می‌کرد: در مسیر روستایی هنگام غروب ماشین‌ام خراب شد. ایراد از باتری ماشین بود، پیکان فرسوده‌ای بود که عمر خودش را کرده بود. در کنار جاده نشستم تا خدا رهگذری را بفرستد تا کمکم کند. پیرمردی از میان باغ‌ها رسید و گفت: بنشین تا ماشین را هُل بدهم. اصرار می‌کرد که بنشینم و به تنهایی می‌تواند ماشین را هُل بدهد. قدرت عجیبی داشت ماشین را هُل داد و روشن شد. او را به خانه‌اش بردم. در بین راه حرف خیلی زیبایی زد، گفت: چند باغ بزرگ دارد که در آن انواع میوه‌ها را پرورش می‌دهد. گفت: من هر بار باران می‌آید یک کنتوری برای خدا حساب می‌کنم و مبلغ‌اش را جدا پرداخت می‌کنم. هر بار که باران می‌آید یک حق کارگر برای تقسیم آب و یک پول آب برای خدا کنار می‌گذارم و تمام محصولات باغ را جمع نمی‌کنم. یک پنجم محصولات را در روی درختان باقی می‌گذارم و فقیرانی خودشان می‌دانند و سال‌هاست، برای جمع‌کردن سهم خود به باغ می‌آیند. لطف خدا وقتی تگرگ می‌آید، باغ مرا نمی‌زند. روزی ملخ‌ها به باغ‌های روستای ما حمله کردند، به باغ من کوچک‌ترین آسیبی نزدند، طوری‌ که مردم روستا در باغ من گوسفند قربانی کردند، تا ملخ‌ها روستا را رها کنند. ✨📖✨ و ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقينَ (39 - سبأ) ⚡و آن‌چه که کنید او به شما عوض می‌دهد و او بهترین روزی‌دهندگان است. eitaa.com/fatemiioon_news
✨﷽✨ ✍در تذکرة اولیاء آمده است؛ عارفی در بغداد بود که مردم شهر او را به عرفان می‌شناختند. تاجری در همان شهر بغداد کنیز زیبارویی داشت. تاجر قصد سفر به بصره برای گرفتن قرض خود از کسی را کرد و از عارف خواست که کنیز او را مدتی در سراپردۀ خانه خود محافظت کند. عارف پذیرفت و کنیز را در منزل خود به امانت جای داد. چون چشم عارف به کنیز زیباروی بهشتی افتاد، در سیاهی معصومانه چشمان کنیز، شب و روزش سیاه شد و لحظه‌ای آرزوی معاشقه با کنیز از مقابل دیدگان عارف محو نشد. عارف نزد استاد خود آمد و استمداد کرد. استاد گفت: در مدائن نزد ابوعلی فارمدی برو تا تو را درمان کند. عارف به مدائن رسید و آدرس خانه او را خواست. همه ملامتش کردند که او مردی پسرباز و همیشه مست است. پس به بغداد نزد استاد خود برگشت. داستان را گفت و استاد گفت: برو داخل خانه‌اش قدری بنشین و هرگز از ظاهر داستان مردم بر باطن آن‌ها قضاوت نکن. عارف نزد ابوعلی آمد و دید همان‌ طوری که مردم می‌گویند، پسر زیبای جوانی کنارش نشسته و خمره می، در کنار اوست که پسر جوان زیبارویی در پیاله‌اش مدام مِی می‌ریزد. چند سؤال پرسید، ابوعلی جواب او را به نیکی داد. عارف از پاسخ او فهمید که مرد عالِمی است که نور علم الهی بر قلبش به قطع و یقین تابیده است. چشم‌هایش پر شد و پرسید: ای ابوعلی این پسر کیست؟ و این همه مِی خوردن برای تو بعید و جای سؤال است. ابوعلی گفت: این پسر غریبه نیست، این پسر زیباروی، پسر من از همسر دیگر من است که در بغداد دارم و کسی در این شهر نمی‌داند، و این خُم مِی است ولی درونش مِی نیست، آب است که روزی از مِی‌فروشی که به من قرض داشت به جای قرضم گرفتم و درون آن کامل شستم. عارف سؤال کرد، تو که این اندازه خداترس و عارف هستی چرا بیرون‌ات را چنین به مردم نشان داده‌ای که همه شهر تو را پسرباز و مشروب‌خوار بدانند؟ ابوعلی بدون این که مشکل عارف را از زبانش شنیده باشد. گفت: من ظاهرم را در شهر زشت نشان داده‌ام، تا مردم به من اعتماد نکنند و کنیزشان به من نسپارند!!! عارف چون این سخن شنید، عرق سردی بر پیشانی‌اش نشست و دستی بر سر کوبید و از منزل ابوعلی خارج شد..... ‌eitaa.com/fatemiioon_news
✨﷽✨ ✍روزی رسول اکرم (صلی‌ الله علیه و آله) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه می‌گذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی می‌خواست آب بکشد و نمی‌توانست. رسول خدا (صلی‌ الله علیه و آله) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کرده‌ای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسول‌الله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (صلی الله علیه و آله) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (صلی‌ الله علیه و آله) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید. پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آورده‌ای؟ گفت: مردی خوش‌روی، شیرین‌کلام، خوش‌اخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آورده‌ای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدم‌های مبارکش افتاد. گریه می‌کرد و معذرت می‌خواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد: 📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم) و تو اخلاق عظیم و برجسته‌اى دارى. 📚قصص‌الروایات http://eitaa.com/fatemiioon_news
📚 جوانی طلبه استادش گفت، برو فلان کتاب را بخر و بخوان، 10 روز بعد از تو امتحان خواهم گرفت. طلبه برای خرید کتاب به بازار رفت و انگور فروشی دید با انگورهایی طلایی. شدید هوس انگور کرد. با خود گفت: اگر انگور بخرم پولی برای کتاب نخواهم داشت و اگر انگور نخرم و کتاب بخرم، هوس انگور مرا از خواندن کتاب باز خواهد داشت و خواندن کتاب بی‌فایده خواهد بود. پس از ساعت‌ها کلنجار رفتن با خودش، یک خوشه انگور خرید و پولش برای کتاب نرسید. به منزل برگشت. از شدت ناراحتی از این که نتوانسته بود تسلیم نفس نشود ، بر خود می‌پیچید. برای تنبیه نفسش و این که علم را فدای شکم کرد، انگور را بر چوب سقف منزل آویزان کرد و تماشا کرد و نخورد و دانه های انگور سیاه و خراب شده و یک یک بر زمین افتادند. 10 روز بعد استاد خواست از او امتحان بگیرد. طلبه، داستان نخریدن کتاب را گفت. استاد گفت: نمره قبول گرفتی، موضوع آن کتاب در مورد مبارزه با نفس و کشش‌های نفسانی و راه‌های مقابله با آن بود که تو عملی آن را تجربه کردی، برو آنچه در این 10 روز دیده‌ای فکر کن و بنویس. طلبه رفت و اندیشه کرد و نوشت. کتابی که او در مورد غلبه و جهاد با نفس نوشت بسیار شیرین‌تر و حقایقش عینی‌تر از کتابی بود که باید می‌خرید. http://eitaa.com/fatemiioon_news