رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 237 ] Part
نازنین خندید وگفت :
-من می گم اونشب مثل املها شده بودی،خوب می خواستی بهش بگی امل خودتی با این پیشنهادهای احمقانه
ات
-نازی مساله این چیزا نیست ،من فقط می خوام بدونم چرا تو دیدگاه اون عقب افتاده ام
-شاید خواسته اعتراضشو رو لباس پوشیدنت تو خونه اعلام کنه ،به هر حال اون مرده و تو زنشی شاید دوس داره
تو خونه تو رو راحت ببینه
-ما از روز اول هم قرار نبوده مثل دو تا زن وشوهر رفتار کنیم
-من که فکرم کار نمی کنه ،فقط یه گزینه دیگه می مونه و اونم اینه که بهت علاقمند شده و اینجوری میخواد بهت
بگه
صورتش با لبخندی تلخ باز شد وگفت :
-تو هم که من هر چه می گم می کشیش به این که اون منو دوس داره ،بابا چند بار بگم اون یکی دیگه رو میخواد
-آخه رفتارش برام خیلی عجیبه ! حالا در مورد سروش چیزی بهش گفتی ؟
- نه نشد بگم ،امشب می ریم خونه باباش ،با آقای محتشم بهتر میشه کنار اومد ، فکر نکنم روحرف باباش هم
حرفی بزنه،راستی نازی تو می دونستی باباش جزء هیت مدیره دانشگاست
نازنین نگاهش را انداخت روی جزوه اش و با بی تفاوتی گفت :
-جدی نمی دونستم!
-منم نمی دونستم ،خودش بین حرفهاش گفت :
-پس نونت حسابی رفته تو روغن ،یه پارتی کله گنده داری دیگه
-اگه باباش هم مثل خودشه ،که خیلی مشخصه ...
-استاد اومد ترجیحا خفه خون بگیر تا بعد
*
به همراه نازنین از درب دانشگاه بیرون آمد نیما کنار در خروجی به انتظارشان ایستاده بود با دیدنش رو به نازنین
گفت :
-چرا نیما اینجاست مگه قرار نبود بره مسافرت ؟
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 238 ] Part
نازنین نیم نگاهی به نیما انداخت و گفت :
-چرا فردا میره
با تمسخر گفت :
-داداش تو هم یه چیزش میشه ها تابستون میره جنوب وپاییز میره شمال
لبخندی زد وگفت :
-از فشار عشق سیماش حسابی قاطی کرده
یک قدم از نازنین فاصله گرفت و روبرویش ایستاد وگفت :
-خوب دیگه با من کاری نداری ؟
چشمانش را ریز کرد و گفت :
-کجا ؟تو که گفتی می خوای بیای خونه بابات وسایلتو برداری
-امشب سر راه به خونه محتشم برشون میدارم ،از طرف من از نیما عذرخواهی کن ،خداحافظ
وقبل از اینکه به نازنین فرصت اظهار نظر دهد در مقابل چشمان متعجبش تاکسی گرفت وسوار شد
با خستگی کلید هایش را روی میز پرت کرد و بی حال خودش را روی مبل انداخت ،خسته تر از آن بود که بتواند
خودش را به اتاقش برساند نگاهی به ساعت دیواری انداخت ساعت نزدیک به چهار بود وتا آمدن مسیح دوساعتی
وقت باقی بود.
حوصله گرم کردن غذا را نداشت واز اینکه با یک ازدواج مسخره همه زندگیش دستخوش تغییر شده بود عصبی و
کلافه بود .
با صدای زنگ تلفن ثابت خانه با خستگی گوشی را برداشت و باصدای ضعیفی گفت :
-بله بفرمایید
تن صدای پر ابهت مسیح از آن سوی سیم او را به خود آورد
-خوابی ؟
-نه ،بیدارم
-پس چرا صدات اینقدر ضعیفه ؟
-فقط خسته ام؟
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 239 ] Part
-کی رسیدی ؟
-گزارش میگیری!!
- به مامانت یه زنگ بزن و بگو کتابهات و آماده کنه سر راه برم برشون دارم
با اعتراض گفت :
-ولی قرار بود بیای خونه با هم بریم
با تمسخر گفت :
-دوباره دلتنگشون شدی ،تو که دو روز پیش اونجا بودی
-نکنه دیدن خانواده مم آبروتو می بره
از کنایه اش با خشم به تندی گفت :
-تقصیر منه که هی به تو احترام میزارم ؛نمی خواد تماس بگیری خودم میرم اونجا
صدای ممتد بوق در گوشی پیچید ،با حرص دندانهایش را برهم فشرد و گوشی را روی مبل پرت کرد ،نمی توانست
رفتار اخیر مسیح را درك کند نمی دانست چرا وقتی به او هیچ علاقه ای ندارد اینهمه در زندگی خصوصی اش
دخالت می کند
مقداری از لازانیا باقی مانده شب قبل را درون ماکروویو قرار داد و منتظر گرم شدنش ماند اگر روزی مسیح می
فهمید که او چقدر دوستش دارد حتما یک لحظه هم تحملش نمی کرد ،مردهایی از جنس مسیح از زنهای سهل
الوصل متنفر بودند پس تحت هر شرایطی بود نباید اجازه می داد مسیح از احساساتش باخبر شود او نباید می
فهمید که چقدر دیوانه و اسیرش شده است
با صدای آلارم ماکروویو از افکار خود بیرون پرید . ظرف غذایش را از ماکروویو برداشت و پشت میزنشست .تکه ای
از لازانیا به دهان گذاشت وبا بی میلی تمام قورت داد ،احساس می کرد هیچ اشتهایی به غذا ندارد اگر مسیح بود
حتما شرایط فرق می کرد و او هم با میل و رغبت غذایش را می خورد از تنهایی وحشتناك این خانه متنفر
بود.ولی نمی دانست چرا وقتی همیشه با مسیح درگیر است اینگونه به وجودش عادت کرده است.
دوباره ظرف غذا را درون یخچال جاداد و بی حوصله از پله ها بالارفت وبا همان لباس خودش را روی تخت انداخت
و سعی کرد یک ساعتی را استراحت کند ولی فکرش درگیر مسیح و رفتارش بود .حوصله رفتن به خانه محتشم را
نداشت و اگر به خاطر نازنین وقولی که به او داده بود،نبود حتما برای تلافی هم که شده به همراه مسیح نمی رفت
کلافه از جا برخاست و وارد حمام شد پس از یک دوش آب گرم حسابی سر حال و بانشاط شد از بین لباسهایش
یک مانتو اسپرت مشکی آستین سه ربع با شلوار لوله مشکی انتخاب کرد این جدید ترین مانتوای بود که همین
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 240 ] Part
هفته به همراه نازنین خریده بود آرایش ملایمی کرد ومیان انبوه شال و روسریهایش یک شال قرمز خوشرنگ روی
موههای روشن حالت زده اش انداخت .رنگ قرمز روی پوست سفید وظریفش بیشتر از هررنگی همخوانی داشت
وجذابترش می کرد
با شنیدن صدای در آخرین نگاه را در آینه به خودش انداخت و با اعتماد به نفس از اتاق خارج شد
مسیح لپ تاپ و کتابهای درون دستش را روی میز گذاشت و با گفتن تو حاضری! از پله ها باال آمد .کنار در
اتاقش رودروی یکدیگر قرار گرفتند .نگاه مسیح به روی او افتاد ولحظه ای جا خورد .
نگاهشان در هم گره خورده بود برقی در نگاه مسیح بود که برای افرا تازگی داشت واو راخیلی عمیق گرفتار
ومفتون خودش کرده بود .
برای فرار از دست نگاه سوزنده مسیح آشفته و پریشان به طرف پله ها دوید اما در یک لحظه کنترلش را از دست
داد و میخواست با سر به پایین پرت شود که مسیح سریع خیز برداشت و با دستهای قدرتمندش او را محکم
گرفت وبه طرف خودش کشید وهیجان زده در آغوش مسیح جای گرفت
همه وجودش از گرمای تن مسیح آتش گرفت
قلبش بیقرار وتند تند در سینه اش می زند وگونه هایش از حرارت
سرخ شده بودند .هر دوبهت زده با نگاهی دلپذیر به هم خیره شدند و با کلام نگاه از درد درونشان پرده برمی
داشتند در آن لحظه حس میکرد با وجود گرمای عشق مسیح در وجودش تحمل هر سختی و سردی را دارد هر
چند این عشق یکطرفه و پوشالی باشد
شرمگین نگاهش رابه زیر انداخت مسیح او را آرام از آغوشش بیرون آورد و زمزمه کرد :
-اینهمه عجله برای چیه ؟
از تاثیر گرمای آغوش مسیح نفسش بند آمده بود و قادر به تکلم نبود .بدون آنکه جوابش را دهد سردرگم
ودستپاچه ازکنارش گذشت وسریع از پله ها پایین رفت
مسیح که با چشمانی حیران به رفتنش خیره شده بود ،دهان باز کرد چیزی بگویید اما منصرف شد وبی هیچ
حرفی وارد اتاقش شد
پشت چراغ قرمز نگه داشت و نیم نگاهی به افرا انداخت ،هنوز ساکت و مغموم در هم فرو رفته بود، این حالش را
ناشی از ترس پرت شدن می دانست و به همین دلیل ترجیح می داد سکوت کند و سر به سرش نگذارد اما هر بار
که نگاهش به چهره زیبا و جذابش می افتاد نا خدا گاه چیزی در وجودش آزارش می داد.
با حالتی کلافه نگاهش را به ثانیه شمار چراغ راهنما انداخت .روی آخرین ثانیه طاقت نیاورد وبا زدن راهنما بعد از
اینکه چراغ سبز شد جهت مسیرش را تغییر داد و دور زد .افرا با تعجب به طرفش برگشت و معترضانه پرسید :
-پس چرا دور زدی؟
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 241 ] Part
آرام نجوا کرد.
-جایی کار دارم.
صورتش را اخمی عمیق وترسناك که خود به خود باعث ترس افرا میشد ؛ پوشانده بود .وباعث شد دوباره سکوت
بینشان برقرار شود
مسیح مقابل یک مرکز خرید چند طبقه توقف کرد و در حالی که کمربندش را باز می کرد گفت:
-باید چیزی بخرم ،می خوای توهم بیا .
نگاهی به ساختمان مجتمع انداخت وبا بی حوصلگی گفت :
-ترجیح میدم همینجا منتظر بمونم
مسیح با گفتن :)هر جور راحتی (از اتومبیل پیاده شد وبا گامهایی منظم به طرف مجتمع رفت
افرا با نگاه رفتنش را تعقیب کرد و وقتی از مقابل دیدگانش ناپدید شد بی حوصله سرش را به پشتی صندلی
تکیه داد وبه ترانه ای که از سیستم اتومبیل پخش می شد گوش سپرد.
به تو رسیدنم اگه قیمت جون داره بگو
فرصت با تو بودنم اگه همین باره بگو
راضی نشو لبای من فریادو از یاد ببره
قصه به قصه بودنم با تو شنیدنی تره
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 242 ] Part
شب از سرم گذشته تو صدام بزن نفس نفس
نذار بمیره شونه هام تو گیر و دار این قفس
هم آشیون خواستنی
شاپرك شکستنی
بگو بگو بهم بگو
که تا ابد مال منی
هم آشیون خواستنی
شاپرك شکستنی
بگو بگو بهم بگو
که تا ابد مال منی
که تا ابد مال منی
بگو برای عاشقی
چه قیمتی باید بدم؟
بگو که می شناسی منو
بگو می دونی عاشقم
بگو بگو بهم بگو
که قلبمو نمی شکنی
بگو که می مونی برام
بگو فقط مال منی
با نوای این ترانه به آرامش رسید .ترانه حال دل شکسته اش بود که با آهنگی غمگین و صدایی دلپذیر پخش می
شد.تا آمدن مسیح چندبار ترانه را ریپلی کرد
تقریبا حفظش شده بود و با خواننده زیر لب تکرار میکرد وبا هر
مصرع آن به دور دستها سفر میکرد
در افکار شیرین خود غوطه ور بود که با صدای باز شدن در ماشین هراسان چشمانش را گشود ، بی اختیار دستش
روی قلبش رفت و نفس عمیقی کشید.
مسیح در حالیکه پک شاپ کوچکی در دستش بود سوار شد و پک شاپ را به طرفش گرفت وگفت :
-بیا این مال توهه!
متعجب ابروانش را بالا داد و در حالی که نگاه جستجوگرش را به درون پک شاپ می انداخت آهسته گفت
- مال من !
سپس با حیرت به مسیح خیره شد و پرسید :
-خوب چیه؟
ماشینش را روشن کرد وبه سردی گفت :
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 243 ] Part
-بهتر شالتو عوض کنی ،این رنگه خیلی جیقه وتابلو شدی
از لحن سرد کلامش بوی تحقیر می آمد و او دلش نمی خواست طابع دستورش شود .
-خوب منظور!
نیم نگاهی به او انداخت و گفت :
-منظورم و خیلی واضح و روشن گفتم
یک روسری ساتن نقره ای با طرحهای طلایی از پک شاپ بیرون آورد و در حالی که لمسش میکرد با لجبازی گفت
:
- فکر کنم رنگ شالی که پوشیدم بیشتر بهم میاد،تازه خیلی هم دوستش دارم
مسیح به خوبی می دانست با خشونت و تهدید راه به جایی نمی برد وهرگز نمی تواند افرا را مجبور به تعویض
این شال که درست روی اعصابش بود ؛کند . پس با لحنی ملایم و مهربان گفت :
رنگ نقره ای هم رنگ زیباییه که بیشتر از هر رنگی به چشمهای عسلی تو میاد خصوصا که روی رنگ چشمهات
تاثیر می ذاره وخاکستری نشونشون می ده
با نگاهی متحیر به مسیح خیره شده بود تغییر رفتارش کاملا غیر منتظره ونفس گیر بود چرا که هرگز فکر نمیکرد
روزی مسیح بخواهد با این احساس در مورد رنگ چشمانش نظر دهد .
در حالی که با زیر و رو کردن روسری در ذهنش رابطه رنگ نقره ای را با رنگ چشمانش بررسی می کرد با ناباوری
آرام گفت :
-ولی..................
مسیح سریع میان حرفش پرید و گفت :
-حالا چرا امتحانش نمی کنی!
نگاهی به کفشهای قرمزش که با شالش ست کرده بود انداخت وگفت :
-پس کفشهام و چکار کنم ،اینجوری که پرچم می شم .
با نگاه کوتاهی به کفشهای افرا ، تازه متوجه رنگ کفشهایش شد .پس با آرامش گفت:
-هنوز زیاد دور نشده ایم،برمیگردیم یه جفت کفش نقره ای هم می خریم.
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 244 ] Part
مردد نگاهش کرد .راه رفتن در کنار مسیح و شانه به شانه اش جزء آرزوهای دست نیافتنی اش بود اما از این
میترسید که مسیح با اخلاق نچسب وچندشش بخواهد حالش راجلو همه بگیرد ؛تحقیر جلو همه برایش از یک
کابوس هم وحشتناکتر بود پس ترجیح داد پا روی خواسته دلش بگذارد وبا لحنی جدی آرام بگوید
-نه ،کلی دیر شده و ممکنه مامانت نگران بشه.
بازهم با گفتن )هر جور راحتی ( سکوت را برقرار کرد
اما لحظه ای بعد طاقت نیاورد و با نگاهی به افرا که با تردید به روسری در دستش خیره شده بود با لحنی باور
نکردنی گفت:
-رنگش و نمی پسندی یا طرحش و.
-اتفاقا هم طرحش زیباست هم رنگش،در واقع تو خیلی خوش سلیقه ای.
نیم نگاهی به خیایان انداخت ودوباره به طرفش برگشت وگفت :
-پس چرا برای پوشیدنش اینهمه دو دلی.
داشت نهایت سعی و تلاشش را برای اینکه افرا شالش را عوض کند بکار می برد و افرا که از نیت قلبی و اصلی
او اگاهی نداشت نهایتا با سادگی تمام تسلیم اراده قوی اش شد و روسری را به جای شال پوشید و پس از اینکه
آن را در آیینه روی سرش مرتب کرد به طرف مسیح برگشت وذوق زده پرسید :
-به نظرت خوب شدم ؟
مسیح نگاه کوتاهی به او انداخت و با لحنی سرد گفت:
-آره ،خوبه !
افرا از لحن بیانش وا رفت،اصلا رفتار این موجود قابل پیش بینی نبود.
مسیح که خیالش از بابت شال افرا راحت شده بود .جهت صحبت را عوض کرد و پرسید:
-فردا کلاس داری؟
افرا گرفته و با دلخوری گفت:
-چطور مگه؟
-اگه کلاس نداری یه زنگ به ساغر بزن ،می خواست که ریاضی باهاش کار کنی.
نگاهش را از پنجره کناریش به خیابان دوخت وگفت :
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 245 ] Part
-بهش قول داده بودم،فردا خودم برم اونجا.
-خودشم همینو گفت:اما من بهش اصرار کردم بیاد خونه تا که تو تنها نباشی.
به طرفش برگشت و با حرص گفت :
- از کی تا حالا تو نگران تنهایی من شدی.
با آرامش گفت :
-من با رفتن تو به اونجا هیچ مشکلی ندارم،همین طور که قبلا هم نداشتم،مشکل من این پسره است که اگه دست
من بود می فرستادمش همونجایی که این چندوقته بوده
-یعنی بخاطر وجود نیما من باید قید پدر و مادرمو بزنم.
درعمق چشمانش زل زد وگفت
-من اینو گفتم؟!
عصبی گفت:
-پس چی،اصلا من نمی دونم مشکل تو با نیما چیه؟
گفتم حق نداری اسم این پسره رو جلو من به زبون بیاری.
پر از خشم به تندی گفت :
-مثلا اگه بیارم میخوای چکارکنی؟
-مثل اینکه به این زودی قرارمونو فراموش کردی.
از سر ناچاری بغض الود گفت :
-فراموش نکردم ولی!............ولی قرار نبود تا اینجا پیش بری که حتی اجازه نداشته باشم اسم نیما رو هم بیارم.
مسیح از لحن غمگینش برای دفاع از نیما عصبانی شد وبا خشم فریاد کشید:
-اگه جرات داری یه بار دیگه اسمش و به زبون بیار تا همینجا پیادت کنم.
از فریاد مسیح بغضش را قورت داد وبا لجبازی پوزخندی زد وگفت:
-چه خوب، منم یه تاکسی می گیرم مستقیم تا در خونه بابام.
به طرفش برگشت و محکم گفت:
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 246 ] Part
-پس امتحانش کن ،چون منم خیلی دلم می خواد یه بهونه داشته باشم تا که برای همیشه از دست لوس بازیهای و
حماقتهای تو راحت بشم.
لحن جدی و محکم مسیح جای هیچ بحثی را برایش باقی نگذاشت .او عادت داشت برای پایان دادن به هر بحثی
از این لفظ استفاده کند و این برای افرا اصلا تازگی نداشت،پس بی هیچ حرفی نگاهش را به خیابان دوخت و در
سکوت به رفتار غیر قابل پیش بینی اش اندیشید.
**
مهری مثل همیشه او را گرم و صمیمی به آغوش کشید و با خودش به داخل برد وقتی در کنار مسیح روی مبل می
نشست مهری با هیجان گفت:
-وای افرا هر بار که تو رو می بینم از روز قبلت خوشگلتر شدی.
آقای محتشم لبخندی زد و گفت:
-به خاطر رنگ لباس و روسریشه که باعث شده رنگ چشماش خاکستری نشون بده.
مسیح که انگار از اینکه محور گفتگو زیبایی افرا باشد زیاد راضی نبود در حالی که دسته ای از طرحهای در
دستش را مقابل پدرش قرار می داد روبه او گفت:
-اینم طرحهای پروژه ، بچه ها امروز یکسره
روشون کار می کردند تا بتونند به موقع تحویلشون بدن .
مهری با اعتراض گفت:
-مسیح تو باز هم با طرح و نقشه اومدی اینجا.
آقای محتشم با خنده رو به همسرش گفت:
-اگه با طرح ونقشه نیاد اینجا ، پس کی می خواد جوابگوی خواسته های سرسام آور شما خانما باشه.
مهری دست افرا را در دست گرفت و با محبت گفت :
بیا عزیزم ،بریم آشپزخانه ،بذاریم آقایون کارشون برسن
محتشم با اعتراض گفت :
با افرا دیگه چه کار داری ،بذار باشه یه چیزی یاد می گیره برا آینداش خوبه .
اون نیازی به درسهای تو نداره ،مسیح همیشه کنارشه وحمایتش می کنه .
از جا برخاست وبی هیچ حرفی به همراه مهری به آشپزخانه رفت.
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 247 ] Part
مهری از زری خواست که برای مسیح و همسرش چای ببرد و سپس در حالی که صندلی میز غذا خوری را کنار
میکشید رو به افرا با مهربانی همیشگی گفت:
-بیا بشین عزیزم !
روبروی مهری نشست ومهری قبل ازاینکه او چیزی بگوید پرسید
از زندگی متاهلی راضی هستی ؟-
خیلی کوتاه جواب داد :
-بله
-از مسیح چی ، اون که اذیتت نمی کنه .
با لبخندی تصنعی گفت :
-اون همیشه گرفتاره ،گرفتاری هم دیگه وقتی برای اذیت کردن من باقی نمی ذاره
مهری آهی از سر حسرت کشید وگفت :
-آره اون همیجوره ،خودشو فدای این شرکت کرده و اصلا یادش رفته جوونه و باید جوونی کنه
افرا حس کرد غمی عمیق در دل مهری نهفته است پس برای دلداریش آهسته گفت :
-بچه های شما خیلی خوبند و فکر کنم به خود شما رفته باشند .
مهری با لبخندی گفت :
-پس هنوز اون روی سگش و ندیدی ،دلم می خواد ببینم اونوقت هم میگی به من رفته .
در دلش نالید :) اون روی سگش و هم دیدم (
مهری که پر واضح بود هدفی را دنبال میکند
نتتظر جواب افرا نماند وادامه داد.
-افرا جان ، تو نزدیک سه ماهه که عروس ما هستی ،ولی احساس می کنم هنوز با ما راحت نیستی وغربیگی
میکنی ،عزیزم ! من و محتشم تو رو خیلی دوست داریم ، اینکه اصرار می کردیم حتما تو عروسمون باشی به این
دلیل بود که با تو احساس نزدیکی می کردیم ، دلم می خواد همیشه با من راحت باشی و منو دوست خودت بدونی
، من نمی خوام برای تو فقط یه مادر شوهر باشم .مسیح پسر منه و من بزرگش کردم و کاملا می دونم چقدر
اخلاقش گند و نچسبه !! پس اگه با او مشکلی داری بهم بگو ، همه رو تو قلبت نریز ، می دونم به مادرت گفتی با
مسیح خوشبختی و اینم می دونم که اینو فقط به این دلیل گفتی که خیالش از بابت تو راحت بشه ،کار خوبی
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 248 ] Part
کردی اما خواهش میکنم به من اعتماد کن ، با اینکه مسیح به هیچ کس اجازه نمی ده توی زندگی خصوصیش
دخالت کنه ولی فراموش نکن که من مادرشم .
لبخند تلخی زد و گفت :
-من با مسیح هیچ مشکلی ندارم ،باور کنید که از ایشون راضیم .
مهری نفس عمیقی کشید و گفت :
-امیدوارم همین جور باشه که میگی .
از اینهمه دروغ حالش بهم می خورد ، ولی او به مهری هم اعتماد نداشت چرا وقتی مطمئن بود که مسیح در کنار
افرا خوشبخت نیست . اینهمه به این ازدواج اصرار کرد بود .
مهری افرا را که در فکر دید دوباره گفت :
-دیشب من و محتشم رفته بودیم خونه پدرت .
از نام پدرش با هیجان گفت :
-جدی خوب بودند !
با لبخند شیرینی گفت :
-معلومه که خیلی دوستشون داری که اینهمه ذوق زده شدی .
- من اگه هر روزم ببینمشون بازم دلتنگشونم
-مادرت میگفت شب قبل اونجا بودی؟
-برا مسیح کاری پیش اومده بود نمی خواست تنها باشم به همین دلیل رفتم اونجا
-می دونم ، برای بستن یه قرار داد جدید با محتشم رفته بود اصفهان ، البته محتشم چند روز قبل به همراه مهدی
رفته بود و همه کارها رو انجام داده بودن ولی مسیح به بهونه کارهای شرکت شبی که قرار بود قرارداد امضاء کنند
رفت . و با پرواز دو همون شب هم برگشت :
بهش اصرار کردم تو رو بیاره اینجا که قبول نکرد و گفت : اونجا
راحتری .
حال آن لحظه افرت قابل توصیف نبود .پس مسیح با بدجنسی تمام او را دست انداخته بود . به یاد حرف شب
قبلش افتاد و از سادگی و حماقت خودش لبخندی روی لبش نقش بست که از چشم تیز بین مهری دور نماند و با
لبخند گفت :
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam