خدا را بابت هر آنچه اکنون داری، شکر کن. به محض اینکه سپاس بابت چیزهایی را که در زندگی داری شروع کنی، خودت هم مات و مبهوت می شوی که چطور به واسطه افکار بی پایان قدر دانی چه چیزهای بیشتری به سویت می آید.
@ManYekZanam
#کافه_نادری
سیمین بهبهانی یه جمله داره که
خوندنش تلنگره،
اونجا که میگه:
مبادا زندگی را دست نخورده
برایِ مرگ بگذاری...!
@naderi_cafe | عکس نوشت
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 196 ] Part
باید با این زندگی مبارزه کنم ،با همه تلخی ها وسختی هاش ،مسیح از اولم مال من نبوده ،که حالا بخوام بخاطر
رفتنش ناراحت باشم اون باید بره به همونجایی که از اول به آن تعلق خاطر داشته
با یک لبخند ساختگی از اتاق خارج شد
صدای ساغر که با هیجان تمام داشت برای مادرش صحبت می کرد تمام فضای خانه را پر کرده بود به طرفش رفت
و باخنده گفت:
-الهی من قربون آبجی خوشگلم برم که با تن صداش خونه رو منفجر کرده
ساغر باچهره ای بشاش به طرفش برگشت وگفت :
-تو دیگه کجا بودی یه هویی روی سرمون خراب شدی ؟!
خم شد وبوسه ای مهربانانه روی گونه اش نهاد وگفت :
-نازتو برم ساغر جون ... حالا بابا رو چیکار کردی ؟
-رفت اتاقش !
- آخ که دلم براش یه ریزه شده
ساغر با نگاهی مشکوك آنالیزش کرد و گفت :
-تو که دوروز پیش اینجا بودی ،یه جور حرف می زنی انگار یه قرنه بابا رو ندیدی
-چش نداری عشق و علاقه بین منو بابا رو ببینی؟!
-چش دارم ،اما دیگه حوصله برخوردهای عشقولانه وحال بهم زن شما رو ندارم
سپس به لباس افرا اشاره کرد و ادامه داد
-حالا چرا کنگر خوردی لنگر انداختی
-اجازه ندارم توخونه خودم لباس راحتی بپوشم
-خونه خودم خونه خودم نکن ،خونه تو خونه مسیح جونته
-ای جونت در بیاد با این زبون شش متریت ،اگه تو اجازه بدی یه امشبو می خوام رو سرت خراب بشم
-اونوقت چرا .... ؟!! نکنه مسیح جونت از خونه بیرونت کرده ؟!
-نه عزیزدلم ،بهم گفت برو یکم ادب ومعرفت به آبجی خوشگلت یاد بده که داره توی درس معرفت تجدید می شه
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 197 ] Part
-جدی؟ ولی اون که به من می گفت کاشکی افرا هم یکم معرفت از تو یاد می گرفت
با اینکه چهره و لحن گفتار ساغر طنز بودن حرفش را ثابت می کرد اما افرا ناخوداگاه جدی شد و پرسید
-راس می گی ساغر اون خودش اینوبهت گفت :
ساغر از لحن جدی افرا خنده اش گرفت وگفت:
-نه بابا شوخی کردم ،نری شر بشی ،دلم به یه شوهر خواهر باکلاس وجنتلمن خوشه اونم برج زهر مار بشه برامون
زل زد توی صورتش و دوباره پرسید
-خوب پس چی می گفت ؟
-فقط گفت زبون تو هم که توی درازا دست کمی از زبون افرا نداره ،منم گفتم زبون افرا در برابر زبون من
حکایت افتادن یه تیکه لواشک تویه گوشه ای از خیابون ولی عصره
لبخند کجی از تشبیهش گوشه لبش نشست وگفت :
-که زبون من لواشکه
-آره عزیز،البته از اون بیمزه هاش
-حالا می رم بابا رو ببینم اما بعدا بهت می گم زبون کی لواشکه
*
با صدای نازنین چشمهایش را گشود وخمیازه ای بلند کشید و پرسید :
- تو اینجایی ،چکار میکنی؟
-یه ربعه دارم صدات می زنم
نیم خیز شد و به صورت غمگین نازنین خیره شد ودوباره پرسید :
-چیزی شده... خیلی گرفته ای ؟
بغض الود گفت :
-چیزی نیست !!
با محبت دستش را گرفت و گفت :
-نه ،توی نگاه پریشونت خیلی چیزا قایم شده! حالا بگو ببینم چی شده
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 198 ] Part
نازنین درحالی که سعی می کرد اشکهایش را کنترل کند غصه دار گفت :
-نیما با موضوع سروش بشدت مخالفت کرد . می گه اون بدرد تو نمی خوره
- آخه دلیلش چیه ؟
اشکهایش سرازیر شدند و با گریه گفت :
-چه می دونم میگه هنوز کار و بارش مشخص نیست ونمی تونه تو رو خوشبخت کنه
-خوب بهش می گفتی اون پسر کاری و زرنگیه
-بهش گفتم ،می گه زرنگی خالی که برای تو زندگی نمی شه
-مامانت چی ،اون نتونست راضیش کنه؟
-اون که عمرا" رو حرف نیما حرف بزنه
-اما اینجوری که نمی شه ،آخه حرف حسابش چیه
-حرفش اینه که سروش سربازه و شرایط ازدواج و نداره
-می خوای من باهاش حرف بزنم
با خوشحالی دست افرا را در دستش فشرد وگفت :
-جدی این کارو می کنی
-اگه این تو رو خوشحال می کنه ،چرا که نه!
-مرسی افرا ،می دونم با تاثیری که تو روی نیما داری حتما می تونی راضیش کنی ،قسم میخورم اگه موافقت کرد
،حتما حتما یه جائی برات جبرانش می کنم
افرا از ذوق زدگی نازنین لبخندی زد وگفت :
-یعنی اینهمه سروش و دوس داری!
آهی کشید وگفت :
-تو که عاشق نیستی که حس یه عاشق و درك کنی
با لبخند تلخی گفت :
-یعنی من سنگدلم و درك و شعور ندارم
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
#کافه_نادری
به نظرم بزرگترین و غم انگیزترین
سوال رو نزار قبانی پرسیده
اونجایی که میگه:
«و من مدام از خود میپرسم
چرا سرنوشت تو را به من رساند
و به من فرصتی برای زندگی با تو را نداد.»
@naderi_cafe | قهوه سرد