شماها فکر میکنید که چون در موردش صحبت نمیکنه یعنی دیگه بهش فکر نمیکنه ، اگر گریه نمیکنه یعنی دیگه دلتنگش نمیشه ، چون با بقیه وقت میگذرونه یعنی براش مهم نیست ، اگر میخنده یعنی حالش خوبه . اما نمیدونید که شبا تو اتاقش ، تو تنهاییاش چی میگذره ! چقدر با آهنگاش ، عکساش ، چتاش ، ویساش کلنجار میره تا از شدت دلتنگی نمیره !(؛
мαɴαreм
شماها فکر میکنید که چون در موردش صحبت نمیکنه یعنی دیگه بهش فکر نمیکنه ، اگر گریه نمیکنه یعنی دیگه دل
شماها فکر میکنید همه چی اوکیه ولی اون کلنجار میره برای زنده موندن ، نفس کشیدن ، زندگی کردن ، خوب بودن اون میجنگه ولی نتیجه نمیگیره و شکست میخوره ..(:
انگار که خودت یه چاقو برداری فرو کنی توی قلبت و بارها و بارها تکرارش کنی تا جایی که دیگه خونی برای از دست دادن نداشته باشی .. دستات یخ کرده ، لبات از شدت سرما میلرزه ، چشمات سیاهی میره و کم کم همه چی تموم میشه !(:
мαɴαreм
شاید ، دقیقا همین((:
قرار بر جنگ بود .. ! برای بدستآوردن و نگهداشتن آدمای امنِ زندگیمون ! پس بیا عهد ببندیم تا پایان این رسالت کنار هم بمونیم(((:
همش امیدِ واهی که تو قول دادی فلان دانشگاه و با بهمان رتبه قبول بشی پای قولت بمون ، ولی مگه اونم قول نداده بود تا تهش بمونه چیشد که من الان باید بالای سر یه تیکه سنگ بشینم و قلبم یخ بزنه از نبودن ؟! اینروزا به تنها چیزی که نمیشه فکر کرد همون دانشگاه و قول ! انگار که یِ آدم عهدشکن شدم و این میشه موریانهای برای خوردن مغزم .. مدام با استرس میرم سمت کتاب و جزوهها ولی راهی برای مقابله با اون بیحسی نسبت به خوندن نیست'(:
میدونی رسیدنه کِی قشنگه ؟! بعد از جنگیدن .. بعد از سختی .. بعد از اشک .. !اونوقت اون رسیدنه ، طعم چایی با عطرِ هل توی بارون میده یا طعم قرمه سبزی های جا افتاده مامان ، یا طعم اون تیکه آخر نون بستنی قیفی ، دیدی چقدر لذت بخشه همش ؟ رسیدن بعد سختی هم همینه ! اونوقت که از ته دلت میگی آخیششش .. ارزششو داشت اون همه جنگیدن ، اون همه دویدن و نفس زدن .
تنهایی قدم زدن بین خیابونایی که پر از خاطره ، نشستن توی همون کافه ، پلی کردن تمام اون پلی لیستی که حتی به اسم خودشه ، زیر و رو کردن گالریت و عکساش ، مرور پشت سر هم صفحه چتش .. اینا همه سردرگمی '(:
мαɴαreм
تنهایی قدم زدن بین خیابونایی که پر از خاطره ، نشستن توی همون کافه ، پلی کردن تمام اون پلی لیستی که
انقدر راه رفتم انقدر توی کوچهها تاب خوردم که یهو جلوی در خونشون خودمو پیدا کردم زدم زیر خنده ، یه خنده تلخ و دردآور ! همسایشون بود یِ پیرمرد مهربون اومد سمتم گفت دخترم خوبی ؟ کمک میخوای ؟ چرا رنگت پریده ؟ و من فقط نگاه کردم و سکوت .
мαɴαreм
انقدر راه رفتم انقدر توی کوچهها تاب خوردم که یهو جلوی در خونشون خودمو پیدا کردم زدم زیر خنده ، یه خ
نشستم همونجا آهنگ و پلی کردم و زل زدم به همون مکان همیشگی که خودمو آویزون میکردم و میگفت نکن دیوونه آخر میوفتی :) و من لجباز بودم دیگه تکرارش میکردم تا باز هم نگرانیشو به روم بیاره :)))))