من امید درس و دانشگاه نمیخوام..
یکی کِ امید به زندگی بهم میده !
خودش یِ تنه تمام دلیلم میشه برای ادامه(:
سرجايش دراز كشيد ، كنار پنجره ، پاهايش را بغل كرد و به گمشدهاش انديشيد ! كارى ک ِ خيلىها قبل از خواب انجام ميدهند .. بىآنكه شخص ديگرى متوجه شود!(=🚶🏿♂
мαɴαreм
تضمینی نداره بخاطر زخمایی کِ امشب بهش زدم تا صبح خودمو نکشم .. 😂🚶🏿♂
آخه دختر تو کِ آخر شبا دیگه خودت نیستی
زبون به دهن بگیر .. حساسی خب باش !
زبون به دهن بگیر .. وا بده ! رها کن بره !😂
انصاف نیست همه تو چنلاشون دارن از سیگار و شبای بعد اون یِ نفر کِ با سیگار پر شد میگن آقا خب ؛ منم میخوام ظالما .. یعنی چی ؟ این انصاف نیست ، من درباره سیگار متن و نظر و حرفی ندارم ، امتیاز این مرحلهمو بدین🙂🤝
بالای ِ ساختمون بود..
بعد از مدت ها صبر ،
[بالاخره افتاد]..
نام ِ مقتول: [اتفاق ِخوب]!
سیگارش رو روی پله خاموش کرد ،
نه فقط سیگار بلکه هر چیزی ک ِ توی
دستش و لابهلای انگشتاش بود ؛ همینجوری
ک ِ تو سکوت شب نشسته بودیم گفت :
میدونی چیه ؟! نمیترسم ک ِ شاید فردایی
نباشه ، شاید فلان کارم درست نشه .. یا شاید
شرایطم جور نشه ، تو کل مسیرم نگران هیچ
کدوم از چیزایی ک ِ رفتن و میرن نیستم ؛ ولی
میترسم ! میترسم اینقدر این آدما به رفتارای
نچسب و دلزدهشون ادامه بدن ک ِ منی ک ِ
کمترین انتظار رو دیگه از کسی ندارم مجبور
بشم وسط راهم خودمو گم و گور کنم ک ِ
شاید بفهمن اینجا من ی ِ موجود زندهام ؛
صدای قورت دادن بغضش ُ شنیدم ک ِ لیوان
قهوهشو سرکشید و رفت !(:
- چند ساعت از دوازدهمین روز مهر 1401 -
мαɴαreм
سیگارش رو روی پله خاموش کرد ، نه فقط سیگار بلکه هر چیزی ک ِ توی دستش و لابهلای انگشتاش بود ؛ همینج
و من هراس دارم از گم و گور کردن ِ خودم!🚶🏿♂
мαɴαreм
سیگارش رو روی پله خاموش کرد ، نه فقط سیگار بلکه هر چیزی ک ِ توی دستش و لابهلای انگشتاش بود ؛ همینج
آخر تایم کلاساش بود حاضر شدم و آماده
رسیدم بهش ؛ ببخشید خانم ِ .. میتونم ی ِ
قهوه مهمونتون کنم ؟ و لبخنداش ! وای ِ
من ؛ وقتی سعی داشتم توی مغزم بوی ِ
قهوه رو از عطرش تفکیک کنم دستمو گرفت
گفت ببینم چی شده همش چشمات بستهست؟
خندیدم با صدای بلند ! ببخشید خانم ِ .. زیادی بوی زیست شناسی به مشامم میرسه عا ! ریز
و نخودی خندید آره .. اون از بین دنیای فلسفه
و منطق رسیده بود به زیست ! از شناخت جامعه بُر زده بود به شناخت زیست . . تا ی ِ
وقتی از همه جا خسته بودم مثل همین روزا
برم بگم ؛ ببین خانم دکتر شکستم ..
خورد شدم و اون بشه مرهم ِ تن ِ خستهی من..
اون از دلیل و برهان آوردن رسید به شناختن
سلول به سلول مغز و روان و آروم کردنش ..
و چه دلنشین این لحظهها (:
- بعدازظهر ِ دوازدهمین روز ِ مهر ِ 1401 -