بالای ِ ساختمون بود..
بعد از مدت ها صبر ،
[بالاخره افتاد]..
نام ِ مقتول: [اتفاق ِخوب]!
سیگارش رو روی پله خاموش کرد ،
نه فقط سیگار بلکه هر چیزی ک ِ توی
دستش و لابهلای انگشتاش بود ؛ همینجوری
ک ِ تو سکوت شب نشسته بودیم گفت :
میدونی چیه ؟! نمیترسم ک ِ شاید فردایی
نباشه ، شاید فلان کارم درست نشه .. یا شاید
شرایطم جور نشه ، تو کل مسیرم نگران هیچ
کدوم از چیزایی ک ِ رفتن و میرن نیستم ؛ ولی
میترسم ! میترسم اینقدر این آدما به رفتارای
نچسب و دلزدهشون ادامه بدن ک ِ منی ک ِ
کمترین انتظار رو دیگه از کسی ندارم مجبور
بشم وسط راهم خودمو گم و گور کنم ک ِ
شاید بفهمن اینجا من ی ِ موجود زندهام ؛
صدای قورت دادن بغضش ُ شنیدم ک ِ لیوان
قهوهشو سرکشید و رفت !(:
- چند ساعت از دوازدهمین روز مهر 1401 -
мαɴαreм
سیگارش رو روی پله خاموش کرد ، نه فقط سیگار بلکه هر چیزی ک ِ توی دستش و لابهلای انگشتاش بود ؛ همینج
و من هراس دارم از گم و گور کردن ِ خودم!🚶🏿♂
мαɴαreм
سیگارش رو روی پله خاموش کرد ، نه فقط سیگار بلکه هر چیزی ک ِ توی دستش و لابهلای انگشتاش بود ؛ همینج
آخر تایم کلاساش بود حاضر شدم و آماده
رسیدم بهش ؛ ببخشید خانم ِ .. میتونم ی ِ
قهوه مهمونتون کنم ؟ و لبخنداش ! وای ِ
من ؛ وقتی سعی داشتم توی مغزم بوی ِ
قهوه رو از عطرش تفکیک کنم دستمو گرفت
گفت ببینم چی شده همش چشمات بستهست؟
خندیدم با صدای بلند ! ببخشید خانم ِ .. زیادی بوی زیست شناسی به مشامم میرسه عا ! ریز
و نخودی خندید آره .. اون از بین دنیای فلسفه
و منطق رسیده بود به زیست ! از شناخت جامعه بُر زده بود به شناخت زیست . . تا ی ِ
وقتی از همه جا خسته بودم مثل همین روزا
برم بگم ؛ ببین خانم دکتر شکستم ..
خورد شدم و اون بشه مرهم ِ تن ِ خستهی من..
اون از دلیل و برهان آوردن رسید به شناختن
سلول به سلول مغز و روان و آروم کردنش ..
و چه دلنشین این لحظهها (:
- بعدازظهر ِ دوازدهمین روز ِ مهر ِ 1401 -
سکوت با آن قیافهی بدریختش مظلومانه روبهرویم نشسته و کُلت طلاییاش را روی پیشانیام گذاشته ؛
نمیدانم بمیرم یا فریاد بزنم!
мαɴαreм
اون ثانیههایی ک ِ داری اعتراف میگیری!(:
میدونی ی ِ شبایی خاطراتش مطلوب و دلچسب و از قضا قراره امشب جزو همون دسته از خاطرات فراموش نشدنی باشه(:
мαɴαreм
بماند به یادگار از روزی ک ِ خلاف علاقهم گذشت با رنگ صورتی ! و همیشه فکر میکنم چرا مثل بقیه دخترا با دیدن صورتی جیغم در نمیاد و دوسش ندارم چرا از همون بچگی از این رنگ فراری بودم و هیچ رقمه تحملش جالب نبود .. روزایی ک ِ به خاطر علاقه رفیقام این رنگ و به تن میکنم و از خندههاشون ک ِ این بشر از صورتی فراریه و به خاطر ما پوشیده انرژی میگیرم ؛ لحظههایی ک ِ خندهی اونا خیلی مهمتر از علاقه خودم میشه و خب ی ِ قسمتی از کمدم رو اختصاص میدم به علایق اونایی ک ِ لبخندشون زندگی تازه میده به روحم(:
پنجشنبهای به تاریخ ِ چهاردهم ِ هفتمین ماه!
به یاد تمام لبخندای ریز و درشتش :»
در هزارتوی مغزم گمشدهای بود به اسمِ من ؛
من به دنبالِ من میگشت و من باید کمکش میکردم!(:
мαɴαreм
آیدایِ من ، همزادِ من ؛ تو را در سختترین سالهای عمرم یافتم کِ تصمیم گرفته بودم زندگی را چون پیراهن
آیدایِ من ؛
تنت رازیست جاودانه ک ِ درخلوتی عظیم
با مناش در میان میگذاری!(:
- شاملو