و گاهی آدم مانند روخانهای ،
از جریان ِ تکراری و طولانی ِ
روزهایش خسته میشود !
میخواهد به یکباره غرق شود ،
برای صبری ک ِ آرام درون ِ آن میسوزد .
زمزمهی آرام آهنگ روسی ، برگهها پخش و پلا ک ِ نام جزوههای درسی را یدک میکشند ، بالشت ، پتو ، بطری ِ آب ِنصفهنیمه ، ماشینحساب ، مداد ، پاککن ، سکوت ِ مطلوبی ک ِ فقط همان زمزمه آرام آهنگ میشکندش..
همه چیز مهیاست برای درس خواندن اما روحم را پیدا نمیکنم..
شاید دلم را..
دلی را ک ِ به درس بدهم و بعد بگویم دل به درس دادم و همه مطالب را خواندم..
لابد میپرسی چرا دنبال دلت نمیگردی؟
گشتم عزیز ِدل..
میدانم کجاست و دستم به او نمیرسد..
شاید هم نمیخواهم برسد..
اصلا خود ِ تو به من بگو ؛ انحنای گوشهی لبخند او مهمتر است یا منحنی نمودار تابع هذلولی ؟ تو بگو شمردن تعداد پلک زدنهای ِ او در ثانیه حیاتیتر است یا محاسبه سرعت ماشین در یک ثانیه ؟ درگیر کردن فکر با خیال او راحتتر است یا تحلیل جدول دادههای توصیفی جامعه ؟ نامه نوشتن جذابتر است یا خلاصه کدهای صفر و یک ِ کامپیوتری..
تو بودی درس میخواندی ؟ یک کلام بگو ؛
تو بودی دل به درس میدادی یا او؟
мαɴαreм
زمزمهی آرام آهنگ روسی ، برگهها پخش و پلا ک ِ نام جزوههای درسی را یدک میکشند ، بالشت ، پتو ، بطری
کتاب را گذاشتهام روبهرویم ؛
دستم نمیرود شروع کنم درس را !
منتظرم کلمهها خودی نشان بدهند
و شعر شوند و قافیه و ردیف جور شود ،
باید قبل از درس لااقل به اندازهی یک
تکبیت ذهنم را آسوده کنم ، لااقل یک تکبیت .
اگه گفتم از [ کسی دیگه هیچ انتظاری ندارم ] اشتباه کردم تو مود انسانی نبودم ؛ آدمیزاد دل داره و این دل هی ترمیم میشه هی میشکنه و همهی اینها برمیگرده به انتظار داشتن ! هنوز از خیلی آدمها انتظار مهربون بودن دارم و گمون کنم همیشه این انتظار با من هست .
من هرگز در زندگی بهاندازهی الان
ک ِ خودم را بهتمامی به تو سپردهام ؛
احساس امنیت نکردهام .
هیچکس متوجه نمی شود ؛ ک ِ بعضی از افراد چه عذابی را تحمل می کنند تا آرام و خونسرد به نظر بیایند (=
مرا دستی ک ِ زیر آوار مانده و شکسته میفهمد ! ک ِ از سنگ آفریده نشده بودم ؛ اما روحم را دائما چرخاندند و لگدمال کردند و این را زخمهایم میتوانند شهادت بدهند .
روزهایم معمولاً آنجایی تمام میشوند ک ِ حینِ زدن مسواک در آینه به خودم خیره میشوم ؛ و برای مرور لحظاتی ک ِ گذراندهام بسیار فرسوده به نظر میآیم !
و این را از مویرگهای چشمهایم میشود لمس کرد .
درحالی ک ِ عرفانِ طهماسبیِ عزیزم ،
داره توی گوشهام میخونه :
[ حال منو بیتو ، فواره میفهمه
آواره رو تنها آواره میفهمه..
رو دست شب موندم
از بس نخوابیدم
کاش رفتنت حرف بود
اما خودم دیدم.. ]
عسل رو توی شیر حل میکنم و پودرِ چاقکنندهای ک ِ مامانم واسم خریده رو پیمانه میگیرم . و مطمئنم ک ِ الان بیشتر از همیشه مهرت رو کنجِ سینهم حس میکنم .