мαɴαreм
زمزمهی آرام آهنگ روسی ، برگهها پخش و پلا ک ِ نام جزوههای درسی را یدک میکشند ، بالشت ، پتو ، بطری
کتاب را گذاشتهام روبهرویم ؛
دستم نمیرود شروع کنم درس را !
منتظرم کلمهها خودی نشان بدهند
و شعر شوند و قافیه و ردیف جور شود ،
باید قبل از درس لااقل به اندازهی یک
تکبیت ذهنم را آسوده کنم ، لااقل یک تکبیت .
اگه گفتم از [ کسی دیگه هیچ انتظاری ندارم ] اشتباه کردم تو مود انسانی نبودم ؛ آدمیزاد دل داره و این دل هی ترمیم میشه هی میشکنه و همهی اینها برمیگرده به انتظار داشتن ! هنوز از خیلی آدمها انتظار مهربون بودن دارم و گمون کنم همیشه این انتظار با من هست .
من هرگز در زندگی بهاندازهی الان
ک ِ خودم را بهتمامی به تو سپردهام ؛
احساس امنیت نکردهام .
هیچکس متوجه نمی شود ؛ ک ِ بعضی از افراد چه عذابی را تحمل می کنند تا آرام و خونسرد به نظر بیایند (=
مرا دستی ک ِ زیر آوار مانده و شکسته میفهمد ! ک ِ از سنگ آفریده نشده بودم ؛ اما روحم را دائما چرخاندند و لگدمال کردند و این را زخمهایم میتوانند شهادت بدهند .
روزهایم معمولاً آنجایی تمام میشوند ک ِ حینِ زدن مسواک در آینه به خودم خیره میشوم ؛ و برای مرور لحظاتی ک ِ گذراندهام بسیار فرسوده به نظر میآیم !
و این را از مویرگهای چشمهایم میشود لمس کرد .
درحالی ک ِ عرفانِ طهماسبیِ عزیزم ،
داره توی گوشهام میخونه :
[ حال منو بیتو ، فواره میفهمه
آواره رو تنها آواره میفهمه..
رو دست شب موندم
از بس نخوابیدم
کاش رفتنت حرف بود
اما خودم دیدم.. ]
عسل رو توی شیر حل میکنم و پودرِ چاقکنندهای ک ِ مامانم واسم خریده رو پیمانه میگیرم . و مطمئنم ک ِ الان بیشتر از همیشه مهرت رو کنجِ سینهم حس میکنم .
من از تکرارِ یک خیالِ تکراری ،
ک ِ فقط تکرارهایِ تکراری شدهاند ؛
خسته نمیشوم ..
میخواهم در زندگیِ بعدیام نیز
تنها اندوهِ من او باشد !
در خمارخانهیِ چشمانم .
мαɴαreм
درحالی ک ِ عرفانِ طهماسبیِ عزیزم ، داره توی گوشهام میخونه : [ حال منو بیتو ، فواره میفهمه آواره ر
داره نگام میکنهُ میخنده ..
- رو دست شب موندی ؛
از بس نخوابیدی !
+ آره انگاری از بس نخوابیدم
حتی رو دست شب هم موندم .
[ اینروزای آخر بزار کنارت دیوونه باشم
دیوونه ِ من بزار از آخرین روزای این زندگی مطلوبُ دلچسب تنفس ذخیره کنم برای آتیه دور و دراز و تاریک .. برای نصفشبای مهآلود ک ِ قرار نیست دم به دم با من تا صبح بیدار باشی ! ک ِ دیگه قرار نیست مثل من بچه باشیُ بزرگ میشی آخ کاش میشد برای همیشه میاوردمت پیش خودمُ اونموقع نفس راحت ِ میومدُ آروم میگرفت دلم . ]
خورشید برای ماه خود را سوزاند
تا مهرش بر دل ِاو بنشیند ..
و ماه هر شب ؛
سر بر بالش ِابرها با ستارگان خوابید !
تا پشت ِ نقابش پنهان شود و او را نبیند .