داروخانه معنوی
#غم_و_شادی 💫 قسمت (سی وسوم) آثاری که می ماند🍂 #استاد حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غم و شادی ۳۴.mp3
9.67M
#غم_و_شادی
💫 قسمت
(سی وچهارم)
حمله شیطان ازپشت وجلو🍂
#استاد حاجیه خانم رستمی فر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
•°🌷✨
بهقولحـٰاجحُسینیِڪتا؛
شَباولقَبربہخاطرفِشار؎ڪِہ،
ازگُناهانمونبِھمونمیاد۔۔!
بِہقَدر؎فِشـــــارهَست،
شیر؎ڪِہ دربَچگےخوردیمازگوشو
دَهنمونمیزَنہبیرون ۔۔۔
اونجااگِہ۔۔﴿امـــــامحُسیـــــنﷺ۔۔❋﴾ نَیاد،
و﴿امامزَمانﷻ۔۔۔✿﴾نَیاد،
وَنگنایناازماهَستن۔۔!
أگر«شُھدٰا۔۔۔𔓘»نیان۔۔؛
ووٰاسِطہنَشن۔۔!
بیچـٰارهایم۔۔،بیچـــــآرِه۔۔۔.˼
#تلنگرانه⚡️
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب
نمـــــآز شَب،
بِهترین شآهـــــد اِخلٰاص و صفآ؎ قَلــᰔـــب و دَ؏ـــو؎ صِدق ایمآن
🔅إنَّ نَاشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئًا وَأَقْوَمُ قِيلًا
(آیہ ⁶سوره زمل)
🔸﴿پيـــــآمبر أڪَرمﷺ ۔۔۔𔘓﴾فَرمود: بهتريـــــن شُمآ ڪَسےأست ڪِہ،
ڪلٰامش نيـــــڪو بٰاشد۔۔،
گرسنگٰان رٰا سير ڪُند۔۔ و
بہ هِنگامے ڪِہ؛
مَردم دَرخٰوابند،
«نمآز شب۔۔❀ »بخوٰاند.
🔸آن حَضرت سہ³ بٰار بہ؛
؏ـَـلے بن أبيطالِب ﷺ فَرمود:
بر تُو باد بہ نمآز شَب. ۔۔
«؏ـَليك بِصلاة الْليل،
؏َــليك بِصلاة الْليل،
؏َــليك بِصلاة الْليل»
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانيم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_پنجاه_و_دوم حاج مهدوی خطاب به اونها گفت:اجازه بدید من برسونمتون.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_پنجاه_و_دوم حاج مهدوی خطاب به اونها گفت:اجازه بدید من برسونمتون.
#رمان
#رهایی_از_شب
ف_مقیمی
#قسمت_پنجاه_و_سوم
تماما چشم شدم.! بدون اینکه صدای راننده ی سمج رو بشنوم.وبدون اینکه بترسم از اینکه او دوباره نگاه بیحیای من عصبانیش کند.
او نردیکم آمد.پرسید :هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشی رفتید!!
با من من گفتم:نههه..من مسیرم با اونها یکی نیست!
او پشت گوشش رو خاراند و دوباره به زمین گفت:مگه شما هم محلی نیستید؟؟
خوش بحال زمین!! کاش من زمین بودم و او به بهانه ی حرف زدن با نامحرم، همش به من خیره میشد!
با مکث گفتم: نه..
نگاهی به اطراف انداخت.گفت کسی دنبالتون نیومده؟
چقدر امشب این سوال تلخ تکرار میشد!
گفتم:من کسی رو ندارم.
گفت:خدارو دارید..
تو دلم گفتم خدارو دارم که شما الان در اوج نا امیدی و دلشکستگیم کنارم ایستادی.
گفت:مسیرتون کجاست؟
گفتم : پیروزی
با تعجب نگاهم کرد و دوباره سرش را پایین انداخت.
بعد از کمی مکث رو کرد به یکی ازجوونهایی که همراهش بودند و گفت:رضا جان شما اول خواهرمونو برسون.این از هرچیزی ارجح تر وافضل تره.
رضا جوانی قدبلند و چهارشانه بود که ازنظر ظاهری خیلی شباهت به حاج مهدوی داشت.سریع سوییچ رو از جیبش در آورد و گفت:رو چشمم داداش.پس شما با کی میرید؟ حاج مهدوی گفت.ما چهارتا مردیم یه ماشین میگیریم میریم.
من که انگار قرار نبود خودم نقشی در تصمیم گیری داشته باشم خطاب به آن دو گفتم:نه ممنون.من داشتم ماشین میگرفتم. اصلا نمیخوام کسی رو تو زحمت بندازم.
رضا ساکم رو از رو زمین برداشت و با مهربونی گفت:نه خواهرم. صلاح نیست.این راننده ها رحم و مروت ندارن.کرایه رو اندازه بلیط هواپیما میگیرن.
میخواستم مقاومت بیشتری کنم که حاج مهدوی گفت:تعلل نکنید خانوم.بفرمایید سریعتر تا اذان نشده برسید منزل.
من درحالیکه صدام میلرزید یک قدم نزدیکتر رفتم و با شرمندگی گفتم:من در این سفر فقط به شما زحمت دادم.حلالم کنید.
حاج مهدوی گفت:زحمتی نبود.همش خیرو رحمت بود.در امان خدا..خیر پیش!!
چاره ای نبود.باید از او جدا میشدم.رضا جلوتر از من راه افتاد و در کمال تعجب به سمت ماشین مدل بالایی رفت وسوییچ رو داخل قفل انداخت!!
سوار ماشین شدم و او هم در کمال متانت آدرس دقیق را پرسید وراه افتاد .
در راه از او پرسیدم :ببخشید فضولی میکنم. شما با حاج مهدوی نسبتی دارید؟
او با همان ادب پاسخ داد:
_ایشون اخوی بزرگم هستند.
حدسش زیاد سخت نبود.چون رضا هم زیبایی او را به ارث برده بود.ولی لباسهای رضا شبیه جوانان امروزی بود و رنگ موهایش تیره تر از برادرش بود.
گفتم:خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند.
رضا جواب داد:عجیبه که نمیدونید. خوب البته ظاهرا شما در محله ی ما زندگی نمی کنید.وگرنه همه خانواده ی ما رو میشناسند
با چرب زبانی گفتم:بله بر منکرش لعنت! طبیعیه! خانواده ی سرشناس ترین امام جماعت اون محل ، باید هم، شناس باشه.
او تشکر کرد و باقی راه، در سکوت گذشت.بخاطر خلوتی خیابانها سریع رسیدیم.از اوتشکر کردم و باکلی اظهار شرمندگی پیاده شدم.او صبر کرد تا من وارد آپارتمان کوچکم بشم و بعد حرکت کند. چه حس خوبی داره کسی نگرانت باشه و نسبت به تو حس مسئولیت داشته باشه.!!
اذان میگفتند.ساکم رو گذاشتم و رفتم وضو گرفتم. ناگهان لبخند مسرت بخشی زدم!! راستی راستی من نماز خون شده بودم!
ادامه دارد....
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸💫الـــــهـــــی
🤍💫در اين شبهای پاییزی و در اين
🌸💫لحظه شب به حقِ تمامی اسماء
🤍💫و صـفـات بـی انـتـهـای خـويـش
🌸💫آرزوی همـه را به هدف اجابت 🤍💫بنشان
🌸💫و یاری کننده مردم مظلوم
🤍💫فلسطین باش
آمــــیــــن یــــا رَبَّ 🙏
🌸💫بـبـیـن خـدا چـی مـیـگـه:
🤍💫والضّحیٰ وَاللَّیْلِ اِذا سَجیٰ ماوَدَّعَکَ
🌸💫رَبُّــکَ وَ مــاقَــلــیٰ
🤍💫قسم به آفتاب فراگیر و قسم به شب
🌸💫آرام و آرامش بخش که پروردگارت
🤍💫نــــه تـــو را رهـــا کـــرده
🌸💫و نه بر تو خشم گرفته است...
🌸💫دلـــت را بــه خــدا بــســپــار ؛
🤍💫شـبـتـون بـخــیــر و خــوشـی
#شب_بخیر
#طوفان_الاقصی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2