_قیــــٰـامَت بے﴿حُسِــیـــــن ﷺ﴾،
غُـــــوغــــٰـا نَـــــدٰارد۔۔۔
شَفــٰـــاعَت بے«حُسـِـیـــــنﷺ𔘓➛»؛
مَعنـــٰــا نَـــــدٰارد ۔۔
⇇حُسـِینے بـــــٰاش !
کہ دَر مَحـــــشَر نَـــــگویَند⇩⇩⇩
⇦ چِرٰاپـــــروَنـــــدہ أت اِمضـــــٰا،نَـــــدٰارد۔۔!!!
#امام_حسین_قلبم❤️
#شب_جمعه
#کربلا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
۱۳ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم هر روز یک فضیلت ، فضیلت شماره : ۷۶ ------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۲ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت ،
فضیلت شماره : ۷۷
------------------------------
#عید_غدیر
#امیرالمومنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۴۴ قسمت دوم فضيلت خاندان پيامبر 🎇🎇🎇#خطبه۱۴۴🎇🎇🎇🎇🎇🎇 ♨️شناساندن گمراهان و خبر از ستمكاري عبد
خطبه ۱۴۵
در فناي دنيا
🎇🎇🎇#خطبه۱۴۵🎇🎇🎇🎇🎇🎇
🌾دنياشناسي
اي مردم! شما در اين دنيا هدف تيرهاي مرگ هستيد، كه در هر جرعه اي اندوهي گلوگير، و در هر لقمه اي استخوان شكسته اي قرار دارد، در دنيا به نعمتي نمي رسيد جز با از دست دادن نعمتي ديگر، و روزي از عمر سالخورده اي نمي گذرد مگر به ويراني يك روز از مهلتي كه دارد، و بر خوردني او چيزي افزوده نمي شود مگر به نابود شدن روزي تعيين شده، و اثري از او زنده نمي شود مگر به نابودي اثر ديگر، و چيزي براي او تازه و نو نمي شود مگر به كهنه شدن چيز ديگر، و چيز جديد از او نمي رويد، مگر به درو شدن چيزي ديگر، ريشه هايي رفتند كه ما شاخه هاي آن مي باشيم، چگونه شاخه ها بدون ريشه ها برقرار مي مانند؟
🔴نكوهش از بدعتها
هيچ بدعتي در دين ايجاد نمي شود مگر آنكه سنتي ترك گردد، پس از بدعتها بپرهيزيد، و با راه راست و جاده آشكار حق باشيد، نيكوترين كارها سنتي است كه سالياني بر آن گذشته و درستي آن ثابت شده باشد، و بدترين كارها آنچه كه تازه پيداشده و آينده آن روشن نيست.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
داستان واقعی #برات_میمیرم #رمان قسمت یازده سینا رفت و دلمو با خودش برد... گریه امانم نمیداد ولی س
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان
#بغض_محیا
قسمت اول
محیا...
محیااااااا انگشتانم را عصبی درهم پیچیدم و از جا بلند شدم...
عصبی میشدم ازین طور صدا کردن مادر...
حتما کاري برایم داشت که اینطور پی من میگشت ...
به آشپزخانه که رسیدم مادر و عمه مرجان مشغول سبزي پاك کردن بودند...
پوزخندي زدم ...
نگفتم؟؟؟ مادر فقط براي کاري صدایم میکرد ...
وگرنه کاري نداشت با من ...
با احترام رو به روي مادر ایستادم ...
- جانم مادر...
کلافه با آرنج موهایش را عقب داد و بی اینکه نگاهم کند گفت– ..
بیا اینجا کمک دختر چپیدي تو اتاق که چی ؟؟؟ مگه نمیبینی چقدر رو سرمون کار ریخته ؟؟؟؟
لبخندي زدم
-چشم مادر ...
نشستم کنار مادر و عمه جان و مشغول شدم ...
و فکر کردم ساحل دختر عمه ام و نگار و دریا دختر عموهایم که به قول مادر چپیده بودند داخل
اتاق پس چرا آنها مشغول سبزي پاك کردن نیستند؟؟؟...
لبم را بی تفاوت کج کردم و به کارم ادامه دادم ...
بی انکه اصلا حواسم به گفته هاي مادر و عمه ام باشد ...
در افکار خودم بودم که نامی که همیشه لرز به قلبم مینداخت را از دهان عمه شنیدم ...
خودم را به بی تفاوتی زدم اما تمام حواسم پی عمه که نه پی امیر عباسی بود که راجع بهش صحبت
میکرد...
-والا مژگان جان از تو چه پنهوون دلم زیاد به این دختره رضا نیست ...
اما چه کنم امیر عباس مرغش یه پا داره ماشااالله...
انقدم اخلاقش چیز مرغیه که نمیشه باهاش حرف زد دو کلوم ...
از طرفیم دیگه سی رو رد کرده و همینطور یه لا قبا مونده به خدا ...
گفتم حالا که دلش گیره پا پیش بزاریم براي این دختره ...
قلبم ایستاد ...
جمله ي عمه چندین بار در مغزم اکو شد...
دلش گیره ...
دلش گیره ...
امیر عباسی که سالها بود عشقش در جانم ریشه کرده بود و با رگ و پیم عجین شده بود حالا عاشق
شده بود و من
...
لب فشردم تا بغضم سر باز نکند ...
ناگهانی از جا بلند شدم ...
سعی میکردم نلرزد صدایی که از ته چاه میامد... ،-مادر من درس دارم با اجازتون من برم دیگه.. ،،و
به ته مانده هاي سبزي نگاه دوختم ...
- وا دختر بشین ببینم ...
درس دارم درس دارم یعنی چی ؟؟؟ رو به عمه مرجان کرد ...
- بیا مرجان خانوم اینم دختر خودمون این همه پاش زحمت بکش اونوقت یه کارو نمیتونه سرانجام
بده ...
عمه مرجان اخمی کرد ...
- ولش کن مژگان جون بزار بره بچه ماشااالله همه شو که پاك کرده این چهارتا دونه ام خودمون پاك میکنیم بزار بره به درسش برسه ...
- برو عمه برو به کارت برس...
گفته هاي مادر بعضم را سنگین تر کرده بود و اشک تا دم چشمم هم آمده بود ...
اما از ترس بازخواست مادر جرئت ریختن نداشت ...
بی حرف سري تکان دادم و به سمت اتاقم قدم برداشتم ...
و صداي پچ پچ آرامش با مادر به گوشم رسید...
- انقدر به این بچه پیله نکن مژگان امسال کنکور داره بزار فکرش راحت باشه ...
صبر نکردم تا جواب مادر را بشنوم قدم تند کردم به سمت اتاقم ...
تا کمی اشک بریزم روي همان بالشی که همدم اشکهایم شده بود ...
دلم گرفته بود از بی مهري هاي مادر و امیر عباسی که عشقش دیوانه ام میکرد ...
سالها بود ...
از همان وقتی که خودم را شناختم ...
عاشقش بودم و او کنار من اما بسیار دور بود ...
انقدر که حتی اخم هاي همیشه درهمش هم هیچوقت نصیبم نمیشد...
ادامه دارد....
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
🌟🌙
🌙
#نماز_شب 🌙🌔
✍گاهی بعضی توفیقات را باید به اجبار برای خود ایجاد کرد. خواندن قضای #نماز_شب یکی از این راههاست.
⁉️هر چه تلاش می کنم تا نمازشب خوان شوم، نمی شود چه کنم؟
✅پاسخ آیت الله جاودان:
اولا بکوشید شبهای خودتان را مراقبت کنید
و ثانیا #قضای نمازشب را در روز بخوانید ان شاالله خدای متعال کمک خواهد کرد."
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2