داروخانه معنوی
علّت خِیلے أز مُشـــــکلاتے کہ مٰا،
تو خـــــونہ هٰامون دٰاریم، درگیر؎ هٰـــــا، بَداخلاقے هـــٰــا، عصبانیت هــٰـــا، بےحوصلگےهـٰــــا، غُرغرهــٰـــا، دل شِکستن هـٰــــا و ...
اینہ کہ فِـــــرشتہ هــٰـا تو خـــــونہ مون نیستـــَــن.
تـــــو خـــــونہ مون پر نِمیـــــزنـــــن...
ذِکـــــر نمیـــــگن.
خـــــونہ ا؎ کہ تـــــوش پر فِـــــرشتہ بـــٰــاشہ میشہ خود بِهشـــــت.
پـــُــر أز لُطف و صفــٰـــا و شــــٰـاد؎ و یـــٰــاد خُـــــدا.
حالا چیـــــکار کُـــــنیم کہ فرشتہ هٰـــــا مِهمـــــون خـــــونہ مون بشَـــــن؟
چہ کٰارایے نکــُـــنیم کہ فـــــرشتہ هــٰـــا رو پـــــر نـَــــدیـــــم؟
❶ حَدیـــــث کـــــسٰاء زیـــٰــاد بِخونیـــــم.
❷ سَعےکـــُــنیم نمازهـــٰــا تا جــــٰـا؎ ممکن أوّل وقـــــت بـــٰــاشہ.
❸ نمـــــاز قضٰـــــا داشتـــــن خِیلے أثـــــر بَـــــد؎داره.
❹ چیـــــز نَجـــــس تو خـــــونہ نگہ نـــــدٰاریم. همہ جـٰــــا؎ خـــــونہ مون هَمیـــــشہ پــــٰـاک پـٰــــاک بــــٰـاشہ.
❺ تـــــو؎خـــــونہ دٰاد نــــَـزنیـــــم.
حتّے بـٰــــا صـــــدٰا؎ بُلنـــــد هَم حَـــــرف نــَـــزنیـــــم.
فـــــرشتہ هـــٰــا أز خـــــونہ ا؎ کِہ تـــــوش،
بــــٰـا صـــــدٰا؎ بُلنـــــد صُحبـــــت بِشہ میـــــرن.
❻ حَـــــرف زشـــــت و غِیـــــبت و دروغ و مَسخـــــره کـــــردن و اینـــٰــا هَم کہ مُشـــــخصہ.
❼ سَعےکـــــُنیم طهـٰــــارت چِشـــــم و گـــــوش و زبــــٰـان و شکممون رو تــٰـــا جـٰــــا؎ مُمکـــــن تـــــو خونہ حِفـــــظ کُنـــــیم.
❽ وقتے وٰارد خـــــونہ میشیـــــم بـٰــــا صـــــدٰا؎ واضـــــح ســـــلٰام کــُـــنیم. حتےّ أگہ هیـــــچ کَس نـــیست.
˝اُستـٰــــادآیّت الله فــــٰـاطمےنیــــٰـا "ره˝
#کلام_بزرگان
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
3043502_128kb.mp3
12.18M
#روضه
#حاج_منصور_ارضی
🏴 ویژه وفات حضرت #ام_البنین سلام الله علیها
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
یِک¹ عُمـــــر گـــــریہ کـــَــرد؎↡↡
⇠ و گــُـــفتے فَقـــــط ﴿حُسیـــــنﷺ𑁍﴾
◈«ا؎ مــــٰـآدر بِهشـــــت »
╰─┈➤
_تــُـــو را غـــــصّہ هـــٰــا شِکـــــست...💔⤹⤹
#وفات_حضرت_امالبنین سلاماللهعلیها
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
◈◈سَــــــــــلٰام ⇩⇩⇩
⇦بــــَـر آن خــٰـــانـُــــمے کہ؛
⇇اُولٰاد خـُــــودش رٰا در راه یـــٰــار؎،
❍↲ ﴿امـٰــــام حُسیـــــنﷺ﴾
⇠⇠فـَــــدٰا کــَـــرد.◇◇
#وفات_حضرت_ام_البنین
#ام_البنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_پنجاه و هشتم ✍ بخش ششم 🌸یک ماهی همین طور میومد خونه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_پنجاه و هشتم ✍ بخش ششم 🌸یک ماهی همین طور میومد خونه
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_پنجاه و نهم ✍ بخش دوم
🌸درست موقعی که دل از این دنیا بریدم صدایی به گوشم خورد… گریه یک بچه… و صدای دکتر که گفت: دوتاس… به خدا دوتاس… چرا نفهمیدیم؟… بدو… بگیر… بزن تو پشتش… دو تا دختر… رویا شنیدی؟ دوتا دختر… و من دیگه چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم.
🌸با صدای ایرج هوشیار شدم اون دست منو گرفته بود و هی منو صدا می زد… چشمم رو باز کردم و دیدم همه اطراف من ایستادن و ایرج و عمه اولین کسانی بودن که دیدم… ایرج گفت: خسته نباشی عزیزم…خدا تو رو دوباره به من داد… می دونی بچه مون چیه؟ آهسته گفتم آره… گفت: یک دختره خوب و خوشگل. گفتم: دوتا دختر خوب و خوشگل!!
🌸گفت: تو می دونی؟! الهی قربونت برم و چشمهاش پر شد از اشک… منم گریه ام گرفت و پرسیدم حالشون خوبه؟ همین طور که اشکهاش رو پاک می کرد، گفت: آره عشقم، خوبن. خیلی خوب. حالا منتظرن مامانشون خوب بشه… گفتم دوتا دختر برات آوردم که هی نگی بچه می خوام و با من قهر کنی…
🌸عمه اومد جلو؛ ایرج با ذوق گفت خودش می دونست. ما مونده بودیم چطوری بهت بگیم تا هول نکنی… عمه منو بوسید. علیرضاخان و مینا و سوری جون هم بودن عمه گفت: خدا رو شکر… می ترسیدیم تو این حال شوکه بشی عمه جون ببین کار خدا رو… میگه برای من تعین تکلیف نکنین و دوباره من رو بغل کرد… گفتم می خوام ببینمشون… ایرج گفت الان تو دستگاه هستن، گفتن یک روز اونجا باشن تا خاطرشون جمع بشه چون وزنشون کمه دچار مشکل نشن… پرسیدم چه شکلین ؟ مثل هم می مونن ؟
🌸گفت: نمی دونم به خدا الان که همه ی اون بچه های اونجا شکل هم هستن، بزار بیان میبینیشون. عمه می گفت من الان براشون دوتا طلا می گیرم که اسمشون روش باشه تا با هم اشتباه نکنیم.
🌸من از قبل فکر کرده بودم اگر خدا دختری به من داد اسمش رو بزارم ترانه چون هر وقت بهش فکر می کردم انگار یکی برای من یک ترانه ی زیبا رو زمزمه می کرد و تو این حال این اسم به ذهنم رسیده بود. ایرج هم باهاش موافق بود و برای پسر یا احتمال دوقلو بودن فکری نکرده بودیم.
🌸بالاخره اونا رو آوردن تا من برای اولین بار دخترامو ببینم… باورم نمیشد… دخترای من… حس خوبی که جایگزینی براش تو ی دنیا نبود. هر دوی اونا توی یک چرخ با یک پرستار اومدن. توی دلم گفتم من مادرم… من مادرم… مادر دوتا دختر… عمه یکی شون رو رو بغل کرد و داد به من… روی مچ دستش روی یک نوار سفید نوشته بود: رویا اولی دو کیلو و پانصد گرم… بغض کرده بودم از دیدن اون چنان هیجانی به من دست داده بود که وصف شدنی نبود… گفتم ترانه… ایرج اولیه ترانه است…
🌸و عمه دومی رو گذاشت توی بغلم یک لبخند معصومانه روی لبهای قشنگش بود. روی دستش نوشته بود دومی دو کیلو و چهار صد گرم… در یک لحظه اسم اونم به ذهنم اومد گفتم: ایرج تبسم… ببین خودش اسمشو با خوش آورده: تبسم…
اونقدر احساساتی شده بودم که نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم… حالا حس یک مادر رو می شناختم. چقدر اونا رو دوست داشتم… هر دوشون روی بازو های من خوابیده بودن. دلم می خواست به خودم فشارشون بدم. نگاه کردم موی ترانه بور بود و موی تبسم مشکی به صورتشون دقت کردم با هم فرق داشتن… گفتم ایرج شکل هم نیستن. با هم تفاوت دارن!
🌸اینا دوقلوی همسان نیستن… عمه می گفت ببین هیچکس مثل مادر نمیشه ما هر چی فکر کردیم و نگاه کردیم چیزی نفهمیدیم… علیرضا خان می گفت من فهمیده بودم ولی دیدم شماها اصرار دارین شکل هم هستن گفتم شاید من اشتباه می کنم. رویا جان اسم بچه رو پدر بزرگ انتخاب می کنه…
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2