داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش چهارم 🌸من بالای پله ها وایستاده بود
#رمان
#داستان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش پنجم
🌸همون جا کنار پنجره روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد …..
صبح برای نماز بیدار شدم هنوز ایرج نیومده بود …
اون جایی رو نداشت بره حتما توی ماشین خوابیده ….. هر چی فکر می کردم کجای این کار تقصیر منه نمی فهمیدم ….وقتی تورج منو صدا کرد چی باید می گفتم ؟ نمیام ؟ چیکار باید می کردم ؟ ……..
با این فکر خیال ها دیگه خوابم نبرد تا اینکه بچه ها بیدار شدن و اولین چیزی که پرسیدن این بود ایرج کجاس ؟ گفتم رفته سر کار امروز خیلی سرش شلوغ بود و از شما ها عذر خواهی کرد و حالا من شما رو می برم مدرسه ….
🌸تبسم با صدای بلند گفت : هوراااااا من دوست داشتم تو بیای خوب شد ……
اون روز ماشین رو خودم بر داشتم دیگه ایرج نبود که مخالفت کنه …..
باید ساعت دوازده می رفتم دنبالشون این بود که نمی تونستم به اسماعیل اونا رو بسپرم روز اولی بود که جنگ شروع شده بود و نمی دونستم ممکنه چه اتفاقی بیفته ………
اون روز توی اخبار خبر پیش روی دشمن از طرف غرب کشور مردم رو نگران کرده بود اونا با سرعت داشتن می کشتن و میومدن جلو در حالیکه ما هنوز آمادگی دفاع نداشتیم …..
من اون روز خیلی دیر رسیدم بیمارستان و دکتر عمل اولشو تموم کرده بود عذر خواهی کردم
🌸 و سعی کردم توضیح بدم که چی شده ……بعد از عمل هم خیلی مریض داشتم فقط چهار تا بستری و عمل شده بودن که باید بهشون رسیدگی می کردم وهمین باعث شد کمی مشکلات خودم رو فراموش کنم ………..
ولی هر وقت به خودم میومدم نقشه می کشیدم که با ایرج چیکار کنم و حرفایی که باید بهش می زدم با خودم مرور می کردم …..با عجله کارمو انجام دادم و از نسرین خواهش کردم مراقب کارای من باشه و رفتم دنبال بچه ها ……
اونا با خوشحالی منتظرم بودن بهشون خوش گذشته بود …..
🌸ترتیب سرویس مدرسه رو دادم و قرار شد از فردا دیگه با سرویس برن و بیان ……
حالم خوب نبود و پشت فرمون سرم گیج می رفت یادم افتاد از نهار دیروز تا اون موقع چیزی نخوردم …..
پس خیلی آهسته از یک کنار رفتم تا خودمو رسوندم خونه …..
مینا که حالمو دید..فورا برام یک چایی نبات آورد کمی جون گرفتم …. ولی نهارمو خوردم و منتظر ایرج نشدم گفتم بزار بیاد ببینه که خیلی هم نتونسته منو ناراحت کنه …..
ولی اون بازم نیومد …..
🌸شب شد و بچه ها خوابیدن و من از ترس سئوال های پشت سر هم عمو و عمه و حتی مینا … رفتم توی تختم و دراز کشیدم در حالیکه خبر های بدی از جنگ می رسید و نگرانی ما رو به خاطرتورج صد چندان می کرد من داشتم از دست ایرج دیوونه می شدم ……ما حالا نه از اون خبر داشتیم نه پیغامی از تورج رسیده بود
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
۱۴ دی
۱۴ دی
#نماز_شب 🌙🌔
⚠️نماز شب نمیخوانی چون به بلوغ نرسیدی!
❤️وقتی که دل به بلوغ عشق رسید، نه تنها شبزندهداری سخت نیست، بلکه تبدیل به شیرینترین لحظات زندگی میشود. دل شب جای بچه ها نیست. انسان باید بالغ شده باشد. بالغ در عشق.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
۱۴ دی
۱۴ دی
۱۴ دی
۱۴ دی
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
۱۴ دی
۱۴ دی
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
۱۴ دی
۱۴ دی
هدایت شده از داروخانه معنوی
۱۴ دی
۱۴ دی