داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
⇇هَر روز أگـــــر کـــــبوتر دِل ،
سو؎ کَـــــربلٰاســـــت⇉
□امـــــروز مَسیـــــر رَفتنـــــش...
↶ أز سَمـــــت ســـٰــامرٰاســـــت ↷
#شهادت_امام_هادی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿ آیـّــــتالله بهجَـــــت(ره)𑁍⇉﴾:
↶「 دراُوقـــٰــات گرفتــٰـــار؎ و شـــــدّت،
خِیلے بــٰـــایـــــد
⇠ دُعــــٰـا؎ فَـــــرج خـــــوٰانـــــد؛
╰─┈➤
□زیـــــرٰا دُعــٰـــا؎ فَـــــرج،
_دُعـــٰــا بــَـرا؎ فَـــــرج شَـــــخصےأســـــت،
لـــــذّا در هنـــــگٰام شـــــدّت ؛
◇بـــــٰایـــــد بہ آن مُلتـــــزم شُـــــد.」⇉
「✿دَر مَحضـــــر بهجَت، ج¹، ص³⁴².✿」
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ShahadatImamHadi1401[03].mp3
13.3M
#زمزمه
#روضه
📝بسوز ای دل، برا داغِ دلِ ابن الرضا
🎤حاج میثم مطیعی
🌻|↫ ویژه #شهادت_امام_هادی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #داستان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش پنجم 🌸همون جا کنار پنجره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #داستان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش پنجم 🌸همون جا کنار پنجره
#رمان
#داستان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش اول
🌸اونشب هم ایرج نیومد ، حدس می زدم که کارخونه باشه چون نمی تونست اونجا رو ول کنه وگرنه تمام زحمت هاش به هدر می رفت …..
تازه محصولش وارد بازار شده بود و فروش نسبتا خوبی داشت …. یک لحظه تصمیم گرفتم همون شبی برم و بیارمش ولی پشیمون شدم … و یک قرص هم خودم خوردم و خوابیدم ……
سرویس مدرسه دم در بچه ها رو باید سوار می کرد ، من دخترا رو تا دم در بردم و توی ماشین منتظر شدم …. مدتی معطل شدم تا مینی بوس رسید…..
🌸بچه ها رو بهش سپردم و خودم رفتم بیمارستان… دلم مثل سیر و سرکه می جوشید .. دیرم شده بود وقتی رسیدم ، دکتر صالح عمل رو بدون من شروع کرده بود ؛؛سریع رفتم و لباس پوشیدمو خودمو رسوندم سر عمل ……
نگاه خشمگینی به من کرد و خیلی محکم با غیض گفت : نبض و فشارشو چک کن …. عملش سخته حواسوتو بده به اینجا …….
بعد از عمل دکتر بازم با من رفتار خوبی نداشت …. من طبق عادت خودم که سکوت می کردم و حرفی نزدم……..
🌸اون روز دو تا عمل دیگه داشتیم که هر دو خیلی طول کشید ……
بعد از عمل دکتر که خیلی خسته شده بود تند تند دستورات لازم رو داد و به من گفت: امروز می خواستم وایستم تا عمل ها رو تو انجام بدی ولی شنیدم هم دیروز زود رفتی و هم امروز دیر اومدی …. ببین سرمدی کار ما شوخی بردار نیست می خوای عمل کردن رو خودت انجام بدی یا نه ؟
🌸گفتم دکتر من تازه تخصص قبول شدم مگه میشه خودتون گفتین اجازه ندارم ….
گفت: الانم نداری ولی اگر من باشم مسئولیتشو قبول می کنم اومدیم یک وقت من نبودم؛؛ باید یک بار خودت تنهایی انجام داده باشی ؟ یا می خوای همیشه دستیار بمونی ؟
🌸گفتم دکتر باعث افتخار منه که شما به من اعتماد دارین بله خودمم می دونم که باید زودتر این کارو بکنم چشم هر وقت شما صلاح می دونستین …. این دو روز هم به خاطر اینکه تجلی تو کارخونه خیلی کار داشت در گیر بچه ها بودم وگرنه خودتون می دونین که خیلی با من همکاری می کنه…. چشم هر وقت شما صلاح بدونین من آمادگی دارم .. ……
🌸گفت : اگر من چیزی بهت میگم برای خودته …تا حالا مثل تو ندیدم با پشتکار….. کوشا ، از همه مهمتر باهوش ؛؛؛ دلم می خواد زود پیشرفت کنی ، هیچ چیز این مملکت الان ثبات نداره فردا معلوم نیست که من اینجا باشم یا نه,, هر کاری می کنی زودتر بکن که من خیالم از بابت تو راحت باشه ، می خوام جای منو بگیری ؟……..
🌸….دکتر همین طور که به طرف اتاقش می رفت ادامه داد …. خیلی خوب پس اگر آمادگی داری فردا خودتو حاضر کن ، دیر نیای که با من طرفی ، ساعت شش صبح اینجا باش که باید تمام عمل رو خودت انجام بدی ( رسید تو اتاق و پرونده ی یک مریض رو برداشت و داد دست من …..
🌸نگاه کن این همون خانمی هست که خودت کاراشو کردی فردا وقت عمل داره …….
گفتم آره دکتر می دونم تا حالا خیلی دیدم که شما این عمل رو انجام دادین …..
🌸گفت : خوب برای همین هم من فردا دستیار تو میشم ببینم چیکار می کنی …. یادت باشه باید از همین الان شروع کنی روی پرونده اش کار کنی به همه ی وضع داخلی اون مسلط باشی ….. و اینو گفت و رفت ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #داستان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش اول 🌸اونشب هم ایرج نیومد ،
#داستان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش دوم
🌸دکتر رفت… پرونده توی دستم بود …..همین طور مونده بودم ، می ترسیدم تو اون حالتِ روحی خطایی ازم سر بزنه …. نمی دونستم چیکار باید بکنم؟ کاش می گفتم باشه بعدا ولی نتونستم این حرف رو بزنم ….. استرس و نگرانی نمی گذاشت خوب روی کارم تمرکز کنم ….. حالا قدر روزایی که ایرج کمکم می کرد رو می فهمیدم ….. آخه من چطوری می دونستم وقتی ایرج توی کارخونه مونده و می دونم داره چی می کشه و چقدر بهش سخت می گذره،،با خیال راحت برم و یکی رو عمل کنم …
🌸تازه توی خونه هم از دست سئوالهای عمه و علیرضاخان کلافه می شدم …. و دخترا یک طور دیگه فکر منو مشوش می کردن .
اونا ایرج رو می خواستن و نمی تونستم اونا رو قانع کنم ؛؛… .چطوری توان اینو داشتم که روی یک همچین کار سختی تمرکز کنم ؟ ….. راستش نگران تورج هم بودم ازش خبری نشده بود…….
🌸ساعت دو رسیدم خونه ….عمه با نگرانی ازم پرسید می دونستی ایرج شب رو تو کارخونه می خوابه ؟ گفتم بله چون نگرانه …..به خاطر جنگ …… سرشو تکون داد و گفت : بگو ببینم سر چی دعوا کردین ؟ خوب بگو منم بدونم …. گفتم : به خدا قسم اگر منم بدونم خودتون که اخلاقشو می دونین از چیزی که ناراحت میشه حرف نمی زنه قهر می کنه ……. با ناراحتی گفت : خوب چرا خونه نمیاد ؟ با تندی گفتم …. من از کجا بدونم ، نمیاد که نیاد…. من عمه جون کاری نکردم که سزاوار همچین کاری باشم …پس بزارین خودش هر وقت دلش خواست بیاد ……
🌸و رفتم بالا ….. مینا دست مریم رو گرفته بود و از پله ها میومدن پایین …. چشمش به من که
افتاد گفت : رویا جان فکر می کنم تبسم تب داره ..خیلی بدنش داغه …پرسیدم کجان ؟ گفت : تبسم خوابیده و ترانه هم داره با علی بازی می کنه …. خودمو رسوندم به بچه ها ….
تبسم تب داشت .ولی خیلی بالا نبود فورا بهش یک قاشق سرما خوردگی دادم ولی خودم حدس می زدم که بازم اون برای ایرج ناراحته …کنارش نشستم و سرشو نوازش کردم و گفتم : دختر خوشگل من برام تعریف کن امروز چیکار کردین تو مدرسه …… گفت : بیشتر بازی کردیم ولی با مداد هم روی دفتر مون خط کشیدیم باید یک صفحه هم تو خونه این کارو بکنیم …من بلدم خانمه به من گفت آفرین ولی به ترانه گفت خیلی بازیگوشی …. ایرج امروزم نمیاد ؟…
🌸گفتم تبسم جان من میگم ایرج چون زنش هستم تو باید بگی بابا …..
خندید و گفت آخه دوست دارم مثل تو بهش بگم ایرج خودشم دوست داره ….
گفتم خوب بگو بابا ایرج …چطوره ؟ با بی حوصله گی گفت حالا دعا کن بیاد من مریضم؛؛؛منو ببینه و خودشو بکشه …..
گفتم چرا خودشو بکشه ……گفت آخه هر وقت من یا ترانه مریض میشیم اون می گه مریض نشین که من خودمو می کشم ….
ادامه دارد..
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
💠استاد شیخ حسین انصاریان
🔸من در قم، زیاد مرحوم علامه طباطبایی(ره) را میدیدم.
یکی به ایشان گفت: چه شد شما علامه شدید؟
🔸 فرمودند: با دوتا سرمایه؛ یکی نماز شب و دیگری توسل قلبی و اشک به حضرت سیدالشهدا علیه السلام
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠پـــــروردگــــارا🤲
💫تو را در تمامی لحظات شکر می گویم
💠چه آن زمان که با نعمت تندرستی
💫مـــرا مـــی نـــوازی
💠و چه آن هنگام که با بیماری ام می آزمایی
💫از تو طلب می کنم آنچه را که
💠بهترین بندگانت در این دو
💫زمان از تو طلب نموده اند
💠که زبانم را به شکرت بگشایی
💫و عملم را با صبر در هم آمیزی
💠و امیدم را از درگــاهــت
💫لحظه ای پاره نگردانی که تویی بهترین
💠پــنــاهـگــاه پــنــاه آورنــدگــان
💫آمــیـــن یــــا رَبَّ🤲
💠بــــا آرزوی شبی خـــوش
💫بـرای هـمـه شـمـا خــوبــان
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2