eitaa logo
داروخانه معنوی
6.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز یکشنبه قضای ⇠ بعد از هر نماز قضا خواندن دعای فرج(الهی عظم البلا...) برای سلامتی و فرج و مقدر شدن ظهور آقا جانمون حضرت مهدی (روحی لک الفدا) اجباری است🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ _أز أذکٰار؎ كہ، دَر صـــــورت تـــــوجّہ بہ، ⇠معنــٰـــایش مُـــــؤثـــــر أســـــت⇩⇩⇩ ﴿ يـٰــــا مُقيـــــل ألعَثَـــــرات✿﴾ أســـــت؛ ⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ا؎ كِہ لغـــــزشهٰا رٰا اقـــٰــالہ میكُنے !⤹ □□ اقــٰـــالہ یــــَـعنے:↡↡ ⇇أگـــــر تــُـــوبہ کُنـــــیم، طُور؎ بٰا مـٰــــا مُعــامِـــلہ مےكــُـــند کہ، گـــــویــٰـــا گنــٰـــاهے ، ◇مُرتكـــــب نَشـــــده‌ايـــــم۔۔⇉ ●أگـــــربــــٰـا حُضـــــورقَلـــــب ، ⇦دَر قُنـــــوت يـــٰــا سِجـــــده بِگـــــويید، تُوفيـــــقٰاتے کہ گٰاهے؛ بـــٰــا گنـــٰــاه سَلـــــب مےشَـــــود... ◈◈بــٰـــاز مےگـــَــردد.‌۞⇨ ‹...مَرحوم آیّت‌‌الله‌ فٰاطمےنیٰـــــا𔘓..› «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅ ◇◇مَحبـــــوب مَـــــن! ⇦زنـــــده مـٰــــانـــــدن بےشُمــــٰـا ...دُشـــــوٰار أســـــت...💔‌⇨ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۲۶ فراز ۱ نكوهش دنيا 🎇🎇🎇 #خطبه۲٢۶ 🎇🎇🎇 ✅ دنياشناسي دنيا خانه اي است پوشيده از بلاها، در ح
خطبه ۲۲۶ فراز آخر نكوهش دنيا 🎇🎇🎇 ٢۶ 🎇🎇🎇 🍀عبرت گرفتن از دنیا اي بندگان خدا! بدانيد، شما و آنان كه در اين دنيا زندگي مي كنيد، بر همان راهي مي رويد كه گذشتگان پيمودند، آنان زندگيشان از شما درازتر، خانه هايشان آبادتر، و آثارشان از شما بيشتر بود، كه ناگهان صدايشان خاموش، و بادهايشان ساكت، و اجسادشان پوسيده، و سرزمينشان خالي، و آثارشان ناپديد شد. قصرهاي بلند و محكم، و بساط عيش و بالشهاي نرم را به سنگ ها و آجرها، و قبرهاي به هم چسبيده تبديل كردند، گورهايي كه بناي آن بر خرابي، و با خاك ساخته شده است، گورها به هم نزديك اما ساكنان آنها از هم دور و غريبند در وادي وحشتناك به ظاهر آرام اما گرفتار قرار دارند، نه در جايي كه وطن گرفتند انس مي گيرند، و نه با همسايگان ارتباطي دارند، در صورتيكه با يكديگر نزديك، و در كنار هم جاي دارند. چگونه يكديگر را ديدار كنند در حالي كه فرسودگي آنها را درهم كوبيده، و سنگ و خاك آنان را در كام خود فرو برده است. شما هم راهي را خواهيد رفت كه آنان رفته اند، و در گرو خانه هايي قرار خواهيد گرفت كه آنها قرار دارند، و گورها شما را به امانت خواهند پذيرفت، پس چگونه خواهيد بود كه عمر شما بسر آيد؟ و مردگان از قبرها برخيزند؟ (در آن هنگام كه هر كس به اعمال از پيش فرستاده آزمايش مي شود، و به سوي خدا كه مولا و سرپرست آنهاست باز مي گردد، و هر دروغي را كه مي بافتند براي آنان سودي نخواهد داشت.) 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ ﴿أمیـــــرألمؤمِنیـــــن عـــــلّے𑁍➺﴾ ⇠شیعیـــٰــان مــٰـــا، ↡↡ ⇇مـــٰــانند تـــُــرنـــــج هَستــند۔۔۔؛ ⇆• بـــــو؎ ِنیکـــــو ؛ ⇆• و ظٰاهــر و بــٰـــاطـــن زیبـٰــا دٰارنــــد✿‌⇨ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#داستان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش دوم 🌸دکتر رفت… پرونده توی دستم بود
" "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش سوم 🌸دیدم این طوری نمیشه باید یک فکری بکنم…. اون باید برمی گشت خونه ….. فردا صبح من عمل داشتم و از همه مهمتر این بود که باید خیال خودم رو راحت می کردم ….. و به هزار دلیل غرورم رو زیر پا گذاشتم و لباس پوشیدم …. بچه ها رو به مینا سپردم برای خودمو و ایرج غذا کشیدم و با اسماعیل رفتم بطرف کارخونه ….. عمه که فهمیده بود می خوام چیکار کنم خوشحال بود و می گفت : خوب کاری می کنی مادر برو ببین بچه چی شده من داشتم خودم می رفتم …. می خوای منم بیام ؟ گفتم نه عمه جون من میارمش …… 🌸توی راه فکرم خیلی مشغول بود ، خبر های جنگ هم خوشایند نبود و بر نگرانی من اضافه میکرد …. با وجود تشکیل پایگاه های بسیج و اعزام جوون ها به جبهه معلوم می شد که این ماجرا هم به اون سادگی ها نیست …. دلم خیلی گرفته بود برای اولین بار از این دنیا بدم میومد و دیگه دلم نمی خواست ادامه بدم …. منی که همه از دور به زندگیم نگاه می کردن و غبطه می خوردن …از زندگی سیر بودم احساس می کردم تحت فشارم و دلم می خواست فرار کنم … 🌸اون همه کار و تلاش با دل خوش امکان داشت ولی وقتی آدم غمگین میشه هر کاری براش سخته …… بیشتر از همه چیز این جنگ تحمل منو تموم کرده بود عواقب اونو می شد حدس زد……. نزدیک کارخونه که شدم فکر می کردم حالا چی باید به ایرج بگم ؟ خوشرو باشم و عذر خواهی کنم؟؟ و التماس کنم که برگرده؟….. یا دعوا و مرافه راه بندازم تا متوجه ی عمل زشت و ناپسندش بشه؟ ….نمی دونستم ….. چون واقعا هیچکدوم از اون راه ها برای من راه درست نبود …… 🌸وقتی وارد کارخونه شدیم دیدم که دربان با تلفن به ایرج خبر داد ….. جلوی در پیاده شدم ماشینشو دیدم …. و به اسماعیل گفتم تو برو من با آقا میام …… و رفتم تو هنوز عده ای از کارگر ها داشتن کار می کردن ….. بالا رو نگاه کردم بطرف اتاق ایرج ، اون می تونست منو از اون بالا از پشت پنجره ببینه ولی نبود …. از پله های آهنی باریک رفتم بالا …. و در و باز کردم اون سرش پایین بود و روی یک کاناپه که یک بالش و یک پتو هم روش بود نشسته بود و یک چراغ والر گذاشته بود جلوش که روش قوری و کتری داشت می جوشید برای خودش چایی ریخته بود و انگار منتظر من بود ولی بهم نگاه نکرد …. منم بدون یک کلمه حرف رفتم و ظرف غذا رو گذاشتم روی میز و کنارش نشستم ….. 🌸ایرج همون طور سرش پایین بود و حرفی نمی زد …. منم صبر کردم تا خودش سر حرف رو باز کنه … بالاخره بدون اینکه نگاهی به من بندازه گفت : چایی می خوری ؟ گفتم بدم نمیاد چون از راه که رسیدم خونه ، اومدم اینجا …تو نهار خوردی ؟ …. گفت : آره ی ساندویج خوردم کارگر ها برای خودشون می گیرن برای منم گرفتن …. بلند شد و یک استکان رو خوب شست و برای من چایی ریخت و گفت : نبات دارم بندازم تو چاییت ؟ گفتم: آره بنداز بهش احتیاج دارم …….. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2