داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
□□دَر عَـــــرش و زمیـــــن ⇩⇩⇩
⇦چہ مَحشـــــر؎ بـــــرپـــٰــا بـــــود۔۔۔
۔۔میـــــلٰاد تـــُــو ؛
جــٰـــان تـــٰــازه بـــــر دلهــٰـــا بـــــود...⤹⤹
ا؎« کــُـــوثـــــر ثــٰـــآمـــــن ألـــــحُجج𔘓»!
◇◇ آمَـــــدنـــــت⇉
⤦ تَفسیـــــر دوبـــــارها؎ أز↡↡
⇠⇠ ‹أعطینــٰـــا بـــــود...𑁍›
#میلاد_امام_جواد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۳۰ فراز ۱ درباره تقوا 🎇🎇🎇 #خطبه۲۳۰ 🎇🎇🎇 پرهيزكاري و عمل همانا ترس از خدا كليد هر در بسته،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۲۳۰ فراز ۱ درباره تقوا 🎇🎇🎇 #خطبه۲۳۰ 🎇🎇🎇 پرهيزكاري و عمل همانا ترس از خدا كليد هر در بسته،
خطبه ۲۳۰
فراز ۲
درباره تقوا
🎇🎇 #خطبه۲۳۰ 🎇🎇🎇
💥 ضرورت ياد مرگ
زيرا مرگ نابودكننده لذتها، تيره كننده خواهشهاي نفساني، و دوركننده اهداف شماست، مرگ ديداركننده اي ناخشنود، هماوردي شكست ناپذير و كينه توزي است كه بازخواست نمي شود، دامهاي خود را هم اكنون بر دست و پاي شما آويخته، و سختي هايش شما را فرا گرفته، و تيرهاي خود را به سوي شما پرتاب كرده است. قهرش بزرگ، و دشمني او پياپي و تيرش خطا نمي كند. چه زود است كه سايه هاي مرگ، و شدت دردهاي آن، و تيرگيهاي لحظه جان كندن، و بيهوشي سكرات مرگ، و ناراحتي و خارج شدن روح از بدن، و تاريكي چشم پوشيدن از دنيا، و تلخي خاطره ها، شما را فرا گيرد. پس
ممكن است ناگهان مرگ بر شما هجوم آورد، و گفتگوهايتان را خاموش، و جمعيت شما را پراكنده، و نشانه هاي شما را نابود، و خانه هاي شما را خالي، و ميراث خواران شما را برانگيزد تا ارث شما را تقسيم كنند، آنان يا دوستان نزديكند كه به هنگام مرگ نفعي نمي رسانند، يا نزديكان غمزده اي كه نمي توانند جلوي مرگ را بگيرند، يا سرزنش كنندگاني كه گريه و زاري نمي كنند.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
◇همتـــٰــا؎ عـــــلّےﷺ
⇠دیگـــــر نخـــــوٰاهـــــد آمَـــــد...
◇صَـــــد¹⁰⁰بــٰـــار أگـــــر
╰─┈➤
..﴿کـــَــعبہ تــــَـرک بــَـــردٰارد ...𑁍⇉﴾
#بـابـا_علی
#امیرالمومنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
□هَــم مـــولـِــــد« أصغـــــرﷺ𔘓» أســـــت..
⇦و هَـــــم روز« جـــــوٰادﷺ𔘓»
بــَـــر کـَــــرب و بـــــلٰا و طـــــوس،
⇦یـــــک¹ جـــٰــا⇠ صلّـــــوٰات .𑁍⤹⤹
#میلاد_امام_جواد
#ملاد_حضرت_علی_اصغر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_آخر ✍ بخش اول 🌸اون رفت …ولی دیگه کسی رغبتی به خوردن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_آخر ✍ بخش اول 🌸اون رفت …ولی دیگه کسی رغبتی به خوردن
#رمان
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_آخر✍ بخش دوم
🌸ایرج ساعت نه شب اومد با چشمانی گریان و پف کرده اون سعی کرده بود اول خودشو آروم کنه بعد بیاد خونه ، ولی تا دوباره چشمش به ما افتاد بهم ریخت و مثل یک زن شیون کرد ……
نمی خوام خاطر شما رو زیاد آزرده کنم همین قدر می گم که ما تا صبح همه با هم فریاد زدیم و اشک ریختیم هیچ کس مرحم دل کسی نبود حتی به فکر بچه ها نبودیم ….
🌸حالا که خوب نگاه می کردم تورج هم شکل اون رزمنده ها شده بود…… داد می زدم ای وای ، چرا نفهمیدم تورج شکل اونا شده بود ، شکل اونایی که مظلوم تر از اونا هیچکس نیست ….. چرا نفهمیدم و گرنه شاید جلوش می گرفتم و ازش می خواستم گناهی بکنه تا اونقدر پاک نباشه که خدا اونو ازمون بگیره ……….
🌸روز ها و شب ها در انتظار یک خبر درست نشستیم ، هیچ کس نمی دونست چه اتفاقی برای تورج افتاده یکی می گفت تو خاک عراق خورده زمین یکی می گفت …دیدن با چتر اومده پایین …
یکی دیگه می گفت امکان نداشته چون در یک لحظه بوده و بازم می شنیدیم که شاید با چتر اومده پایین و اسیر شده …. و همه ی اینا احتمالاتی بود که هیچکدوم برای ما دلگرم کننده نبود …..
🌸عمه مثل مجنون ها عکس تورج رو بغل گرفته بود و سعی داشت خاطراتشو از اون تعریف کنه ….
حمیرا هر روز زنگ می زد و پیدا بود که اونم حالش خوب نیست ….
آقای رفعت می گفت می خواد بیاد ولی می ترسم اگر بیاد نتونه برگرده …..
ایرج هم بهش گفته بود اصلا اینجا خبری نیست نزار بیاد …
🌸خونه ی ما ، ماتمکده بود من بعد از ده روز رفتم بیمارستان …
همه ی اون زخمی ها رو تورج می دیدم و اشک می ریختم و برای مداوای اونا از جونم مایه میذاشتم …
پانزده روز سخت و دشوار گذشت شاید برای ما یکسال … توی بیمارستان اسم می نوشتن که یک کادر پزشکی بره به جبهه…نمی دونم چی شد که دلم خواست ، منم با اونا باشم و من آخرین نفری بودم که داوطلب شدم و قرار بود صبح فردا گروه بره به اهواز ……با خودم گفت : رویا چیکار می کنی؟ ایرج چی ؟ ولی باز فکر کردم نه باید برم حتی اگر بتونم جون یکی رو هم نجات بدم خوبه آره میرم ……
🌸این بود که داوطلب شدم و رفتم که به ایرج بگم …..
می دونستم که این خودش درد سر بزرگی به همراه داره …. ولی من باید می رفتم ….دلایلم برای رفتن خیلی معلوم نبود ….. می خواستم ببینم اونجا چیکار می کنن؟ می خواستم اونجا باشم تا وقتی زخمی ها رو میارن خودم باشم که بهشون خوب رسیدگی کنم…
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_آخر✍ بخش دوم 🌸ایرج ساعت نه شب اومد با چشمانی گریان و
#رمان
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_آخر ✍ بخش سوم
🌸می خواستم خودم رو آروم کنم ؟ یا دلم می خواست از نزدیک اونجا رو ببینم ؟…..
از راه که رسیدم به عمه و علیرضا خان سر زدم و بعد به مینا ، مریم رو تو بغلش گرفته بود و مات مونده بود چشمش به من که افتاد سرشو تکون داد و گفت : رویا حالا چیکار کنم ….تو میگی پیدا میشه ؟
🌸گفتم دعا می کنیم ….هر چی خدا بخواد ……
بعد رفتم تو اتاق ایرج کنار پنجره نشسته بود …. نشستم رو بروش …کمی به من نگاه کرد و چشماش پر از اشک شد و گفت : بیا بغلم بهت احتیاج دارم …..
🌸رفتم روی پاش نشستم دست انداختم دور گردنش و گفتم …. نگران نباش هنوز چیزی معلوم نیست … شاید هم با چتر پریده باشه …. گفت اگر این طور بود باید تا حالا میومد …. گفتم ..نمی دونم شاید جایی گیر افتاده من دلم روشنه انشالله به همین زودی ها یک خبری میشه ……
ایرج یک چیزی ازت می خوام …دوست دارم درکم کنی … می خوام برم اهواز یک مدت اونجا کار کنم …
🌸فریاد زد و منو از بغلش پرت کرد پایین که : تو اصلا عقل تو کله ات هست یا نه ؟؟خانواده خودتو می خوای اینجوری ول کنی بری کجا ؟ یا داری شوخی می کنی ..یا خیلی از موضوع پرتی؟ ….. که من اصلا حوصله ی هیچکدوم رو ندارم …..
گفتم نه شوخی نمی کنم می خوام برم از موضوع هم پرت نیستم اینجا من از صبح تا شب بیمارستانم چه فرقی می کنه یک مدت اونجا خدمت کنم …اون داد می زد و هوار می کشید ….
گفتم: یک کم آهسته تر صداتو بیار پایین تا برات توضیح بدم …..
🌸گفت : منه لامذهب می دونم که وقتی تو تصمیمی می گیری نمیشه عوضش کرد بسه دیگه خودخواهی ها تو تموم کن بشین سر زندگیت … همش به فکر خودتی…….
گفتم :بله دیگه تو راست میگی اونوقت اون خودخواهی ها مثل چی بودن؟ ….
من چند ساعت توی آرایشگاه ها گذروندم ؟ یا رفتم خیاطی لباس دوختم ؟ یا مسافرت رفتم ؟ هر کاری کردم در جهت زندگیمون نبود ؟ …
داد زد کاش می رفتی آرایشگاه کاش می رفتی مسافرت ، داری میری جبهه تمام وقت تو توی بیمارستان گذروندی حرفی نزدم هر وقت اومدی خسته بودی حرفی نزدم و درکت کردم….ولی با این یکی کنار نمیام حق نداری پاتو از این در بزاری بیرون …..
🌸گفتم :اگر بزارم چی میشه ؟
گفت ..تو برو ببین چی میشه ؟
گفتم ببخشید من اصلا اولش می خواستم نظر تو رو بدونم ولی الان دیگه منصرف نمیشم … میرم …
فریاد زد اگر رفتی بر نگرد دیگه تو این خونه جات نیست ….
گفتم اشکالی نداره … دستت درد نکنه که اینطوری بر خورد کردی تو اعصاب نداری منم ندارم … بهتر بود درست حرف می زدیم …..حالا بچه ها و عمه و مینا هم از سر و صدای ما اومده بودن تو اتاق ….تبسم پرسید کجا می خوای بری مامان ؟
🌸ایرج داد زد تشریف می برن جبهه …( رو به عمه ) تحویل بگیر مامان خانم ….دارن میرن جبهه … یکی نیست به این خانم بگه تو می خوای اونجا چیکار کنی ؟ همون کارو داری اینجا میکنی ,, پس دردت چیه؟ من و بچه ها که مثل بُز هر کاری تو می کنی باهات همکاری می کنیم چون اینطوری دلت می خواد …حالا راه افتادی که بری جبهه خنده دار نیست اونم تو اوضاعی که ما داریم اصلا ما برای تو مهم هستیم یا نه ؟ عمه گفت :
🌸 ای بابا این چه کاریه رویا ول کن دختر جون دست ور دار راست میگه جبهه دیگه از کجا در اومد …. نه ایرج ناراحت نباش نمیره ، نه بابا …خودش می دونه که ما الان چه حالی داریم ….
گفتم : عمه جون به خدا می خوام بگم نمیرم ولی باید برم قول دادم ……
🌸ایرج دستشو بهم کوبید و فریاد زد تو که گفتی می خواستی با من حرف بزنی چی شد پس حالا میگی قول دادی ….به خدا اگر از این خونه پاشو بزاره بیرون دیگه حق نداره برگرده نمی خوام دیگه خودخواهی های اونو تحمل کنم…..(بعد رو کرد به عمه ) ..اون از عشق و علاقه ی من نسبت به خودش سوءاستفاده کرد …هر کاری دلش خواست انجام داد دیگه تحمل نمی کنم ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2