داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿عـــلّامِہ طــبٰاطـــبٰایے(ره)✿﴾:
↫وّضـو نـــــور أســـــت۔۔
↫ بـــِــســمالله هم نـور أســـــت۔۔۔
و أگـــــر بِســم الله گـُــــفتہ نَشــــــود⇩⇩⇩
⇦ أثـرمَخصـــــوص آن نـــــور رٰا،
۔۔۔ نَخـــــوٰاهـــــد دٰاشـــــت⇨
□هـــــر کٰار؎ مـثل ↡↡
⇇ خـُوردن و آشٰـــــامیــدن و...
_أگـــــر بــٰـــا نـٰام« خـــــدٰا؎متــّـــعال𔘓»
أنجــــٰـام پــَـــذیـــــرد ،
↶أثـــــر مَعــــنو؎ در انســٰـــان،
◇◇بہ جـٰــــاخـــوٰاهد گــُـذٰاشـــــت.𑁍↷
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#وضو
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ ازسرنوشت واقعی #رمان 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_ششم✍ راهبه شدی؟ 🌷من به لهستان برگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ ازسرنوشت واقعی #رمان 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_ششم✍ راهبه شدی؟ 🌷من به لهستان برگ
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
سرنوشت واقعی
#رمان
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_هفتم✍"دنیای بزرگ"
🌷رفتم هتل … اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم … و مهمتر از همه … دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم … برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم
پیدا کردن کار توی یه شهر 300 هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود … یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم … و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم …
🌷مادرم با اشک بهم نگاه می کرد … رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم …
– شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه … من هم هنوز دختر کوچیک شمام … و تا ابد هم دخترتون می مونم …
مادرم محکم بغلم کرد …
– تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟
🌷محکم مادرم رو توی بغلم فشردم
– مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟ …
– چی میگی آنیتا؟ …
– چقدر خدا رو باور داری؟ … آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟ …
خودش رو از بغلم بیرون کشید … با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد …
🌷– مطمئن باش مادر … خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد … همون خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم …
🌷از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید … مادرم راست می گفت … من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم … اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود … دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش …
✍ادامه دارد......
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ سرنوشت واقعی #رمان 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_هفتم✍"دنیای بزرگ" 🌷رفتم هتل … اما زما
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#رمان
داستانی ازسرنوشت واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_هشتم ✍جوان ایرانی
🌷روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما خیلی زود جا افتادم … از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم … از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم …
🌷وقتی وارد جمعی می شدم … آقایون راه رو برام باز می کردن … مراقب می شدن تا به برخورد نکنن … نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد … تبعیض جالبی بود … تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در کانون احترام قرار می داد …
🌷هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم و راه سختی بود … راه سختی که به من … صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد …
🌷یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد … من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم … برنامه چند روزه بود … برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند …
🌷روز اول، بعد از اقامت … به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می دادن … توی بخش پیشواز ایستاده بود … من رو که دید با تعجب گفت …
– شما مسلمان هستید؟ …
اسمم رو توی دفتر ثبت کرد …
– آنیتا کوتزینگه … از کاتوویچ … و با لخند گفت … خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه …
🌷از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست … چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد … بعدا متوجه شدم ایرانیه… و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود …
پ.ن: دوستان به جهت موضوعاتی که در داستان مطرح میشه … از پردازش و بازنگری چشم پوشی کردم و مطالب رو به صورت خام و خالص گذاشتم … ببخشید اگر مثل داستان های قبل، چندان حس داستانی نداره و جنبه خاطره گویی در اون قوی تره
✍ادامه دارد......
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
از امشب یک داستان صوتی هم در کانال قرار میدیم برای طرفداران داستانهای صوتی
Part01_خار و میخک.mp3
11.52M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر شهید یحیی سنوار
قسمت 1⃣
#داستان_صوتی
✥⃝┅═◈✧❁❀🥀❀❁✧◈═┅✥⃝
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
♨️نابودی دشمن با نماز شب
🔸یونس بن عمار می گوید: به محضر امام صادق علیه السلام رفتم و عرض کردم: «همسایه ای از قبیله قریش دارم نام مرا (به عنوان شیعه) فاش ساخته است (و مرا در معرض خطر طاغوتیان، که در کمین شیعیان بودند قرار داده است)، به گونه ای نام مرا مشهور نموده که هر وقت از کنارش عبور می کنم می گوید: این رافضی، مال ها را نزد جعفر بن محمد (یعنی امام صادق علیه السلام ) می برد.
🔸امام صادق علیه السلام فرمودند: هنگامی که نماز شب می خوانی در سجده آخرِ دو رکعت اول نماز شب، او را چنین نفرین کن: «نخست حمد و ثنای الهی به جا آور، پس بگو خدایا! فلانی پسر فلانی، نام مرا فاش و مشهور کرده و مرا به خشم آورده، و در معرض خطرها قرار داده است، او را هدف تیری شتابان قرار بده، به گونه ای که اثر آن تیر، او را از من باز دارد. بار خدایا! مرگش را نزدیک گردان، و نشانه اش را نابود کن. پروردگارا! در این کار شتاب کن، در همین ساعت و لحظه».
🔸یونس می گوید: دستور امام را انجام دادم، وقتی که به کوفه بازگشتم، از خانواده ام در مورد آن همسایه مردم آزار پرسیدم، گفت: بیمار است. هنوز سخنم به پایان نرسیده بود که از خانه او شیون برخاست و گفتند «فلانی مُرد».
📚داستانهای اصول کافی، ج 1، ص 81.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧡💫خــــــدایــــــا ...
🍁💫امـشـب یـاریـمـان کــن
🧡💫قـلـبـمـان جـایـگـاه مـهـربـانـی
🍁💫و عــشــق و مـحـبــت بــاشــد
🧡💫زنـدگـیـمـان سـرشـار از آرامـش
🍁💫و روحـمـان غــرق از مـحـبـت و
🧡💫رحـــمـــت الـــهـــی بــــاشــــد
🍁💫آمــــیـــن یــــــا رَبَّ🤲
🧡💫شــبــــتــــون پــــر از
🍁💫گــرمــایِ عـشـق و مـهـر
🧡💫پــــر از حــــسهــــایِ
🍁💫نـــاب و دوســت داشـتـنـی
🧡💫آرامــش را بــراتــون آرزو دارم
🧡💫شـــب تــــون پــــر ســــتــــاره
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2